کور رنگی تاریخی
پاسخ محمد قراگوزلو به۶ سوال "۶تايي" آرش!‏

محمد قراگوزلو

مرداد ١٣٨٩- آگوست ٢٠١٠


س- دلایل و خصلت اصلی این جنبش و شکل گیری و دوام آن را چگونه می توان توضیح داد؟‏

ج۱. این هم لابد از آن دست هوشمندی¬های شماست که در متن یک سوال چهار پرسش سوزان می¬گنجانید و به یک مفهوم چهارهندوانه را به شیوه¬یی ‏اکروباتیک و هم¬زمان در یک دست ما می¬گذارید. دروازه¬بانی را تصور کنید که مجبور است چهارضربه را در آنِ واحد مهار کند. چنین کنترلی به ویژه زمانی ‏دشوار می¬شود که اندازه¬ی دروازه را در سه سطح گسترده و با مقیاس¬های متغیر داخلی، منطقه¬یی و جهانی بسنجید. دشواری تحلیلی که می¬خواهد دلایل، ‏خصلت اصلی، نحوه¬ی شکل¬گیری و چه¬گونه¬گی دوام یک جنبش اجتماعی را ارزیابی کند، به همین پیچیده¬گی است! گیرم یک روی آن سهل باشد و ‏روی دیگرش ممتنع! من این مباحث را طی ده ماه گذشته در متن یک سلسه مقالات مبسوط و مصاحبه¬های مفصل توضیح داده¬ام و این جا فقط به چند ‏نکته می¬پردازم. ابتدا باید بگویم که من این جنبش را امتداد منازعات پسا انتخاباتی میان دو جناح اصلاح¬طلب و اصول¬گرا نمی¬دانم و از همین نظرگاه سلبی ‏به این موضع اثباتی می¬رسم که دلایل و ریشه¬های این اعتراض مستمر در عمق جامعه¬ی ایران جریان دارد و خاست¬گاه دوام و تداوم آن - با وجود انواع ‏روش¬های مرعوب¬گر دولتی و فعالیت¬ مخرب جریانات لیبرال - دقیقاً در همین

قضیه نهفته است. اگر دعوا بر سر انتخابات بود، چنان¬که بعضی از اصلاح¬طلبان ‏و لیبرال¬ها و چپ¬های سکتی غیرکارگری می¬گویند، قضیه باید تاکنون فیصله می¬یافت. همه می¬دانند که دقیقاً یک روز بعد از "انتخابات" (23 خرداد) ‏آیت¬الله خامنه¬یی طی بیانیه¬یی سلامت و صحت آن را پذیرفت. این تایید در نمازجمعه 29/ خرداد (یک هفته بعد) – با وجود تظاهرات و اعتراضات گسترده¬ ‏به نتیجه¬ی انتخابات - تاکید شد و تاکنون نیز به دفعات از سوی ایشان و سایر مقامات ارشد نظام – حتا بخش¬هایی از اصلاح¬طلبان – مورد ابرام قرار گرفته ‏است. هر عقل سلیمی که اندکی با سیاست دولت ایران و روش¬های حاکمیت آشنا باشد، به خوبی می¬داند که نه تجدید انتخابات، نه برکناری احمدی¬نژاد ‏‏(مانند بنی¬صدر) و نه تمکین به شرایطی که کاندیداهای معترض پیش کشیده¬اند؛ مطلقاً امکان¬پذیر نیست. حتا اوج مصلحت¬گرایی پراگماتیستی – که در ‏قبول قطع¬نامه¬ی 598 رخ نمود - در شرایط کنونی کم¬تریم مجال بروز ندارد. در این¬جا دیگر صحبت از این¬که "رای من کجاست" و "رای من را پس بده" و ‏‏"63 درصدت کو؟" شوخی کودکانه¬یی بیش نیست. و دقیقاً به همین سبب نیز می¬بینیم که این مطالبات به تدریج و از اواخر مرداد (88) جای خود را به ‏طرح خواست¬های دیگر – و البته رادیکال¬تر – می¬دهد. امری که صورت¬بندی آن صرف¬نظر از لابی¬های پشت پرده و بعضی توافقات پیدا و پنهان میان دو ‏جناح – از جمله بیانیه¬ی 17 موسوی و به رسمیت شناختن دولت از سوی کروبی - مورد تایید اصلاح¬طلبان معترض نیز هست. گیرم همه¬ی اضطراب ایشان ‏به رفتار "ساختارشکن" معترضان باز می¬گردد. به یک عبارت همه¬ی کسانی که منتظرند؛ یک¬بار دیگر جمله¬ی مشهور "صدای انقلاب شما را شنیدم" ‏بشنوند؛ کورخوانده¬اند! بازی صفر و یکی شروع شده است و راه¬حل آن نیز در نامه¬¬پراکنی¬های بی¬ربط اصلاح¬طلبان داخلی و خارجی و شروط پنج¬گانه و ده¬گانه ‏و صدگانه و خوش¬بینی¬های ابلهانه¬ی چپ لیبرال شده¬ی جمهوری¬خواه و سکولار قابل تصور نیست. همه می¬دانند که "انتخابات" تمام شده است و از یک¬سو ‏نتیجه¬ی دولتی آن برگشت¬پذیر نیست و از سوی دیگر شمارش آرا به خیابان ارجاع گردیده است. به همین سبب نیز حوادث یکی پس از دیگری رقم می¬‏خورد. از نمازجمعه 26/مرداد هاشمی تا راه¬پیمایی روز قدس و 13 آبان و 16 آذر و بالاخره زدوخوردهای خونین عاشورا (6 دی) و میان پرده¬های مکرر این ‏همایش، جمله¬گی موید آن است که ماجرا فراتر از نزاع بر سر یک تقلب انتخاباتی¬ست. من فکر می¬کنم در جست¬وجوی یک تحلیل واقع¬بینانه¬ی سیاسی ‏اقتصادی به جای سطحی¬نگری¬های صوری و آمپریک باید نگاه خود را به عمق حوادث دو دهه¬ی گذشته معطوف کنیم. نظام در دهه¬ی 60 توانست به اعتبار ‏بهره¬گیری از فضای امنیتی جنگ و شرایطی که رادیکالیسم عقل¬ستیز و به تبع آن میلیتاریسم فاجعه¬¬آمیز بچه مجاهدها در به وجود آوردن آن بی¬تقصیر ‏نبودند؛ کل مطالبات دموکراتیک انقلاب بهمن 57 را قلع و قمع و خود را تثبیت کند. جامعه¬ی به شدت ایده¬ئولوژیک و از همه سو بسته¬ی دهه¬ی 60 پس از ‏درگذشت آیت¬الله خمینی در سال 68 به تدریج وارد مرحله¬ی دیگری شد. پایان جنگ و لزوم ترمیم ویرانی¬ها – در واقع بسترسازی برای انباشت سرمایه – ‏نظام را که پیروزمندانه از سرکوب کلیه¬ی نیروهای مخالف خود بیرون آمده بود به فاز توسعه¬ی اقتصادی کشید. عروج هاشمی¬رفسنجانی و پیدایش جریانات ‏تکنوکرات و بوروکراتی که به کارگزاران سازنده¬گی مشهور شدند، پیامی بود خطاب به سرمایه¬داری جهانی و نهادهای وابسته¬اش. محتوای پیام این بود: ما ‏برای ادغام در اقتصاد جهانی آماده¬ایم. فراموش نکنید نئولیبرالیسم که با تاچریسم و ریگانیسم از درون جنگ سرد، سربلند بیرون آمده بود و قصیده¬ی ‏نفس¬گیر غوکان پر غوغای "پایان تاریخ" را رجز می¬خواند؛ سیاست جهانی¬سازی و یک قطبی شدن دنیا را در دستور کار قرار داده بود. رو شدن ماجرای ‏مک¬فارلین نشان داد که ارتباطات لازم برای بسط هم¬کاری با سرمایه¬داری آمریکا به عمل آمده است. بانک جهانی و صندوق بین¬الملل با دست و دل¬بازی هر ‏چه تمام¬تر درِ کیسه¬های وام را گشودند. توسعه¬ی اقتصادی با هدف ادغام در اقتصاد جهانی - چیزی شبیه مدل اندونزی - از طریق تعدیل قیمت¬ها و ‏بازارگرایی مطلق (نئولیبرالیسم ناب) آغاز شد و هرچه پیش رفت، خرده¬بورژوازی آرمان¬گرای قبل از انقلاب 57 را به یک طبقه¬ی تمام عیار بورژوازی تبدیل ‏کرد. دیگر در این¬جا بحث پیرامون مهملاتی که یک دوره نشخوار مباحث رویزیونیست¬ها بود و طی آن¬ها از بورژوازی ملی، کمپرادور، تجاری، سنتی، بازار، ‏مدرن، صنعتی و البته استقلال¬طلبِ ضد استکبار! (امپریالیسم؟!) دفاع می¬شد، سخت مضحک به نظر می¬رسد. (در افزوده: شگفتا! بیست سال پس از آن ‏دوران هنوز نیز جماعتی تحت عنوان "چپ" پشت موسوی و جبهه¬¬ی اصلاحات راه افتاده و از "بورژوازی ملی" دفاع می¬کنند. رو که نیست سنگ¬پای ‏اکثریتی و توده¬یی است! حساب پارادوکس¬های انقلاب دو مرحله¬یی مرتضا محیط فعلاً بماند.) شکست طرح تعدیل اقتصادی هاشمی¬رفسنجانی – که از سوی ‏مجامع سرمایه¬داری جهانی به عنوان منجی ایران معرفی شده بود و گویا قرار است یک بار دیگر طرح نجات دیگری را در روند حل مسالمت¬آمیز بحران ‏کنونی عملیاتی کند – به یک مفهوم شکست بورژوازی ایران نبود. شکست کارگران و زحمت¬کشانی بود که گُرده¬شان زیر بار تورم 49 درصد خم شده بود. ‏پیروزی سرمایه¬داران نوکیسه¬یی بود که محدوده¬ی¬ برج¬سازی و اتوبان¬کشی و سرمایه¬گذاری خود را از تهران تا دبی و تورنتو فراتر برده و به بهای خون نیروی ‏کار و ارزش¬اضافی و استثمار روبه فزونی کارگران؛ طبقه¬ی جدید بورژوازی ایران را شکل داده بودند. این بورژوازی در عرصه¬ی اقتصاد کاملاً مدرن عمل می¬‏کرد و به اقتصاد فون¬میسزی ـ هایکیِ (مکتب اتریش) بازار آزاد مقید و معتقد بود و برخلاف چپ¬هایی که هنوز از دعوای سنت ـ مدرنیته مباحث صنار یک ‏غاز می¬بافند در عرصه¬ی سیاسی نیز به شیوه¬ی عقلانی پارلمانتاریسم بورژوایی وفادار بود. واضح است که پارلمانتاریسمی که تاکنون در ایران صورت بسته ‏است برخلاف دموکراسی¬های لیبرالی و بورژوایی غرب، نوعی پارلمانتاریسم بسته، سکتی و برآمده از الکتروکراسی است که حتا به قواعد ارتجاعی لیبرال ‏دموکراسی غرب نیز وقعی نمی¬نهد. به لحاظ فرهنگی نظام به یک عقب¬نشینی¬های مقطعی و کم¬ارزش دست زد. بالاخره مجلات آدینه و گردون و دنیای ‏سخن و روزنامه¬ی سلام منتشر می¬شد. محمد خاتمی و عبدالله نوری و مصطفا معین شبه لیبرال وزرای ارشاد و کشور و علوم بودند و فتوای قتل سلمان ‏رشدی کان لم¬ یکن و غیر دولتی اعلام شده بود! عطاالله مهاجرانی (معاون پارلمانی هاشمی) – در سودای ایجاد کرسی ریاست جمهوری مادام¬العمر برای ‏هاشمی - با ژست جنتلمن مآبانه¬ی لیبرال دموکراتیک از یک¬سو به برگزاری کنگره¬ی نیما کومک می¬کرد و از سوی دیگر – فی¬المثل طی پلمیکی با من – ‏شاملو را به جرم مارکسیست بودن، به" گزند باد" ناسزا می¬گرفت. غلام¬حسین کرباسچی شهردار اریستوکرات تهران، دستی به سر و صورت شهر کشید و با ‏تاسیس چند اتوبان و گُل کاری از یک طرف و انتشار روزنامه¬ی همشهری از طرف دیگر؛ کوشید به مفاهیم شهروند شیک جُردن¬نشین جنبه¬های حقوقی ‏بدهد و به رشد شهرنشینی کومک کند! با چهارتا فرهنگسرا، آزادی ویدئو در کنار برگزاری هزاره¬ی فردوسی و... این¬گونه وانمود گردید که ضلع دیگر پازل ‏توسعه (فرهنگی) با منسوخ شدن ارزش¬های سنتی و محوریت فردی و حاکمیت خردگرایی کامل شده است. روی¬سری¬ها کمی بالا رفت و کسی گیر سه ‏پیچه نداد، تا وانمود شود که "خلایق آسوده بخوابید! شهر در امن و امان است!" هدف اصلی چنین سیاست¬گزاری¬هایی به طور مشخص جذب ‏سرمایه¬گذاری مستقیم خارجی بود. تحول در سیستم بانکی، تثبیت سازمان برنامه و بودجه، گسترش مناسبات تجاری با اروپا – به ویژه آلمان – در ‏شرایط متعارفی پیش می¬رفت. اما... درگیری هاشمی با جناح سنتی روحانیت مبارز پس از انشعاب کارگزاران، مخالفت مجلس پنجم و بعضی¬ نهادها با ‏بلندپروازی¬های رفسنجانی، زمانی که با عملیات به اصطلاح "خودسرانه¬ی" باند مخوف سعید امامی هم¬راه شد و به یک سلسله ترورهای داخلی و خارجی ‏منجر گردید؛ بسیاری از طرح¬های "توسعه" (تعدیل و ادغام) را ناکام گزارد. از یک طرف مطالبات معوقه¬ی اقتصادی مردم رو به فزونی نهاده بود و از سوی ‏دیگر پاسخ به ابتدایی¬ترین نیازهای دموکراتیک و آزادی¬های اولیه به بن¬بست خورده بود. جنبش دوم خرداد در جواب به همین دو مولفه (پاسخ به نیازهای ‏اصلی بورژوازی ایران) شکل گرفت و طرح توسعه¬ی سیاسی یا دموکراسی¬های لیبرالی را در کنار برنامه¬ی سامان¬¬دهی اقتصادی به میان نهاد. ‏جامعه¬ی مدنی جان لاکی بورژوایی برای مهار جنبش کارگری در سخن¬رانی¬های خاتمی شکل گرفت و در همان سال اول عروج دو خرداد قتل¬های رنجیره¬یی ‏نشان داد که حل مساله به این ساده¬گی نیست. واقعه حمله¬ به کوی دانشگاه متعاقب تعطیلی روزنامه¬ی سلام و ماجراهای پی¬درپی پس از 18 تیر 78 – که ‏خاتمی به هر 9 روز یک بحران از آن¬ها تعبیر کرده است – به نحو عجیبی روی هم تل¬انبار شد. جمع¬بندی قضایی فاجعه¬ی بزن و بکوب کوی دانشگاه به ‏محکومیت سرباز عروج علی¬ ببرزاده به جرم سرقت یک ریش¬تراش ختم گردید، تا در نهایت شعار توسعه¬ی سیاسی که قرار بود پیش قراول استمرار برنامه¬ی ‏ناکام توسعه¬ی اقتصادی شود، پوچ از آب در بیاید. اصلاح¬طلبان که با تشویق طیف گسترده¬ی لیبرال¬های وطنی و فرنگ¬نشین – از نهضت آزادی تا جمهوری¬‏خواه و سلطنت¬طلب و سکولار و چریک فدایی سابق لیبرال شده – شعار "ایران برای ایرانیان" را در دستور کار خود قرار داده بودند؛ وقتی که در اداره¬ی ‏شورای شهر تهران (شورای اول) ناکام ماندند و از پس حفظ جان ایده¬ئولوگ خود (سعید حجاریان) برنیامدند، در نهایت از رو رفتند و از زبان سخن¬گوی خود ‏به این نتیجه رسیدند که "رییس¬جمهور در ایران یک تدارکات¬چی بیش نیست".در آستانه انتخابات 22 خرداد 1388 رندی ذیل یکی از مقالات من کامنت ‏گذاشته بود که "به اعتبار ادعای آقای خاتمی کجای دنیا مقام تدارکات¬چی را به رای می¬گزارند؟" ‏ هشت سال توسعه¬ی اقتصادی هاشمی به اضافه¬ی هشت سال توسعه¬ی سیاسی خاتمی نتوانست چنان¬که باید دولت ایران را در نظام اقتصادی سیاسی ‏جهان سرمایه¬داری غرب ادغام کند و با شلیک سوم تیر 1384 سوخته و نسوخته جا رفت. شکل کارگزارانی ـ مشارکتی انباشت سرمایه نیمه کاره ماند، ‏بحران سرمایه¬داری ایران عمیق¬تر شد و دقیقاً در روزگاری که سیاست¬های مونتاریستی نئولیبرالی در سطح کشورهای سرمایه¬داری متروپل نطفه¬های بحران ‏جدیدی را شکل داده بود – بحرانی گسترده¬تر از رکود بزرگ 1929 که هنوز ادامه دارد – دولت جدید ایران در راستای عملیاتی¬سازی تئوری¬های مکتب ‏شیکاگو به یک تغییر جهت¬گیری اساسی دست زد. نسخه¬ی شوک درمانی آزادسازی قیمت¬ها که توسط کارشناسان بانک جهانی در سال 2003 برای ادغام ‏اقتصاد ایران پیچیده شده و در اوج ناکارآمدی و محافظه¬کاری خاتمی روی زمین مانده بود؛ بار دیگر احیا شد. این نسخه که به دکترین شوک میلتون ‏فریدمن مشهور است می¬باید از طرف یک طیف یا جریان اقتدارگرا و نظامی علمیاتی شود. درست مانند شیلی 1971. با این تفاوت که خاتمی نه فقط ‏سالوادور آلنده نبود، بل¬که از سوی سرمایه¬داری غرب نیز حمایت می¬شد. عروج دولت نهم دقیقاً برایند چنین فرایندی است. طرح تحول اقتصادی که با ‏سماجت دولت و غلبه¬ بر انتقاد بی¬رمق فراکسیون لاریجانی، توکلی، باهنر، از تصویب شورای نگهبان گذشت، محور پاسخ¬گویی به نیازهای سرمایه¬داری ‏میلیتانت ایران است که می¬خواهد با سوبسید گرفتن از مردم و بها¬ی فلاکت نهایی کارگران و زحمت¬کشان، عبور از دوره¬ی جدید انباشت سرمایه را عملیاتی ‏کند. طی پنج سال گذشته که دغدغه¬ی اصلی دولت اجرای همین طرح بوده است، به طور آشکاری میلیتاریزه شدن فضای اجتماعی کشور، برای برخورد با ‏عواقب این طرح (شوک ناشی از افزایش تهاجمی قیمت¬ها) بارها تمرین شده است. علاوه بر این¬ها، سیاست¬های واردات محور دولت نهم که عملاً به تعطیلی ‏صنایع، رکود تورمی در تمام بخش¬های اقتصادی، بی¬کارسازی¬های گسترده و تعمیق خط فقر انجامیده به یک سلسله نارضایتی¬های گسترده در میان ‏فرودستان و حتا طبقه¬ی متوسط دامن زده است. نمی¬شود پایه¬ی حقوق کارگران 263هزار تومان و خط فقر 900 هزار تومان باشد و جامعه در امن و امان ‏بسر برد. از سوی دیگر و به جز این آشفته¬گی¬های فراوان اقتصادی، دولت نهم و دهم به ترز عجیبی مدار حداقلی آزادی¬های فرهنگی را بسته و کم¬ترین ‏مجالی حتا برای ابراز وجود مطبوعات؛ گروه¬ها؛ نهادهای مدنی و احزاب سیاسی خودی نیز نداده است. برخورد تحقیرآمیز با زنان به اتهام پوشیدن چکمه و ‏مانتوی کوتاه، ستاره¬دار کردن دانشجویان معترض (به تعبیر احمدی¬نژاد "جناب سروان شدن"!)، توزیع پول نقد در میان توده¬ی نامشخصی که در سفرهای ‏استانی گِرد می¬شوند، و از همه مهم¬تر برخورد با تشکل¬¬ها و فعالان مستقل کارگری، فشار روزافزون بر کارگران از طریق تحمیل قراردادهای سفید امضا و ‏خصوصی¬سازی¬های نئولیبرالی در مجموع به نارضایتی وسیع کارگران و زحمت¬کشان و اقشارِ انبوه طبقه¬ی متوسط انجامیده است. از سوی دیگر حذف کل ‏نماینده¬گان بورژوازی پرو غرب ایران - اعم از اصلاح¬طلبان، لیبرال¬ها، ملی¬مذهبی¬ها، شبه سکولارها و... - به سود سلطه¬ی تمام عیاری بورژوازی میلیتانت ‏‏(مدل چینی) دریچه¬های دیگری از نارضایتی را به سوی دولت گشوده است. کم¬ترین ضربه¬ی این عرصه ریسک بالای سرمایه¬گذاری مستقیم؛ فرار و اعتصاب ‏سرمایه و در نتیجه شکست طرح¬های اقتصادی دولت بوده است. بر تمام این¬ها اگر امواج مخرب بحران اقتصاد جهانی و کاهش درآمد نفت را نیز جمع بزنیم ‏آن¬گاه می¬توانیم نه فقط دورنمایی از وضع کنونی و بحران¬زده¬ی کشور ترسیم کنیم بل¬که با همین چشم¬انداز قادریم به تعلیل دلایل شکل¬بندی جنبش ‏اعتراضی مردم و استمرار آن طی ده ماه گذشته بپردازیم. توجه داشته باشیم که جنبش¬های اجتماعی خود انگیخته نیز یک شبه و ناگهانی ظهور نمی¬کنند. ‏

س- ترکیب طبقاتی جنبش کنونی را چگونه ارزیابی می کنید؟‏

ج۲- من البته در مقاله¬یی مستقل تحت عنوان "ماهیت طبقاتی جنبش اجتماعی جاری"به تجزیه و تحلیل این مهم پرداخته¬ام و افزون بر آن مباحث ‏حرف زیادی برای گفتن ندارم. با این همه برای مکتوم نماندن این پرسش، ضمن ارجاع به آن مقاله، بر چند نکته تاکید می¬کنم. به نظر می رسد در جنبشی ‏که به "سبز" مشهور شده است، انواع و اقسام جریانات ارتجاعی و انقلابی به شکل گرایشات تشکیلاتی و فردی حضور دارند و هر کدام سعی می¬کنند ضمن ‏اعمال هژمونی خود، تبعاً از منافع طبقاتی خود نیز دفاع کنند. این حکم من از یک¬سو ناظر به این نظریه¬ی علمی مارکس و انگلس در مانیفست است که ‏‏«تاریخ تمام جوامع تاکنون تاریخ مبارزه¬ی طبقاتی بوده است»، و از سوی دیگر معطوف به حکمی درست از لنین است که "مادام که افراد یاد نگیرند در پس ‏هر یک از جملات، اظهارات و وعده¬ و وعیدهای اخلاقی، دینی، سیاسی و اجتماعی منافع طبقات مختلف را جست¬وجو کنند، در سیاست همواره قربانی ‏سفیهانه¬ی فریب و خودفریبی بوده و خواهند بود...»‏ ‏ (سه منبع و سه جز مارکسیسم، جلد 19، کلیات، چاپ چهارم، ص7)‏ در تلفیقی از این دو نظریه¬ی علمی و معتبر می¬خواهم بگویم اگرچه جنبش اجتماعی جاری، به طور مشخص با مطالبات مقطعی خرده¬بورژوازی ایران ‏‏(دموکراسی مستقیم و درجه¬یی از رفاه) پیوند خورده است، اما نقش طبقات دیگر نیز در آن به وضوح مشاهده می¬شود. بورژوازی لیبرال با طیف ‏گسترده¬یی از جریانات سیاسی به شیوه¬ی مستقیم و گاه حاشیه¬یی در این جنبش شرکت دارد. منظورم از این جریانات مشخصاً گروه¬های نظیر اصلاح¬طلبان ‏‏(کارگزاران سازنده¬گی + جبهه¬ی مشارکت)، نهضت آزادی، ملی مذهبی¬ها، جمهوری¬خواهان، ناسیونالیست¬ها و انواع ترندهای قومی و فرقه¬یی و مذهبی، ‏مشروطه¬خواهان، سکولارها، چپ¬های لیبرال شده (اکثریتی¬ها و توده¬یی¬ها) و... هستند که در توافق با هم، یا اتحاد نانوشته وارد صحنه شده¬اند. واضح است که ‏وزن سیاسی این جریانات و اندازه¬ی تاثیرگذاری¬شان بر حوادث جاری یک¬سان نیست. اما در این میان دو نکته مسلم است:‏ الف. کل این جریانات ارتجاعی هستند و منافع بوروژازی ایران را نماینده¬گی¬ می¬کنند.‏ ب. کل این جریانات – با وجود همه¬ی اختلافات ایده¬ئولوژیک – از سوی سرمایه¬داری جهانی و مدیای قدرت¬مند آن حمایت می¬شوند و در نهایت به لحاظ ‏طبقاتی در یک جبهه¬ی واحد ضد انقلاب قرار می¬گیرند. برای مثال گروه پنج نفری مهاجرانی، کدیور، گنجی، بازرگان، سروش، اگرچه خود را جریانی ملی و ‏مذهبی می¬خواند اما در تحلیل طبقاتی در کنار طیف فرخ نگهدار و علی کشتگر و بابک امیرخسروی و خاوری و خانبابا می¬نشیند. راستش من از منظر منافع ‏طبقاتی اختلاف چندانی میان عبدالکریم سروش تازه سکولار شده با مسعود رجوی سکتاریست یا اسماعیل نوری علای نوسکولاریست نمی¬بینم. شک ندارم ‏که خیلی¬ها با این اظهارنظر دشنه¬ی خود را به روی من خواهند کشید و به جای نقد و پاسخ¬گویی، به سبک و سیاق گذشته مرا آماج دشنام قرار خواهند داد. ‏مهم نیست. جریانی که مشکلش با سکولار شدن جامعه و حکومت ایران حل می¬شود و به دنبال کار خود می¬رود لابد به وضع فعلی آذربایجان و ترکیه و ‏قبرس و کره¬ی جنوبی و فیلیپین و اندونزی و... نیز رضایت می¬دهد. خیلی از گروه¬های معترض اصولاً جامعه¬ی ایران را سرمایه¬داری نمی¬دانند و به تبع این ‏نظر مهمل اعتباری برای تضادِ کار ـ سرمایه قایل نیستند. بعضی هنوز مشغول سواکردن دعوای سنت ـ مدرنیته و حق ـ تکلیف هستند. برخی نیز به زعم ‏خود درگیر گریبان درانی از ارتجاع پیشاسرمایه¬داری به سر می¬برند و در سویدای وجودشان سودای ائتلاف با بورژوازی دارند. باری مسایل ما با این تئوری¬‏بافی¬ها و خزعبلات پوپر و نوزیک حل نمی¬شود. بخشی از این جماعت ادای واسلاو هاول را در می¬¬آوردند و بخشی دیگر در پوست شغال لخ والسا رفته¬اند. ‏آلترناتیو ادبیات این آقایان البته گورکی، ناظم حکمت و آراگون یا شاملو نیست. میلان کوندرا و هرتامولر است. واقعاً اگر مساله¬ی ما با مواضع فعلی ‏جمهوری¬خواهان حل می¬شد، دلیلی نداشت که از شاپور بختیار و کریم سنجابی عبور کنیم. حتا رضا پهلوی و داریوش همایون¬ هم امروزه از سکولاریسم و ‏مشروطه¬خواهی و پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان و این مرز پرگهر و گربه¬ی عزیز دفاع می¬کنند. اختلاف مانیفست مشروطه خواهی منوچهر گنجی ‏وجمهوری خواهی اکبر گنجی فقط در نام کوچک¬شان نهفته است. تعجب نکنید. دغدغه¬ی همه¬ی این آقایان احیای ژانر دیگری از نظام سلطه به روش ‏سرمایه¬داری غرب است. از دو محسنِ مخملباف و سازگارا – به عنوان نماینده¬گان خود خوانده¬ی جنبش سبز – تا علی¬رضا نوری¬زاده و عباس میلانی، همه و ‏همه با اندک اختلاف ناچیز و بی¬اهمیت، برای آب¬بندی مجدد شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری صف کشیده¬اند و منتظرند در اولین فرصت اغتشاش ‏نئوکنسرواتیست¬های میلیتانت حاکم به بازار آزاد و فرهنگ لیبرالی را جبران کنند و با سعی بلیغ خود مسیر تسمه¬کشی از گرده¬ی کارگران را هموار سازند و ‏ارتفاع قله¬ی کسب سود بیش¬تر را ارتقا دهند. بی¬هوده نیست که چریک فدایی دهه¬ی پنجاه (فرخ نگهدار) به احترام سلطنت¬طلبان و اصلاح¬طلبان کلاه از سر ‏بر می¬دارد و با لبخندی معنادار به مسعود بهنود می¬گوید: صبح بخیر!‏ این وجه ارتجاعی جنبش است که از قضا به دلیل حمایت¬های پیدا و پنهان سرمایه¬داری غرب، از پتانسیل قابل توجهی برخوردار است. در مقابل کل این ‏جبهه؛ بی¬تردید چپ کارگری و طبقه¬ی کارگر صف کشیده است. منظورم از صف کشیدن البته به این مفهوم نیست که طبقه¬ی کارگر به صورت طبقه¬یی ‏برای خود و مستقل – چنان¬که مارکس در فقر فلسفه تئوریزه کرده – به میدان آمده است. گذشته از سمپاتی کارگران به وجوه دموکراتیک و مطالبات ‏غیربورژوایی جنبش قدر مسلم این است که طبقه¬ی کارگر ایران در متن این اعتراضات حضور ندارد. این نظر به مفهوم نفی حضور فردی کارگران در ‏جریان اعتراضات خیابانی نیست. اما کیست که نداند پتانسیل واقعی کارگران اتمیزه و غیر متشکل تا حد یک بقال و بنا سقوط می¬کند. در غیاب طبقه¬ی ‏کارگر، بخش¬های مختلفی از طبقه¬ی خرده¬بورژوازی به میدان آمده¬اند. به جز بورژوازی لیبرال که منافعش با اعتلای قدرت نئوکنسرواتیست¬ها به خطر افتاده، ‏واقعیت این است که خرده¬بورژوازی نیز در این ماجرا به دنبال کسب اعتبار و تثبیت درجه¬یی از مطالبات متراکم و معوقه¬ی خویش است. به این ترتیب می¬‏توان گفت – و پذیرفت – که جنبش اجتماعی جاری جنبشی¬ست پرنوسان، با ظرفیت توده¬یی و دموکراتیک. چنین جنبش¬هایی در عصر امپریالیسم و به ‏خصوص در هنگامه¬ی تعفن جهانی¬سازی¬های پساامپریالیستی مترقی¬اند. اما این ترقی¬خواهی با هژمونی یافتن بورژوازی و خرد¬ه¬بورژوازی به مسلخ کشیده ‏می¬شود. اصولاً از آن¬جا که خرده¬بورژوازی طبقه¬یی شلوغ، بدون برنامه و پلاتفرم مشخص است، نه فقط قادر به کسب قدرت سیاسی و تشکیل دولت نیست، ‏بل¬که حرکاتش نیز به شدت اُفت و خیز است. پاندولیسم جنبش اجتماعی جاری که در حد فاصل مبهمی از طبقه¬ی بورژوازی و طبقه¬ی کارگر سرگردان ‏است و به راست و چپ می¬زند دقیقاً به همین دلیل است. شما در نظر بگیرید که بخش¬ عمده¬یی از اعتراضات کنونی در دانشگاه¬ها جریان دارد. در خوش¬‏بینانه¬ترین شرایط از رادیکال¬ترین جنبش دانشجویی چه دست¬آوردی حاصل می¬شود؟ به نظر من هیچ؟ بر منکر ترقی¬خواهی جنبش دانشجویی لعنت! اما در ‏عصر سرمایه¬داری، که تضاد اصلیِ کارـ سرمایه، در نهایت تعیین کننده¬ی طرف پیروز دعواست، نیروهای غیرمولد نقشی استراتژیک در مبارزه¬ی طبقاتی ‏ندارند. هفت هشت ماه زدوخورد دانشجویان و پلیس یونان در نهایت به کجا رسید؟ هیچ. در یک روز سربی آدمی از جنس حاج¬آقا عبدالکریم سروش پیدا ‏می¬شود و با حکم انقلاب فرهنگی، دستور تعطیلی دانشگاه را صادر می¬فرماید. اگر کرکره¬ی دانشگاه و کلاً تولید علم را می¬شود، چنان پایین کشید که تا ‏مدتی آب از آب تکان نخورد، در مقابل تولید مادی را نمی¬شود تعطیل کرد. کافی¬ست یک روز کارگران شرکت گاز روسیه اعتصاب کنند. کل اروپای غربی یخ ‏می¬زند. اما با اعتصاب همه¬ی دانشگاه¬های روسیه اتفاقی نمی¬افتد. لطفاً من را جای امام محمد غزالی و روسای دادگاه گالیله نگذارید و به این نظر هم¬ردیف ‏تهافت¬الفلاسفه، با معیاری ضد علمی ننگرید. به یاد داشته باشیم که قرار بود از ترکیب طبقاتی جنبش و مبارزه¬ی طبقاتی سخن بگوییم. از همین منظر ‏ضمن ارج نهادن به جنبش دانشجویی پیش¬رو معتقدم تحقق مطالبات دانشجویان ترقی¬خواه فقط در اتحاد آنان با طبقه¬ی کارگر امکان¬پذیر خواهد ‏بود. در غیر این صورت ره بر جایی نخواهد برد.

‏ س – آیا شکل گیری یک جنبش ضد دیکتاتوری به نفع کارگران و زحمتکشان است یا فقط در صورتی به نفع آنهاست که با ‏ خواست ها و رهبری آنها شروع شود؟

ج۳- شک نکنید که طبقه¬ی کارگر بیش از هر طبقه¬ی دیگری به آزادی نیاز دارد. در سه قرنی که سرمایه¬داری حاکم شده است، کثیف¬ترین دیکتاتوری¬ها ‏ابتدا آزادی بیان و حق تشکل کارگران را نقض کرده¬اند. از بناپارتیسم تا فاشیسم، از استالینیسم (سرمایه¬داری دولتی) تا خروشچفیسم (راه رشد غیرسرمایه¬‏داری)، از خمرهای سرخ تا یلتسینیسم، و سرانجام از هارترین شکل دیکتاتوری سرمایه¬داری معاصر (نئولیبرالیسم: تاچریسم ـ ریگانیسم) بیش¬ترین خسارت ‏مادی و معنوی به طبقه¬ی کارگر وارد شده است. از شکست کمونارها (کمون پاریس 1871) تا کودتای فرانکو و پینوشه و مارکوس و شاه، هر جا که دیکتاتور ‏پاچه ورمالیده¬یی بساط داغ و درفش خود و سرمایه¬داری را پهن کرده است، اولین قربانیان و نخستین اعدام شده¬گان چپ¬ها و کارگران بوده¬اند. معلوم است ‏که تحقق هر درجه¬یی از دموکراسی توده¬یی ـ شورائی و استقرار آزادی¬های بی¬قید و بند واقعی به سود طبقه¬ی کارگر است. آزادی برای فعالیت فلان تشکل ‏صنفی کارگری – حتا اگر بر چسب سندیکالیسم، اکونومیسم و تریدیونیونیسم نیز بخورد – باز هم گامی به پیش برای اتحاد طبقه¬ی کارگر و انکشاف ‏مبارزه¬ی طبقاتی کارگران در راستای سازمان¬¬یابی پرولتری است. معلوم است که بورژوازی برای کسب سود بیش¬تر و حداکثرِ اسثتمارِ نیروی کار، تا بتواند ‏درهای آزادی را به روی طبقه¬ی کارگر می¬بندد و تا آن¬جا که قادر باشد، شرایط محیط کار و معیشت کارگران را سخت¬تر می¬کند. وجود دولت¬های کینزی – ‏که با یورش خصوصی¬سازی¬های نئولیبرالی عقب نشستند – مرهون مبارزات مستمر کارگران است. از برهه¬ی جنبش چارتیستی انگلستان تا انقلاب¬ها دهه¬ی ‏‏60 و 70 فرانسه، اگر زنده¬گی کارگر اروپایی اندکی بهتر شده و آزادی تا حد فعالیت اتحادیه¬ها گسترش یافته است، صرفاً به اعتبار مبارزات طبقه¬ی کارگر ‏بوده است. تعلیل این مهم که چرا طبقه¬ی کارگر بار دیگر انقلاب بلشویکی را تجربه نکرده است، در حوصله¬ی بحث ما نیست. اما بی تردید پایه¬یی¬ترین دلیل ‏این ماجرا به هپولی شدن مبارزات کارگران و انحراف و تخریب ریل و مصادره¬ی جنبش کارگری توسط انواع و اقسام جریانات و گرایشات اپورتونیستی و ‏بورژوایی مربوط می¬شود. مبارزات کارگران لهستانی به این دلیل ساده به عروج سرمایه¬داری غرب انجامید که یک جریان بورژوایی کثیف و سردرآخور ‏امپریالیسم در متن آن هژمونی یافته بود. می¬خواهم بگویم هر جنبشی با هر میزان ترقی¬خواهی دموکراتیک، اگر تحت هژمونی طبقه¬ی کارگر متشکل و ‏متحد قرار نگیرد، در نهایت به سود بورژوای دو دره خواهد شد. اگر کارگران به شکل منسجم و در قالب طبقه¬یی برای خود وارد میدان مبارزه¬ی سیاسی ‏اقتصادی نشوند، این جنبش صد سال دیگر هم در قالب اکسیونیسم ادامه داشته باشد؛ راه به دیهی نخواهد برد. این نکته را هم اضافه کنم که در عصر ‏سرمایه¬داری نه فقط سخن گفتن از بورژوازی ملی هذیانی بیش نیست، بل¬که فراخوان به طبقه¬ی کارگر برای اتحاد یا ائتلاف با بورژوازی نیز ‏پلاتفرمی انحلال¬گرایانه است. این مولفه¬ی آخر را جهت استحضار مرتضا محیط و دوستان منشویک ماب گفتم وگرنه اکثریتی¬ها و توده¬یی¬ها که از بیست ‏و هشت، نه سال پیش عملاً به زائده¬ی بورژوازی تبدیل شده¬اند و طبقه¬ی کارگر را در ذهن پوسیده¬شان به فراموشی سپرده¬اند. و این خود بهتر. دوپارازیت از ‏گریبان جنبش کارگری کم¬تر، غنیمتی¬ست!‏

س- چه نیروهایی کارگر هستند؟ و آیا می توان وزن طبقاتی کارگران و زحمتکشان را در متن همین جنبش تقویت کرد؟ آری یا نه؟ چرا، چگونه و با چه ‏شرایطی؟

ج۴- روزی از شاملو - در خلوت - چیزی شبیه این پرسش شبکه¬یی و چند طبقه¬یی را پرسیدم. گفت "قربونت! تو که می¬خواهی نپرسی و نشنوی چرا ‏می¬پرسی؟!" حالا قربونت! حکایت شماست. چهار سوال که هر کدام محل کلی منازعه¬ست؛ واقعاً سرکاری¬ست یا قرار است به روشن شدن موضوعی کومک ‏کند؟ در پاسخ به بخش اول پرسش شما؛ سال¬هاست که میان چپ¬ها دعوایی بیش¬تر از رو کم¬کنی راه افتاده است. بعضی کوشیده¬اند حتا هرکول و رستم را ‏نیز کارگر و ایضاً پرولتاریا جا بزنند. و جماعتی دیگر؛ برای بررسی آکادمیک پای¬گاه و خاست¬گاه طبقاتی جانور الدنگی همچون شعبان بی¬مخ جعفری از بچه¬ ‏محل¬هاشان استشهاد گرفته¬اند تا او را از قماش پرولتاریا – گیرم لومپنتاریا - به حساب آورند. این کلاه مخملی¬های داش¬مشدی دانشگاهی - با تکیه بر ‏نظریه¬ی لومپنتاریا – از میزان ارزش اضافه¬ی تولید شده¬ی زورخانه¬ی شعبون¬خان، ارقام متفاوتی به دست داده¬اند! همان زورخانه¬ی جلوی درب شمالی پارک ‏شهر را می¬گویم. به این تعبیر شاید آرتیست¬هایی از تخم و ترکه¬ی دیوید بکام و کریستیان رونالدو تا خانم¬های محترمه¬یی از جنس بیانسه و بریتنی و مدونا و ‏جنیفر لوپز نیز که صاحب و مالک شخصی وسایل تولید نیستند، کارگر باشند! گیرم یکی نان سانتر طلایی¬اش را می¬خورد، دیگری آب زمزم حنجر و گلو و ‏اندام نقره¬یی¬اش را! هر چند حساب¬های برادران و خواهران پیش گفته سالی سیصد چهارصد میلیون یورو بیش¬تر شارژ نشود! این نکته را از باب مزاح نگفتم. ‏سال¬هاست که تئوریسین¬های چپول و چپ اندر قیچی مشغول بافتن کلاف بی¬سر و تهی هستند که به موجب آن قرار است کارِ عضلانی از پیش شرط پرولتر ‏بودن کنار برود و اساساً بساط سوسیالیسم کارگری به سود انقلاب انفورماتیک جمع شود و به جای کارگران، آقایان روبات¬ها انجام وظیفه فرمایند. این ‏وظیفه¬ی "سیلیوود" (هالیوود + دره¬ی سیلیکون) است. کسانی مثل گیدنز نیز کاسه¬ی گدایی به دست گرفته و برای این مهملات یارگیری می¬کنند. گذشته ‏از این ترهات ضد کارگری و با تاکید بر این¬که مگر قرار نبود انقلاب تکنولوژی به تقلیل ساعت کار و بهبود شرایط زنده¬گی انسان¬ها – و از جمله کارگران – ‏بینجامد و تاکنون دقیقاً بر عکس شده، قدر مسلم این است که با هیچ تعریفی نمی¬توان خیل عظیم فروشنده¬گان فرودست نیروی کار؛ پرستاران، انواع ‏شاغلان بخش خدمات تولید اجتماعی و معلمان و استادان دانشگاه و روزنامه¬نگاران را – با شروطی – کارگر ندانست.اما فرق است بین آن پزشکی که ماهی ‏‏700 یورو حقوق می¬گیرد (معادل دریافتی یک کارگر متخصص) با آن پزشکی که برای یک عمل جراحی دو ساعته 7000 هزار یورو به جیب می¬زند. چنان ‏که فرق است میان اکبر افتخاری – که گویا در تهران راننده¬ی تاکسی¬ست و ماهی هزار تومان از فدارسیون حق بازنشسته¬گی؟! می¬گیرد – با امیر قلعه¬نوعی ‏که برای یک فصل مربی¬گری در لیگ نیم بند فوتبال درجه سوم آسیایی ایران هفتصد میلیون تومان ناقابل کاسب می¬شود. یعنی ماهی هفتاد میلیون تومان ‏و روزی دو میلیون و اندی تومان! که با یک حساب سرانگشتی درآمد روزانه¬اش می¬شود، دو برابر و نیم دریافتی ماهانه¬ی بنده¬ی نوعی با درجه¬ی کذایی دکترا ‏و پانزده جلد کتاب دانشگاهی و صدها مقاله و سی و چند سال قلم¬زنی و همین مدت فعالیت سیاسی مطلقاً بی¬مزد و منت! به قول زنده¬یاد ساعدی، آخر ‏نویسنده¬گی اول گدایی! و اتفاقاً فرق روزنامه¬نگار و نویسندهی ‏CNN‏ و فاکس نیوز و... مثلاً لری کینگ با نویسنده¬یی مثل من نیز از همین جا (میزان درآمد و ‏ماهیت فعالیت:خدمات سرمایه) روشن می¬شود. به این ترتیب فرق است میان حزب لیبر تونی¬بلر با حزب کارگری بلشویکی. گیرم هر دو حزب عنوان ‏‏"کارگر" را یدک میکشند ولی اولی مدافع لیبرالیسم لیبرتر است و دومی سینه¬چاک واقعی طبقه¬ی کارگر. اولی شعار همه¬ی قدرت به سرمایه¬داران را می¬‏دهد، دومی همه¬ی قدرت به شوراها! باری کوتاه این¬که برای تبیین جای¬گاه کارگر – صرف¬نظر از قواعد متدولوژیک و اپیستولوژیک و هرمنوتیک و غیره – ‏باید به چند مولفه توجه کرد:

‏ ‎*ایجاد ارزش اضافه.‏

* ‏ کارمزدی‏ ‎

* ‏ آرایش آگاهانه¬ی نیروی مولد.‏

‎* ‏ تلاش برای تغییر شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری و استقرار مالکیت اجتماعی تولید.‏

‎*‏ ارجاع به مبارزه¬ی طبقاتی به عنوان موتور محرکه¬ی جامعه¬ی طبقاتی به منظور لغو کارمزدی و جمع¬کردن بساط مالکیت خصوصی بر وسایل ‏تولید.

‏ ‎*‏ نامحدود شدن کارگر به پتک (کارگر صنعتی).

‏ ‎*‏ قرار گرفتن در جبهه¬ی مبارزه¬ی آنتاگونیستی علیه کل طبقه¬ی بورژوازی.

‏ به یک عبارت می¬خواهم بگویم مفهوم کلی طبقه را باید بدون اصالت بخشیدن یا تقدم و تاخر بخش تولید؛ خدمات و ارتباطات سنجید. آیا می¬توان وزن ‏طبقه¬ی کارگر را پشتوانه¬ی پیش¬روی جنبش اعتراضی جاری قرار داد؟ به تفسیر استفهامی آیا می¬توان زمینه¬ی هژمونیک شدن طبقه¬ی کارگر را در این ‏جنبش فراهم کرد؟ آیا چشم¬انداز چنین تصویری، در شرایط فعلی تصویرپذیر است؟ بی¬شک، حتا جن¬گیرها نیز نمی¬توانند به چنین پرسش¬هایی آری یا خیر ‏بگویند. با توجه به فقدان تشکل¬های مستقل کارگری و به یک مفهوم چشم¬اندار نامعلوم - و نه الزاماً بعید – تبدیل طبقه¬ی کارگر از یک طبقه¬ی در خود به ‏طبقه¬یی برای خود؛ تبعاً هژمونیک شدن نقش طبقه¬ی کارگر در آینده¬یی قابل پیش¬بینی مشروط است. گیرم یک تجربه¬ی تاریخی به ما می¬گوید از زمانی که ‏لنین در تبعید از وقوع انقلابی سخن می¬گفت که احتمالاً قرار بود در زمان فرزندان و نواده¬گانش اتفاق بیفتد، شش ماه بیش نگذشت اما... گذشته از خوش¬‏بینی یا بدبینی، ماجرا به این ساده¬گی هم نیست . با وجود کارگران غیر متشکل و متشتت و در اوج فعالیت روشن¬فکران بورژوا و خرده¬بورژوای سوسیالیستِ ‏گرد آمده در این یا آن حزب، مدیریت فلان مهدکودک را نیز نمی¬توان گرفت، چه رسد به قدرت سیاسی. کسانی که با الگوبرداری کودکانه از "چه باید کرد" ‏لنین طرح و برنامه می¬ریزند - و ناخواسته یا خواسته به بلانکیسم می¬افتند – در خوش¬بینانه¬ترین برآورد با آلترناتیوسازی جانشین¬گرایی غیرکارگری، به ‏تسلسل اکسیونیسم می¬افتند. از همه مهم¬تر به یاد داشته باشید که جنبش¬های اجتماعی با توجه به سطح و عمق مطالبات خود به میراث فکری انسانی ‏دست می¬برند و از میان راه¬کارهای سیاسی اقتصادی موجود، آن¬چه را که به کارشان بیاید؛ برمی¬گزینند. واضح است که هر قدر اعتراض به نظام سرمایه¬داری ‏فراگیرتر باشد امکان تشکیل جبهه¬ی ضد کاپیتالیستی و عروج سوسیالیسم کارگری به همان میزان فربه¬تر می¬شود.

س- چرا نقش چپ در جنبش کنونی ( دست کم تاکنون ) حاشیه ای بوده است؟ چگونه می توان وزن و نقش چپ را در این جنبش تقویت کرد؟

ج۵- راستش به نظر من چپ اعم از کارگری یا رادیکال و پوپولیست در مسیر پیش¬برد جنبش جاری نقش موثری ندارد که حالا حاشیه¬یی یا متنی باشد. ‏در عرصه¬ی نظری و رسانه¬یی لابد می¬دانید که فی المثل در مقابل یک مقاله¬ی من ده¬ها مقاله و مصاحبه منتشر می¬شود که ضمن نکوهش من، از کارگران و ‏زحمت¬کشان می¬خواهند به لیبرال¬ها و اصلاح¬طلبان بپیوندند. آنان (طیف گسترده¬یی از اکثریتی¬ها، توده¬یی¬ها، چپ¬های لیبرال شده، محیط و سمپات¬هایش) ‏با انواع و اقسام ناسزا و تحلیل¬های نامربوط در جریان پلمیک¬های بی¬ارزش، از این¬که ما به نقد بورژوازی – و به زعم ایشان بورژوازی ملی به سرکرده¬گی ‏موسوی و خاتمی – پرداخته¬ایم عقده می¬گشایند و نقد ما را "نا به هنگام" می¬خوانند. من به گذشته¬ی موسوی و کروبی و خاتمی کاری ندارم – این بحث ‏بماند تا بعد – اما بحث اساسی¬ام این است که چه¬گونه می¬توان به نام مارکس و طبقه¬ی کارگر از افراد و جریاناتی دفاع کرد که نه فقط به شهادت پیشینه¬‏شان، بل¬که به گواهی برنامه¬ی کنونی¬شان نیز از بازار آزاد و در بهترین شرایط از سرمایه¬داری دولتی دفاع می¬کنند و در حوزه¬ی گسترش آزادی¬های سیاسی ‏افق¬شان حداکثر از جمع¬آوری گشت ارشاد فراتر نمی¬رود؟ اگر منظورتان از چپ، تشکل و سازمان¬های چپ خارج از کشور هستند که باز هم من شخصاً هیچ ‏نشانه¬یی که موید تاثیرگزاری این چپ بر جنبش باشد نمی¬بینم. پس از دهه¬ی 60، کل جریانات چپی که به خارج رفتند، عملاً به حاشیه¬ی نازکی در ‏اپوزیسیون تبدیل شدند. صحبت بر سر اهمیت عمل¬گرایی در جنبش کارگری نیست، اما بپذیریم که این چپ¬ها به جز پلمیک و انشعاب کار دیگری بلد ‏نیستند. از طریق مشاهده¬ی حوادث داخلی در یوتیوب و راه¬اندازی چند سایت و وبلاگ و نشریه که کاری پیش نمی¬رود. آنان اسم خود را "دخالت¬گر" می¬‏گذارند، اما این دخالت¬گری در حد اعتراض بی¬ارزش در مقابل چند سفارت¬خانه متوقف می¬شود. آنان به اندازه¬ی ‏I.L.O‏ نیز برای کارگران مفید نیستند. حالا ‏CGT‏ فرانسه و سازمان¬های مشابه بماند. گرچه فضای سیاسی حاکم بر ایران قابل مقایسه با فرانسه نیست. اما آن¬چه که من از دخالت¬گری چپ می¬فهمم ‏شعاع عمل¬کرد رفیقی مثل اولیویه بزانسنو است. در حوزه¬ی تئوری نیز چپ ما تا سال¬ها باید کماکان از میراث دیوید هاروی و پری اندرسون و کالینیکوس ‏و... تغذیه کند.  ‏ ‏ ‏ جنبش اجتماعی و اعتراضی خیابانی کنونی پیش¬کش، چپ حتا در سازمان¬دهی به اعتراضات گسترده¬ و البته پراکنده¬ی کارگری و تبدیل آن¬ها به تشکل ‏یا اتحادیه¬ نقشی ندارد. در 1 مه سال 2009 (11 اردی¬بهشت 1388)، چند تشکل کارگری برای نخستین بار توانستند درباره¬ی مطالبات پایه¬یی و حداقلی ‏کارگران (منشور ده ماده¬یی) به توافق برسند و باز هم برای نخستین بار بیرون از فضای بسته¬ی کارخانه و جغرافیای غیر اجتماعی کوه و بیابان (گل گشت) ‏در مرکز شهر تهران (پارک لاله) گرد بیایند. نتیجه¬اش را می¬دانید. این همه سازمان و تشکیلات و گروه وحزب و فرقه و محفل و محمل که با اسامی پر ‏طمطراق سنگ کارگران و سوسیالیسم را به سینه می¬زنند کجا بودند؟ با چند ساعت پخش برنامه¬های بی¬ربط تلویزیونی و از طریق فضای مجازی و کاغذی و ‏اکسیونیسم مقطعی در برابر سفارت¬خانه¬ها و اعتراض به سفر مقامات رسمی که نمی¬شود، به جنبش کارگری سازمان داد. به قول حافظ:

با هیچ کس نشانی زان دل¬ستان ندیدم ‏

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

من البته فکر می¬کنم "او" نشان ندارد. از طرف دیگر این حاشیه¬نشینی غم¬بار فقط منحصر به چپ ایران نمی¬شود. چپ، بعد از شکست انقلاب اکتبر - که ‏تقریباً از اواخر دهه¬ی 1930 با سلطه¬ی استالینیسم و حاکمیت اشتراک¬گرایی بوروکراتیک و سپس سرمایه¬داری دولتی شگل گرفته - و پس از شکست ‏انقلاب¬های دهه¬ی 70 فرانسه؛ و علی¬الخصوص متعاقب فروپاشی دیوار برلین و تلاشی کمونیسم بورژوایی اردوگاهی و... تا حدود ناامید کننده¬یی از صحنه¬ی ‏جنبش¬های اجتماعی عقب نشسته است. مشارکت در جنبش¬های ضد جهانی¬سازی، ضد جنگ، دفاع از محیط زیست، اعتراض به کنفرانس ‏G8‎‏ و ‏G20‎‏ و ‏داووس غیره حرکتی مثبت است اما وظیفه¬ی اصلی چپ نباید به این اکسیون¬ها تقلیل یابد. چپ اگر نتواند با جنبش کارگری پیوند منسجم بخورد، ‏اعتبار و قدرتش را از دست می¬دهد. من در مقاله¬یی به چند محور مختلف درباره¬ی دلایل حاشیه¬نشینی چپ پرداختم که به مواردی از آن¬ها فقط اشاره ‏می¬کنم: ‏ ‎*‏ شکست کمونیسم بورژواییِ استالینی ـ خروشچفی شوروی که به ناحق، چند دهه ذیل سایه¬ی سوسیالیسم لم داده بود. (منظورم شکست ‏کمونیسم اردوگاهی است!‏

‎* ‏ فروپاشی دیوار برلین و ایجاد یأس و انفعال در بخش عمده¬یی از چپ¬ که تحت تاثیر تبلیغات سرسام¬آور رسانه¬های غربی منفعل شده بودند. ‏سرمایه¬داری غرب توانست این فروپاشی را به شاخی زیر چشم سوسیالیسم کارگری تبدیل کند و شلتاق زنان بگوید: "این بود آن مدینه¬ی فاضله¬یی که ‏مارکس و انگلس و لنین قولش را داده بودند"؟ "این بود بهشت کارگران"؟ و مهملاتی از این قبیل.

‏ ‎*حاکمیت سیاه¬ترین و هارترین شکل سرمایه¬داری بازار آزاد که از سال 1979 در انگستان با تاچریسم به قدرت رسید و دو سال بعد با ریگانیسم در ‏آمریکا عملاً شمشیر خود را علیه چپ و کل جنبش کارگری در تمام جهان از رو بست. نئولیبرال¬ها که با نظریه¬پردازان بی¬مقدار و فرومایه¬یی همچون ‏فوکویاما گرد و خاک "پایان تاریخ" و پیروزی لیبرال دموکراسی غرب و تک قطبی شدن جهان را در بوق و کرنا کرده بودند،

‏ ‎* برای مدتی – و راستش تا اواسط دور دوم ریاست جمهوری بوش دوم (2005) و علنی شدن بحران اقتصاد سیاسی نئولیبرالی – توانستند چپ¬ها ‏را هو کنند. نئولیبرالیسم- چنان¬که من در آخرین کتاب خود "بحران" نقد اقتصاد سیاسی سرمایه¬داری نئولیبرال، 1388، تهران: نگاه، گفته¬ام- در ‏سی سال گذشته ضربات سنگینی بر پیکر چپ و جنبش¬های کارگری وارد کرد. چپ هنوز از شوک چنان ضرباتی به خود نیامده است. در آسمان ایران نیز ‏کرکس نئولیبرالیسم از دولت پنجم شروع به گشت و گذار کرده و با انواع ترفندهای بورژوایی از قبیل توسعه¬ی اقتصادی، دموکراتیزاسیون راست، جامعه¬ی ‏مدنی، پلورالیسم و این اواخر هم "عدالت"!! متأثر از طرح تحول اقتصادیِ آزادسازی قیمت¬ها؛ تا توانسته به جنبش کارگری صدمه زده است.

‏ ‎*‏ شیفت سوسیالیسم خرده¬بورژوایی، دهقانی مائوـ لین پیائو در چین به سوی شکل¬بندی یک جبهه¬ی جدید و قدرت¬مند سرمایه¬داری نئولیبرال ‏میلیتانت. بورژوازی خشن و ضد انسانی چین که زیر پرچم "حزب کمونیست" کثیف¬ترین نوع کارمزدی (کاربرده¬گی) را به صدها میلیون کارگر ارزان قیمت ‏تحمیل کرده است؛ شلیک دیگری به شقیقه¬ی چپ (خلقی) به شمار می¬رود.

‏ ‎*‏ به جز شکست اردوگاه شوروی و چین، تجربه¬ی تلخ چپ درفرانسه،یوگوسلاوی، آلبانی، ویتنام، کامبوج، اندونزی و... بر حجم این ناکامی¬ها افزود.

‏ ‎ *‏ این شکست¬های پی¬در¬پی جهانی بخشی از چپ را به دامان لیبرالیسم پرتاب کرد. همین چند وقت پیش حضرت فرخ¬خان نگهدار - از موضع ‏تحلیل¬گر خانه¬زاد ‏BBC‏ و حامی دو خرداد و موسوی و سبزها – به حضور ما عرض کردند «ما خودمان در شوروی بودیم و دیدیم که بر کارگران چه ‏مصیبت¬ها می¬رفت» (نقل به مضمون).‏ ‎*‏ چپ لیبرال نشده¬ی ما نیز ضمن تشتت و پراکنده¬گی به انواع در افزوده¬های کاذب بر سوسیالیسم مارکس آویزان شد. یک روز با اراده¬گرایی و ‏دخالت¬گری – درست مثل چریک فدایی دهه¬ی پنجاه - برای کوبیدن پرچم¬اش در وسط شهر تهران، سه چهار هزار نفر را در یک تشکل غرب¬نشین سازمان ‏داد و تصور کرد بدون حضور طبقه¬ی کارگر در میدان می¬تواند بر عرصه¬های عمومی سیاست ایران و منطقه تاثیر بگذارد. دیدیم و دیدید که آخرش به کجا ‏رسید. چپ میلیتانت نشان داد که هنوز در افق کلاشینکوف و کوکتل مولوتوف سیر و سیاحت می¬کند و به سازمان¬دهی مبارزه¬ی طبقاتی کارگران نمی¬‏اندیشد.

‏ ‎ *‏

در غرب پیدایش نحله¬های موسوم به اروکمونیسم، چپ نو، فرانکفورت، گروه مانتلی رویو؛ تروتسکیسم و تئوری¬پردازی کسانی همچون دیوید ‏هاروی، مدیسن، الکس کالینیکوس، پری اندرسون، دیوید مک¬نالی، تری¬ایگلتون، ارنست مندل و حتا مایکل هارت و تونی¬نگری تا حدودی به چپ¬ها کومک ‏کرد تا به شناخت مشخصی از ویژه¬گی¬های سرمایه¬داری جدید نایل آیند. این نظریه¬پردازی¬ها در چند دهه¬ی گذشته به احیا و حتا ارتقای کیفی چپ یاری ‏رسانده است، اما تمام این¬ها کافی نیست. مارکس همواره تاکید می¬کرد برای گذار از جامعه¬ی سرمایهداری به سوسیالیسم عمل سیاسی لازم ‏است. پیروزی چنین فرایندی به طور مطلق فقط یک راه دارد: تقویت جنبش کارگری به منظور ایجاد یک جنبش اجتماعی فراگیر سوسیالیستی. ‏واضح است که در این جنبش – که هژمونی آن با طبقه¬ی کارگر است – طیف¬های گسترده¬ی دانشجویی، زنان و غیره نیز به طور وسیع حضور خواهند ‏داشت. من البته جنبش زنان را از جنبش کارگری منتزع نمی¬کنم و به همین دلیل نیز برای تحرکاتی که تحت عنوان "کمپین یک میلیون امضا" صورت ‏می¬گیرد و سردمداران لیبرال فمینیست آن ساز خود را کوک می¬کنند، اعتبار چندانی قایل نیستم. گیرم که دست¬یابی به حق طلاق و سرپرستی کودک، ‏ارث برابر با مردان، دریافت حقوق برای کار موسوم به خانه¬داری، پیروزی مقطعی برای زنان ایرانی به شمار می¬رود، اما زنان به عنوان نیمی از جامعه باید ‏بدانند که حقوق کامل آنان نه از طریق فتاوی آیت¬الله صانعی یا لابی¬گری شیرین عبادی، بل¬که فقط از مسیر پیروزی جنبش فراگیر و اجتماعی ‏سوسیالیستی تحقق خواهد یافت. بی¬تعارف و تعریف، من به اعتبار مطالعات و تحقیقات گسترده و حرفه¬یی¬ام – به استناد کتاب¬ها و مقالات چاپ شده و در ‏محاق مانده و منتظر چاپ¬ام – چپ ایران را خوب می¬شناسم. از حیدرخان عمواوغلی و سلطان¬زاده و پیشه¬وری و ارانی تا همین جریانات وفرقه¬های هفتاد و ‏دو ملتی. حالا از مزدک و بردیا و قرمطیان و  غیره بگذریم.خلاصه بگویم من به تاثیر چپ خارج¬نشین بر حوادث اجتماعی داخلی چندان اعتقادی ندارم. ‏آنان – حداکثر – از پلمیک¬های بی¬هوده و اتهام پلیسی به رفقای قدیمی خود که بیرون بیایند؛ بلافاصله به محافل چند نفره منشعب می¬شوند و برای خود ‏لیدر می¬تراشند و دفتر سیاسی می¬زنند و در اوج دخالت¬گری  به مناسبت 1 مه برای کارگران 263 هزار تومانی ما یک کارت تبریک روی سایت خود می¬‏گذارند. دست¬شان درد نکند! اگر دخالت¬گری این است که بی¬چاره¬ کارگران ما. آنان در صورت دست¬رسی و آشنایی به اینترنت و عبور از سد فیلترینگ – ‏که با توجه به کُندی سرعت به آسانی ممکن نیست – تازه با ده¬ها طیف مدعی روبه¬رو می¬شوند که هر کدام خود را مارکس زمانه و تروتسکی دوران و لنین ‏زمان و فاتح زمین و آسمان می¬خواند و برای دیگری نه فقط تره¬ خُرد نمی¬کند، بل¬که به رفیق دی¬روزش انگ "کارپلیسی" می¬زند. همه¬ی این¬ها هم که ‏نباشد و به فرض که چپ خارج نشین یک¬پارچه و متحد شود، باز هم در نهایت نمی¬تواند تاثیر تعیین¬کننده¬یی بر ایجاد تشکل¬های کارگری و تعمیق ‏مبارزه¬ی طبقاتی بگذارد. اگر بپذیریم که سوسیالیسم علمی نقد جامعه¬ی سرمایه¬داری است، اگر قبول کنیم که سوسیالیسم مارکس با تکیه بر مبارزه¬ی ‏همیشه جاری در جامعه¬ی سرمایه¬داری شکل بسته است، اگر به اعتبار علمی مانیفست مجاب شویم که سوسیالیسم آینده فقط از درون پیش¬روی مبارزه¬ی ‏طبقاتی کارگران بیرون می¬آید، آن¬گاه در می¬یابیم که با آگاهی¬های لوکاچی و عنصر پیشتاز و چند ساعت برنامه¬ی تلویزیونی و افشاگری و غیره به جایی ‏نخواهیم رسید. این احتمال که با توجه به بحران اقتصادی ایران - به تبع بحران اقتصاد جهانی – بحران سیاسی کنونی به مسیر اعتراضات اقتصادی شیفت ‏شود، چندان دور نیست. حتا محافظه¬کارانی مانند احمد توکلی نیز – چنان که من در مقاله¬ی "موج سوم بحران اقتصادی، بی¬کارسازی" بررسیده¬ام – از ‏قیام یقه¬آبی¬ها (کارگران) سخن می¬گویند و این انقلاب را با تعبیر خود برخلاف خیزش لیبرالی سبز، فراتر از انقلاب مخملی و نارنجی و زرد و بیلدربرگی ‏می¬بینند. چپ عقب¬مانده¬ی ایران – عقب مانده¬ به هر دو معنا، هم عقب¬ مانده از حرکت¬های اعتراضی و خودبه¬خودی کارگران و هم عقب¬مانده¬ی سکتی – ‏در مواجهه با چنین احتمالی تنها نظاره¬گر خواهد بود. واقعیت این است که با وجود بعضی¬ شعارهای رادیکال و ساختارشکنانه¬یی که در اعتراضات خیابانی ‏مشاهده می¬شود، هژمونی نسبی و البته شکننده¬ و افول پذیر دو طیف متحد لیبرال¬ها و اصلاح¬طلبان وطنی و برون مرزی امری انکارناپذیر است. شاید بر اثر ‏مرور زمان و روشدن دست فرصت¬طلب این طیف بازارگرا و سرمایه¬دار، هژمونی کارگری بتواند دست بالا بیاید. نمی¬دانم.اگر مانند پوزیتیویست¬های ‏انترناسیونال دوم فکر کنیم باید به این امید خوش¬بین باشیم. اما آیا شما می¬توانید بگوئید این خوش¬بینی چه قدر پایه¬ی مادی و واقعی دارد؟ 

‏ س- با تجربه ای که از انقلاب بهمن داریم و درس هایی که از شکست آن گرفتهایم، برای آن که جنبش کنونی مردم به شکست نیانجامد چه میتوان کرد؟

ج۶- سی و یک سال پس از انقلابی که قرار بود در اولین گام و به سرعت پایه¬های دولت رفاه را پی بریزد و بنا بر وعده¬ی صریح آیت¬الله خمینی (سخن¬‏رانی بهشت زهرا) خدمات عمومی را (آب، برق، حمل¬ونقل، بهداشت، درمان و ...) رایگان کند و برای مستضعفان خانه بسازد، ضد مستضعف¬ترین سیاست¬‏های اقتصاد نئولیبرالی هایکی ـ فریدمنی بر کشور حاکم شده است. خط فقر به 900 هزار تومان رسیده، بیش از چهل میلیون نفر در زیر این خط کُشنده ‏به اصطلاح "زنده¬گی" می¬کنند و حقوق پایه¬ی کارگران 263 هزار تومان است. تازه همین حقوق نیز در موارد بسیاری به شکل معوقه¬های چند ماهه در ‏می¬آید. آن¬چه که در ایران امروز می¬گذرد فقط یک آپارتاید اقتصادی علیه کارگران و زحمت¬کشان نیست، بیش از این¬هاست. ما با یک تروریسم اقتصادی و ‏نسل¬کشی طبقاتی مواجهیم. آنان که از دست¬آوردهای نانوتکنولوژی، موشکی، سلولی و هسته¬یی انقلاب اسلامی دفاع می¬کنند یک حقیقت ساده و جهان ‏شمول را  نمی¬دانند. این جماعت نمی¬دانند که بدون اعتلای استانداردهای زنده¬گی مادی مردم، سخن از استقلال سیاسی و پیش¬رفت علمی یاوه¬یی بیش ‏نیست. با وجود چهل میلیون فقیر – آن هم در سرزمینی ثروت¬مند – دفاع از پیروزی انقلاب خودفریبی¬ست. در کنار فقر و بی¬کاری، آسیب¬های جدی ‏اجتماعی مانند روسپی¬گری و اعتیاد به مواد صنعتی مرگ¬بار – که این هر دو نیز در فقر ریشه دارند – جامعه را به آستانه¬ی یک فروپاشی و فلاکت بی¬سابقه ‏کشیده و عمیق¬ترین فاصله طبقاتی را حاکم کرده است. چرا پس از سه دهه و با وجود هشتصد میلیارد دلار درآمد نفتی به این¬جا سقوط کرده¬ایم؟ من وارد ‏جزییات نمی¬شوم، یعنی اقتصاد کلام بیش از این اجازه¬ی روده¬دازی نمی¬دهد اما امروز همه می¬دانند – و خود احمدی¬نژاد نیز بارها به آن اعتراف کرده است ‏‏– که چیزی در حدود صد نفر از ما بهتران بیش از 48 میلیارد دلار پول نقد از بانک¬ها وام گرفته¬اند و یک شاهی آن را نپرداخته¬اند. به بنده¬ی نوعی که طی ‏این سی و یک سال نه یک صنار وام دولتی یا خصوصی تعلق گرفته نه یک صدم میلی¬متر زمین و ویلا در شمال و تورنتو و حتا میدان شوش!

کسی که ‏بدون یک ریال وثیقه می¬تواند چهارصد پانصد میلیارد تومان وام بگیرد از بازپرداخت آن بگریزد و همه را یک جا هپل هپولی کند، احتمالا مستضعف ‏نیست!!. چنین فردی بی¬تردید عضوی از یک الیگارشی عظیم اقتصادی و سیاسی است. سی و یک سال پس از انقلاب، یک خانه¬ی سی و یک متر در یافت¬‏آباد و مفت¬آباد و خانی¬آباد و یک شغل بخور و نمیر و کم¬ترین سقف شادی فرهنگی به رویای جوان ایرانی تبدیل شده است. در حالی که بعضی حضرات در ‏سلطنت¬آباد و سعادت¬آباد – چه اسم¬های با معنایی همه پسوند "آباد" دارند – خانه¬¬های پانزده خوابه و درآمدهای میلیاردی دارند. با یک¬بار تعویض آب ‏استخر خانه¬¬ی این جنابان "مستضعف پرور" تمام مردم "مستکبر" خیابان اعدام و توپخانه و دروازه¬غار می¬توانند استحمام کنند! دارایی میلیاردی همین ‏آقای صادق محصولی – وزیر کشور دولت نهم و وزیر رفاه دولت فخیمه¬ی دهم – اتفاقاً مقیاس خوبی برای مقایسه¬ی زنده¬گی مستضعفان و مستکبران ‏است!! به ویژه که حضرت¬شان وزیر رفاه نیز تشریف دارند و ایضاً مسوول ترسیم خط فقر هم هستند! خلاصه بگویم و خلاص¬تان کنم، آسیب¬شناسی انقلاب ‏‏57 در این مجال مجمل نمی¬گنجد و من به همین اجمال بسنده می¬کنم که سرنوشت انقلاب¬های "همه با همه"و ائتلاف¬های بی¬جا و نامربوط ‏طبقاتی در نهایت به همین جا ختم می¬شود. کسانی که از طبقه¬ی کارگر می¬خواهند در "متن خیزش سبز" زیر پرچم اصلاح¬طلبان و لیبرال¬ها و سایر ‏متحدان¬شان سینه بزنند، دچار کور رنگی تاریخی شده¬اند!

  ‏ ‏


www.wsu-iran.org wsu_wm@yahoo.com