شعر سياسی مشروطه
محمد قراگوزلو
مرداد ١٣٨٩- آگوست ٢٠١٠
درآمد مقاله ئی که در پی می خوانيد، بخشی از سخن رانی نگارنده در پاس داشت يکصدمين سال ياد انقلاب مشروطه است. اين سخن رانی نيمه تمام مرداد ماه سال 1384 در دانشگاه تبريز برگزار شد و متن کامل و مکتوب آن در اختيار نويسنده نيست. از دانشجويان عزيزی که با صميميت هر چه تمام تر بخش هائی از اين فايل صوتی ـ تصويری را در اختيار من قرار دادند سپاس گزارم. مقاله کم و بيش از روی اين فايل پياده و تنظيم شده و بی گمان از کاستی تهی نيست. به هر شکل 14 مرداد بهانه ئی است برای مرور و بازخوانی گوشه هائی از نخستين انقلاب ناکام دوران معاصر مردم ايران! گمان می زنم از همين نوشته ی کوتاه نيز قوت تئوريک و قدرت پراتيک تاريخی چپ ايران و برتری آن بر ليبراليسم به وضوح هويداست. از لاهوتی تا شاملو. شعر و فرهنگ چپ ما بر کل توليدات راست و ليبرال می چربد. *غنا و تملق! شعر دوره ى “بازگشت” كه از اواسط قرن دوازدهم (عهد افشاريه) آغاز شده و تا برههى شكلبندى شعر سياسى مشروطه ادامه يافته است در مجموع جز تعداد انگشت شمارى غزل زيباى عاشقانه - سرودههاى طبيب اصفهاني، حاج سليمان صباحى بيدگلي، مشتاق اصفهاني، ميرزامحمدنصيراصفهاني، نشاط اصفهاني، واله داغستاني، هاتف اصفهاني، فروغى بسطامى و... - اثر ماندهگارى به دفتر شعر فارسى نيافزوده است. غزل عاشقانهى دورهى بازگشت تحت تاثير و به تقليد از غولهاى قرن هفتم و هشتم از جمله سعدى و رومى و به ويژه حافظ شكل بسته است. غزلهايى همچون: طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد /در دل دوست به هرحيله رهى بايد كرد (نشاط، 1337،صص:97-96) كـى رفتـه ئی زدل كه تمنا كنم تو را/كى بوده ئی نهان كه هويـدا كنم تو را (فروغي، 1336، ص:22) غــماَت در نـهان خـانهى دل نشيند /بـه نـازى كه ليلــى به محـمل نشيند (طبيب) چه شود به چهرهى زرد من نظرى براى خدا كنى /كه اگر كنى هـمه درد من به يكى نظاره دواكنى (هاتف، 1349،ص: 261) به حريم خلوت خود شبى چه شود نهفته بخوانيام/به كنار من بنشينى و به كنار خود بنشانيام )هاتف، 1349، ص: 104) نه فقط تداعيگر غزل غنايى مكتب شيراز است، بلكه از شاهكارهاى شعر عصر مورد نظر نيز به شمار تواند رفت. از يك منظر شعر دورهى بازگشت را بايد “جنبش ادبى عهد قاجار دانست.” (سيروس شميسا، 1369،ص: 193) با اين همه در آثار اين عصر، از آن همه جنايت، كشور فروشي، زن بارهگى و انواع خباثت شاهان و درباريان خبرى نيست. سهل است فروغى بسطامى - كه غنيترين غزلهاى اين دوران را به تقليد از حافظ سروده است - دفترش را با زشتترين صور مداهنه و مجامله و مديحهگويى انباشته است. چنان كه بيشبهه ميتوان او را مداح خصوصى ناصرالدينشاه به شمار آورد: گر وصف شه نبودى مقصود من فروغى / ايزد به من ندادى طبع غزل سرا را (فروغي، 1336، ص: 3) در آستانهى جنبش بيدارى ايرانيان، شعر فارسى به ترز شگفتناكى وارد عرصهى عمومى حيات تودهها ميشود و از كوچه و خيابان سر در ميآورد. در اين دوران قاآنى تداعيگر آخرين تلاش مذبوحانهى به اصطلاح “شعرى” است كه ميكوشد كمر به خدمت قدرت سياسى بندد و به جز روغن زبانى و مجيزگويى حكومت هيچ شأن و وظيفهى ديگر براى خود قايل نيست. چنين است كه قاآنى در مدح حاج ميرزا آغاسى گويد: مـلكى هست در لبـاس بشـر / اين خلايق نه لايق بشـر است و همين جناب “شاعر” در ستايش ميرزاتقى اميركبير (جانشين آغاسى) به سرعت رنگ عوض ميكند و اين گونه به خوش رقصى مينشيند: به جاى ظالمى شقي، نشسته عالمى تقى / كه مومنان متقي، كنند افتخارها! ميرزا فتحعلى آخوندزاده در مورد شعر اين دوره گويد: «در ايران نميدانند “پوئزى” ]منظور از پوئز، شعر “poem ” است[ چهگونه بايد باشد. هرگونه منظومهى لَغْوى را شعر ميخوانند چنان ميپندارند كه “پوئز” عبارت است از نظم كردن چند الفاظ ] لفظ[ بيمعنى در يك وزن معين و قافيه دادن به آخر آنها، در وصف محبوبان با صفات غير واقع يا در وصف بهار و خزان با تشبيهات غير طبيعي، از متاخرين، ديوان قاآنى از اين گونه مزخرفات مشحون است.» (حميد زرينكوب، 1358، ص: 11) ميرزا آقاخان كرمانى كه معتقد بود: “آتش زنهى نور خرد جز سخن ديگر نتواند بود” (باقر مومنى 1352، ص:50) در مورد مرده ريگ شعرا مينويسد: ... “تاكنون از آثار ادبا و شعراى ما چه نوع تاثيرى به عرصهى ظهور رسيده...؟ آنچه مبالغه و اغراق گفتهاند نتيجهى آن مركوز داشتن دروغ در طبايع سادهى مردم بوده است. آنچه مدح و مداهنه كردهاند، نتيجهى آن تشويق وزرا و ملوك به انواع رذايل و سفاهت شده است... شعراى فرنگستان انواع اين نوع شعرها ]مدح و غنا و غزل[ را گفتهاند و گويند ولى چنان شعرى را تحت ترتيبات صحيحه آوردهاند... كه جز تنوير افكار و رفع خرافات و بصير ساختن خواطر و تنبيه غافلين و تربيت سفها و تاديب جاهلين و تشويق نفوس به فضايل و ردع و زجر قلوب از رذايل و عبرت و غيرت و حب وطن و ملت تاثير ديگرى بر اشعار ايشان مترتب نيست.” (ناظمالاسلام كرمانى1362، ص: 223). زينالعابدين مراغهاى در انتقاد از شاعران و نويسندهگان ايرانى چنين نوشته است: “در ايران يك نفر نديدم بدين خيال كه عيوب دولت و ملت را به قلم آورد. آنكه شعرايند خاك بر سرشان. تمام حواس و خيال آنها منحصر بر اين است كه يك نفر فرعون صفت نمرود روش را تعريف نموده، يك راس يابوى لنگ بگيرند.” (زرين كوب، همان ص:13). عبدالرحيم طالبوف در گفت وگويى با يك مخاطب فرضى چندين عامل را سبب ويرانى ايران دانسته و چنين نوشته است: “يكى ميگفت تربيت و ادبيات ما، مخرب اركان شرم طبيعى و آزرم بشرى ما شد. اطفال، از بزرگان خود جز ميزنم، ميبندم، پدرش ميسوزانم و هزار فحش و ساير نامربوطات ديگر نميشنوند و از معلمين نتراشيده در مكاتب، باب هشت در عشق و جوانى چنانكه افتد و دانى يا حكايت قاضى همدان... و از اين قبيل اشعار، مديحهى قاآنى در تعريف محمدشاه ثاني، سرداريه و قصايد يغما و هزار بيادبيهاى ديگر ياد ميگيرند” (عبدالرحيم طالبوف، 1357، ص:198). سيدجمالالدين اسدآبادى در نقد شاعران روزگار و يادآورى مسووليت آنان چنين گفته است: “شعر با لطيفترين احساسات بشرى سروكار دارد و كلام شاعر دلنشينترين كلامهاست. شعر فقط تقليد از سبك گذشتهگان و كنار هم چيدن لفظها و تشبيهات زيبا نيست. سخن شاعر بايد مردم را به سوى خوشبختى و ترقى و خُلق نيك راهنمايى كند” (هُما ناطق 1357، ص: 240). آن ادبيات سرگرم كننده پيشآهنگانى داشت چون فتحعليخان صبا، كه شهنشاه نامهيى در مدح ممدوح منحطى چون فتحعلى شاه سرود و خواست او را بر جاى رستم شاهنامه بنشاند. يا ميرزاحبيب قاآني، كه ميرزا آقاخان كرمانى وقتى به نام او ميرسد كه “براى قحبهى پتيارهاى بيش از 20 قصيده سروده و او را در حد مريم عذرا بالا برده” (حسين شايگان، فرهنگ و توسعه، ص:24) از خشم كف به لب ميآورد.»
شعر سوسياليستی جنبش مشروطه خواهى به موازات تاثير بر تمام عرصههاى حيات اجتماعى ملت ايران به ترز بيسابقهيی و بيش از آنچه انتظار ميرفت، شعر و ادبيات را به خدمت انديشهى آزاديخواهى و رهايى از استبداد و انحطاط فرا خواند. غزل كه به اعتبار ساختار و شكلبندى تاريخياش، قرنها به استخدام توصيف اندام دلرباى دلبران درآمده بود به طور تمام عيار مجالس بزم و عشرت را به هم زد و از اتاق همخوابيهاى وسوسهآميز وارد ميدان رزم و غيرت دليران شد و به سان ابزارى جنگى عمل كرد. شعر مشروطيت به شدت سياسى بود و در هر قالب كه فرو می رفت، به چهرهى دولت پنجه ميكشيد. اين شعر از يك سو متاثر از دستآوردهاى رنسانس غرب بود و از سوى ديگر حتا مرزهاى انقلاب فرانسه را پشت سر مينهاد و با بلشويكها و انقلاب رهاييبخش طبقهى كارگر در شمال ايران نرد عشق ميزد و از سوسياليسم دفاع ميكرد. لاهوتى و فرخى شاعرانى بودند كه به وضوح پاى رهبران انقلاب ماركسيستى را به شعر فارسى گشودند و در ستايش از لنين شعر سرودند. ابوالقاسم لاهوتی (1332-1266) که به حق آوانگارد شعر سوسياليستی و نخستين شاعر طبقه ی کارگر ايران به شمار تواند رفت، در ستايش از انقلاب اکتبر و مدح بی صله ی لنين چنين سروده است: ما فقيران که چنين عالم و دانا شده ايم / هــم توانا شـده ايم همــه کـوران قديميم که بينا شده ايم / همــه دانا شـده ايم ما همان کمبغلانيم که در دور امير / بنده بوديم و اسيـر بين چه آزاد و خوش از دولت شورا شده ايم / همــه دانا شـده ايم بس که در بند بمانديم و به زنجير شديم خسته و پير شـديم فتح اکتبر به پيش آمد و برنا شده ايم / همـه دانا شـده ايم تــوده ی رنجبرانيــم که با راه لنين / در همه روی زمين متحد بهر عوض کردن دنيا شده ايم / همــه دانا شـده ايم چنين آثاری ممکن است از مبانی زيبائی شناختی شعر فاصله گرفته و به شعار – که به نظر من يک ژانر ويژه ی شعری ست – نزديک شده باشد، اما به هر شکل با تمام وجود به عنوان هنر متعهد در خدمت انقلاب کارگران و زحمت کشان قرار می گيرد و تعهد سياسی را تا عمق استخوان سراينده می برد. لاهوتی تنها شاعر فارسی سرا است که به دفعات در شعر خود از واژه های حزب و کمونيست و انقلاب و کارگر و زحمت کش و دهقان بهره برده و به بارها نام رهبران انقلاب اکتبر را به شعرش راه داده است. بی گمان هدف او از چنين روی کردي، تعميم اهداف انقلاب سوسياليستی در ميان مردم ايران بوده است. فی المثل در ابتدای قطعه ئی که به فردی (ح.ب.؟) هديه داده، چنين گفته است: در دســت او هميــشه کتاب و قلم بـود / پيوسته در مبارزه با بيش و کم بـود او عضو حزب نيست. ولی هست کمونيست / داند که کمونيسم بدون حساب نيست... لاهوتی در دو بيتی کنائی و طنز گونه ئی خطاب “به دشمن آزادی زنان” سروده: ز من بشنو کمی گر شرم داری / زن خود را که ناموست شماری اگر پوشيده می داری چه دانند / که تو ناموس داری يا نداري؟! (در افزوده: کليات لاهوتی چاپ مسکو و تاجيکستان به قدری انباشته از غلط های چاپی و نگارشی ست که گاه خواندن شعر را دشوار می سازد. ای کاش فرصت و امکانی فراهم می شد تا آثار آن بزرگ مرد را تصحيح می کردم) لاهوتی که به درست پيش گام شعر سوسياليستی ايران بوده و از يک منظر رونوشت برتولد برشت است، در سال 1922 به اتحاد جماهير شوروی رفته و به فراگيری آثار مارکس و لنين پرداخته است. او که شوروی را “وطن دوم” خود می دانست در اين باره گفته:"آشنا شدن من با منبع های يکم تئوری مارکسيستی به صفت کارهای من بسيار خوب نتيجه بخشيد." وفاداری او به انقلاب اکتبر و دفاع جانانه و صميمانه از دست آوردهای نخستين انقلاب کارگری ابتدای سده ی بيستم لاهوتی را تا مقام وزارت فرهنگ تاجيکستان – که زبان شان فارسی بود – ارتقاء داد و به دريافت جايزه ی معتبر لنين مفتخر کرد. آشنائی لاهوتی با سوسياليسم مارکسی تا آن جا عميق بود که به خوبی می دانست طبقه ی کارگر فقط با نيروی خود از قيد و بند بورژوازی رها می شود. ای کارگر نجات تو در بازوان توست / نوميد باش ازشه و از کردگار هم تاکيد لاهوتی مبنی بر اين که تمام امکانات و ثروت موجود در جامعه ی سرمايه داری نتيجه ی نيروی کار طبقه ی کارگراست، در اين بيت به وضوح آمده: ويران شود بنای جهان بی وجود ما / درس و کتاب و دفتر و دانش ز رنج ماست (در افزوده: قابل توجه نئو مارکسيست ها و حضرات اصحاب فرانکفورت که به تدريج تکنولوژی و دانش و روبات را به جای طبقه ی کارگر نشانده اند؟!) فرخی يزدی نيز همچون لاهوتی دل در گرد انقلاب سوسياليستی داشت و برای رهائی کارگران و زحمت کشان می نوشت و می سرود: توده را با جنگ صنفی آشنا بايد نمود / کش مکش را بر سر فقر و غنا بايد نمود از آن جا که نگارنده بخشی از کتاب( “همسايه گان درد” 1387، تهران: نگاه) را به بررسی فشرده ی شعر و انديشه ی فرخی يزدی اختصاص داده و در چند اجتماع پر شور دانشجوئی درباره ی ابعاد مختلف شخصيت سياسی فرخی سخن گفته (و اين سخن رانی ها به اهتمام دانشجويان دانشگاه تهران در سال 1378 پياده، چاپ و منتشر شده و در بعضی از جرايد آن زمان به صورت شکسته بسته آمده است)، در نتيجه فرخی را به اعتبار رعايت اقتصاد کلام وا می گذارم و به شعر راديکال و اجتماعی عارف می پردازم.
راديکاليسم اجتماعی عارف تاثير لاهوتی و فرخی بر شعر سياسی عصر مشروطه تا آن جا قوت يافت كه حتا دامن خنياگر شوريدهاى همچون عارف قزوينى را نيز گرفت. عارف بر بستر كلام غنايى حافظ مينشست و همچون ماياكوفسكى لب به ستايش ولاديمير ايليچ لنين ميگشود: اى لنـين اى فـرشـتهى رحـمت / تخم چـشم من آشيـانهى توسـت كـن قـدم رنجه زود بيزحـمت / هين بفرما كه خانه، خانهى توست (عارف، 1364،ص: 86) شاعران مبارز، موسيقى رديفى و آوازى را هم زير بال خود ميگرفتند و بسيارى از غزلها و چهارپارهها را به شكل تصنيفهاى انقلابى بر سر كوى و برزن عليه استبداد ميخواندند: رحـم اى خداى دادگر كـردى نكـردى / ابـقا به اعـقاب قـجر كـردي، نكـردى (پيشين، ص: 324) شاعرانى همچون عارف فقط شعر سياسى نميگفتند. آنان، به سان رزمندهگان وارد كارزار سياست و آزاديخواهى شده و همدوش انقلابيانى مانند حيدرخان عمواوغلى ميجنگيدند. « عارف پس از شنيدن خبر مقاومت كلنل محمدتقى پسيان در برابر كابينهى بورژوای قوام به مشهد سفر كرد و دو ماه پس از قيام خراسان خود را به كلنل رساند و به تعبيرى مشاور او شد.» (على آذري، 1368، ص: 438) در اين زمان عارف در مقام تهييج و تشجيع كلنل براى فتح تهران كه حداقل آن به بركنارى قوام از صدارت و حداكثر آن به جمهورى كردن ايران می انجاميد، برآمد. يكى از افسران همقطار كلنل پسيان به نام قدرت منصور بيواسطه از عارف نقل ميكند كه او در آن ايام اظهار اميدوارى به فتح تهران به دست ژاندارمها كرده است. در همين تاريخ (1300 هـ.ش) عارف دور از تهران غزلى به نفع جمهورى و بر ضد سلطنت سرود: به مردم اين همه بيداد شد ز مـركز داد / زديم تيشه بر اين ريشه هر چه باداباد در همين غزل عارف نااميدى خود را از هرگونه اصلاحات و تعمير در حكومت بيان كرد و فرياد جمهوريخواهى سر داد: از اين اسـاس غلـط اين بناى پاى بـر آب / نتيجه نيست ز تـعمير اين خـراب آباد پس از مـصيبت بسيار عـيد جـمهورى / به زيـر سـايهى آن زندهگى مـبارك باد خوشم كه دست طبيعت گذاشت در ره باد / چـراغ سلـطنت شـاه بـر دريـچهى باد تـو نـيز فـاتحهى سلـطنت بـخوان عارف / خـداش با هـمه بـد فـطرتى بيامـرزاد وقتى كلنل پسيان در حدود قوچان طى جنگی فشرده كه خود را با عجله به آن جا رسانده بود كشته شد، عارف خود را سرزنش كرد که چرا نتوانسته است به موقع كلنل را از رفتن به آن منطقه باز دارد. پس از اين ماجراى دردناك، عارف سوگنامهاى در رثاى كلنل سرود: ميانهى سر و همسر، كسى كه از سرخويش گذشت، بگذرد از هر چه جز ز كشور خويـش هــزار چـون من بيپا و سر، فـداى كسى / كـه در سراسـر ايـران، نديد هـمسر خويـش تـنـم فـداى سـر دادگسـترى كــز خـون / هزار نـقش وطـن كرد زيـب پـيكر خويـش سـر و سـران سـپه، جـامهها درنـد بر آن / سپهبدى كه بـدى سـرپرست لشكر خـويش اين غزل عارف به حدى مطلوب افتاد كه در سال 1301 (يك سال بعد)، بهار، در قضيهى پيشنهاد اعطاى امتياز نفت شمال به آمريكا، به استقبال عارف رفت و چامهاى سرود: كسى كه افسر همت نهاد بر سر خويش / بـه دست كس نـدهد اختيار كشـور خويـش بگو به سفله كه دردست اجـنبى ننـهد/ كسى كه نان پـدر خورده، دست مـادر خويش... ... حقوق نفـت شمال و جنوب خاصهى ماست / بگو بـه خـصم بسوزد بـه نفت، پيـكر خويش ز مـن بـهار بـگو بـا برادران حسود / بـه رايـگان نفروشد كسـى بـرادر خويش (بهار، 1366، مجلد 1،. ص: 348) زمانى كه حسين خزاعى امير لشگر جديد شرق، قبر كلنل پسيان را نبش كرد و جنازهاش را از آرامگاه نادر افشار به گورستان سراب مشهد انتقال داد، اين عارف بود كه نغمه سر داد: زنـده به خـون خواهيات هـزار سيـاووش / گردد از آن قطره خون كه از تو زند جوش عشق به ايران، به خون كشيدت و اين خون / كـى كـند ايرانـى ار كـس است فراموش در همان روزها مشروطهخواهان انقلابى سر بريده كلنل را بر كارتپستالهايى نقش و اين دو بيت عارف را زير آن چاپ كردند: اين سر كه نشان سرپرستى است / امروز رها ز قيد هستى است بـا ديـدهى عـبرتش بـبينيد / اين عاقبت وطن پرستى است تاسف عارف از قتل كلنل پسيان تا آن جا پيش رفته است كه شاعر شوريده دچار افسردهگى و دلمردهگى شده و دو بار قصد خودكشى كرده است. عارف به مناسبت سالياد شهادت كلنل چنين نوشت: «هشتم محرم 1341 اين غزل را در شهر سنندج به يادگار شهادت خداوندگار عظمت و ابهت، مجسمهى شرافت و وطن پرستي، دلير بينظير دورهى انقلاب، مقتول محيط مسموم و مردم كش و قوام السلطنه پرور، سر بريدهى عهد جهالت و نادانى – به قيمت سه قران و ده شاهى به دست شمر ايرانى يك نفر قوچانى به امر تلگرافى حضرت اشرف قوام السلطنه و به دستور سردار بجنوردى – نيك نام اليالابد، سردار با افتخار ايران، محمدتقيخان] پسيان[ كه نام مقدساَش به رنگ خون، مقدسترين كلمه يى است براى لوحهى سينههاى پاك و چاك چاك هر ايرانى وطن پرست، به تهران فرستادم: به من مگو كه مكن گريه، گريه كار من است / كسى كه باعث اين كار گشته، يار من است مـتاع گـريه به بازار عشـق رايج و اشك / بـراى آبرو و قـدر و اعـتبار من است بـه سـر چه خـاك به جز خاك تعـزيت ريزم / بـه كشورى كـه مصيبت زمـامدار من است تـدارك سـفر مـرگ ديد عـارف و گفت / در اين سفـر كلنل چشم انتـظار من است شعر سياسى عصر مشروطيت با ايرج ميرزا كه شاهزاده ئى از نوادهگان فتحعلى شاه قاجار بود و در خراسان تحت ولايت احمد قوامالسلطنه و دوران فرمانروايى كلنل محمدتقى پسيان مناصب دولتى داشت، وارد عرصههاى تازه ئی شد كه مهمترين ويژهگياش هجو دولتمردان و سنتهاى پوسيدهى فئودالى بود: كه گمان داشت كه اين شور به پا خواهد شد / هر چه دزد است ز نظميه رها خواهد شد دور ظلـمت بـدل از دور ضيـــا خواهـد شد / دزد كـت بستـه، رئيس الـوزرا خواهد شد مملكت باز همان آش و همان كاسه شود / لـعل ما سـنگ شود لؤلؤى ما ماسه شود اين رئيسالـوزرا قابـل فراشـى نيست / لايـق آن كه تو دل بستهى او بـاشى نيست همتش جز پى اخاذى و كلاشــى نيست / در بساطش به جز از مرتشى و راشى نيست گـر جـهان را بسپـاريش، جهان را بخورد ور وطن لقمهى نانـى شـود، آن را بخورد... (ايرج ميرزا، بيتا، ص: 52) شعر سياسی و آزادی خواه مشروطيت اگرچه گاه يك سره به شعار و خبر تنه ميزند و از مبانى زيباييشناختى شعر تهى ميشود اما به هر حال گواه آگاه روزگار خويش است. و از همين منظر نيز همدوش رزمندهگان براى تحقق آزادي، برابرى و عدالت اجتماعى صحنههاى نبرد اجتماعى كشور را گرم ميكند و در اين راه بيش از سهم خود هزينههاى جانى ميپردازد. تبعيد و زندانى شدن پيدرپى شاعران و روزنامهنگاران، به قتل رسيدن فرخى يزدى و ميرزادهى عشقى و تحمل فشارهاى شديد امنيتى و محدويتهاى طاقتفرساى اجتماعي، نتيجهى تلفيق شعر و سياست و گلاويز شدن شاعران با دولت های استبدادى است. Mohammad.QhQ@Gmail.com منابع: - آذری. علی (1368) قيام کلنل محمدتقی خان، تهران: صفی علی شاه - بهار. محمدتقی (1336) ديوان ملک الشعرای بهار، تهران: اميرکبير، 2 مجلد - زرين کوب. حميد (1358) چشم انداز شعر نو فارسي، تهران: توس - شميسا. سيروس (1369) سير غزل در شعر فارسي، تهران: فردوس - طالبوف. عبدالرحيم (1357) آزادی و سياست، به کوشش ايرج افشار، تهران: سحر - عارف قزوينی (1367) کليات عارف به اهتمام حائري، تهران: جاويدان - فرخی يزدی. محمد (1362) ديوان فرخي، به کوشش حسين مکي، تهران: اميرکبير - کرمانی. ناظم الاسلام (1362) تاريخ بيداری ايرانيان، به اهتمام سعيدی سيرجاني، تهران: نوين + آگاه - لاهوتی. ابوالقاسم (1357) کليات لاهوتي، به کوشش بهروز مشيري، تهران: توکا - مومنی. باقر (1352) ادبيات مشروطه، تهران: گلشائی - ناطق. هما (1357) از ماست که بر ماست، تهران: آگاه |