نیمنگاهی دیگر به بهرام رحمانی و سالارش
قادر صنعتکار
مهر ١٣٩٠- اکتبر ٢٠١١
به نقل از وبلاگ آموزه های سوسیالیستی http://amooze.wordpress.com منتشر شده در 23 سپتامبر 2011 Uncategorized 12 دیدگاه قادر صنعتکار 23.9.2011 دو روز بعد از درج نوشتهی بهرام رحمانی در سایت متعلق به صدیق جهانی، تعداد کامنتهای مرتبط با آن به سی و هشت رسیده بود. یک روز بعد از درج نوشتهی من در تقبیح او و شرکای کامنت گذارش، رقم آنها به بیست و چهار عدد کاهش یافت. اما جالب اینجاست که بعد از گذشت یک هفته، هنوز هم یک نوشتهی اعتراضی در صفحهی اصلی یا بخش نظرات هیچ سایت یا وبلاگی از سوی هیچکدام از چهارده کامنت گذاری که نظراتشان پس از سه روز انتشار دوباره حذف گردیده منتشر نشده است. معمای دشواری نیست. کامنت گذاران اصلی سایت همانطور که قبلا ذکر گردید، خود آقای صدیق جهانی و گوش های چپ و راستاش، مظفر فلاحی و بهرام رحمانی هستند. یک عباسجانی هم هست که بزودی از سایه بیرون خواهد افتاد. اما در نوشتهای که این اواخر در همان سایت با امضای بهرام رحمانی منتشر گردیده، برای خلاصی از مخمصه، ضمن ابراز نارضایتی ریاکارانه «با محتوای بعضی کامنتها»، تمام نظرهای باقی نگهداشته شده را ضمیمه کردهاند. با این حال همچنان توصیه میشود که آخرین نوشته ایشان به همراه کامنتهای ضمیمه با شکیبایی درخور این کار مطالعه شود. در جریان نوشته آخر رحمانی، که شرح قریب چهل سال زندگی سیاسی نویسنده میتواند باشد، بتدریج صفحه بازی مار و پلهای پیش چشم خواننده نقش میبندد که خانه و مقصد ندارد. تاس اقبال وی بکرات خوش مینشیند و به پای پلکان صعود در حزب کمونیست و بعد کومله مشایعتاش میکند و بهدفعات گرفتار نیش افعیاش میسازد. مارهایی که، به تصور وی ، می توانند فراکسیون کمونیسم کارگری یا ایرج آذرین و رضا مقدم باشند، او را در خود میپیچند تا به قعر دره پرتابش کنند. و این بازی دوباره با تاس خوب همچنان ادامه مییابد تا دستان پرمحبت یک واسطه، که میتواند سالار جاف باشد، در پای یک آسانبَر دستاناش را بگیرد. صعود و سقوط محتوم زندگیِ او در واقع حرکتی زیگزاگی به سمت قهقراست. ارتجاعی ست. و البته مخرب. حتی برای آنها که بادش میکنند. چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون؟ چه دانستم ک سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتیام دراندازد میان قُلزم پرخون؟ زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را چنان دریای بی پایان، شود بی آب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحر فرسا را کشد در قعر ناگاهان، به دست قهر، چون قارون چو این تبدیلها آمد، نه هامون ماند و نه دریا چهدانم من دگر چون شد؟ که چون، غرق است در بیچون چهدانمهای بسیار است، لیکن من نمیدانم که خوردم از دهانبندی درآن دریا کفی افیون شعر از جلالدین محمد بلخی قادر صنعتکار 23.9.2011 |