زنده باد تضاد، زنده باد گسست و دوپارگي!

” آنتي پايداروحكيمي”

کاوه ياورى


١٠ مهر ١٣٨٤


مقدمه:

مباحثات دروني جنبش چپ ايران در شرايط كنوني ميان دو طيف، گره خورده است گره اي كه تا گشوده نشود اين جنبش حتي يك گام { واقعي} نيز به جلو نتواند گذاشت. نقاط كليدي مورد افتراق، در جدل ميان محفل " مدافعان سوسياليسم" و ناصر پايدار، بخوبي قابل تشخيص است. نوشته اي كه در پيش رو داريد ميكوشد اين نقاط و مسائل مربوط به آن را مورد بررسي قرار دهد.

ليكن در ارتباط با همين مسائل تئوريك، فراخوان " خانه كارگر" براي مراسم يازده ارديبهشت امسال- فرخواني كه در زير فشار توده هاي كارگر و اجباراً صادر شده بود- و نحوه برخورد طيف پايدار وحكيمي به آن از يكسو و حمايت اخير ايشان از ايجاد اتحاديه ها از سوي ديگر، تئوري اين جريان فكري را در عمل نقض نموده است. يعني تفكري را نقض نموده كه بر طبل تحريم اتحاديه ها مي كوبيد و مخالفين اين تحريم را بارها و بارها مورد بدترين افتراها و حتي فحاشي ها قرار داده بود. ليكن طيف آقاي پايدار گويا تصور كرده اند كه با يك مانور ساده و يك عقب نشيني مختصر در باب پذيرش اتحاديه ها، موضوع كاملاً فيصله يافته است. در صورتيكه بايد ديد ريشه هاي تفكري كه شكلگيري و وجود اتحاديه ها را تحريم مي كرد، چيست و در چه عرصه هاي ديگر نيز به مثابه سد جنبش كارگري، عمل ميكند؟- به عبارتي آنچه كه از نگارش اين جزوه در سر دارم اثبات اين حقيقت است كه ريشه هاي تئوريك طيف پايدار صرفاً مانع ايجاد اتحاديه ها نبوده بلكه سد مسائل اساسي تري در جنبش جاري طبقه كارگر ايران ميباشد.

به بيان ديگر، تئوري" دو تشكيلاتي "{ حزب به مثابه تشكيلات پيشرو ترين بخش طبقه كارگر، و اتحاديه ها به مثابه تشكلي توده اي}، از سوي آقايان پايدار و حكيمي مورد حمله و مردود اعلام مي شد. { ما جلو تر به اين موضوع وسيعاً خواهيم پرداخت}. لذا با رد تئوري " دو تشكيلاتي"،‌ قرار بود آلترناتيو يا جايگزيني ايجاد گردد تحت عنوان " تشكل ضد كار مزدي" كه همچون آچار فرانسه به گونه اي توأمان هم وظايف حزب كمونيست را انجام دهد و هم وظايف تشكل هاي توده اي همچون اتحاديه ها، و هم كميته هاي كارخانه، كميته هاي محلي...!

ليكن ظاهراً " تئوري" به تنهاي، در گوش اين آقايان اثر نمي كرد و ازاينرو لازم بود تا گذشت زمان و " پراتيك"، اين مسئله پيش پا افتاده را به ايشان ثابت كند كه جنبش جاري طبقه كارگر قالب ريخته شده از سوي اينان را بر نمي تابد و اوامرشان را گردن نمي نهد. نتيجه آنكه، ايده تحريم اتحاديه ها عقيم، و در هوا معلق ماند. حال، اين آقايان كه از جنبش جاري طبقه كارگر عقب مانده بودند، كوشيدند تا دوان دوان و به خيال خويش، خود را به جلوي صف برسانند تا شايد جايگاهي براي خود دست و پا كنند، و با صدور اطلاعيه ها و اعلاميه هاي رنگارنگ- اما دير هنگام- در حمايت(تلويحي) از ايجاد اتحاديه ها، خود را با شرايط جديد تطبيق دهند. محسن حكيمي در اين راستا به خود و ديگران ميگويد كه اين فقط يك اشتباه جزعي تاكتيكي بوده است و نه بيشتر. غافل از اينكه ايده مطروحه از سوي ايشان در باب لزوم تحريم اتحاديه ها، هرگز يك اشتباه ساده تاكتيكي نبوده بل ريشه در مجموعه تفكر نادرستي دارد كه ايده" تشكل ضد كار مزدي"‌ را نيز در بر ميگيرد.

اما آنچه تاكنون روشن شده است آن است كه آقاياني كه تئوري " دو تشكيلاتي" را مردود و خود را " تك تشكيلاتي" ميناميدند، خودشان نيز " دو تشكيلاتي" از آب درآمدند- البته نه به ميل خويش بل تحت فشار واقعيت هاي جاري. اما همچنان هواخواه دو تشكيلات" تشكل ضد كارمزدي" و اتحاديه ها هستند و نه طرفدار حزب كمونيست و اتحاديه ها! به ديگر كلام روشن شد كه قالب ريخته شده از سوي ايشان- دست كم در نيمي از مضمون خود- در عمل، چيزي نبود كه جنبش كارگري را بتوان در آن فرو كرد. اما نيمه دوم قالب مزبور- ايده جايگزيني " تشكل ضد كار مزدي" بجاي حزب كمونيست- همان موضوعي است كه نگارنده قصد دارد در اين جزوه تكليف خود را با آن روشن كند.

در اين بين اما- از يازده ارديبهشت به اينسو، خود آقاي پايدار سكوت كرده است و انتظار ميكشد. زيرا بخوبي پيش بيني ميكند كه تئوري هايش مورد حمله واقع خواهد شد ليكن فقط ابعاد اين حمله است كه هنوز براي وي قابل تخمين نيست. بيش از اين او را در انتظار نبايد گذاشت!

**************

پايدار مي نويسد:
” سخن ماركس اين بود كه” آگاهي زندگي را نمي سازد، بالعكس زندگي است كه آگاهي را مي سازد”. (” مدافعان سوسياليسم” و روايت مبارزه طبقاتي! ص3)

اما پيش ازآن كه به بحث در باره ديدگاه آقاي پايدار بپردازيم لازم است تا نكته اي را توضيح دهيم. همانگونه كه در فوق مشاهده مي گردد،‌ آقاي پايدار در هنگام بحث، آنچه كه در واقع تفسير شخصي ايشان از ديدگاه ديگران است را در داخل گيومه قرار مي دهد. اين عمل، كه چپ ايراني آن را تحت عنوان تمسخر آميز ” مجاهد نويسي” مي شناسد، نه فقط در هنگام پرداختن به هر نوع بحث علمي امري ناپسند تلقي مي شود، بل در تاريخ جنبش چپ بين المللي، عملي بي سابقه نيز هست. به سخني ديگر، عرف آشكار آن است كه شخص منتقد آن گاه كه تفسير خويش از ديدگاه ديگران را ارائه مي كند،‌ آن را در داخل گيومه قرار ندهد، بل فقط آنگاه جمله اي را در داخل گيومه قرار دهد كه نقل قول دقيق و مستقيمي از شخص ثالث است، آن هم با قيد آدرس. ليكن مبادرت به اين عمل مذموم و غيرمعمول، در واقع به سبك و سياق دائمي آقاي پايدار مبدل گرديده و او مي كوشد تا دوباره آن را ابقاء كند. به گونه اي كه امكان تشخيص اين امر را از خواننده سلب نمايد كه آن چه كه در داخل گيومه قرار گرفته است، آيا تفسر شخصي آقاي پايدار است يا نقل قولي دقيق از شخصي ديگر.

بگذريم. اين گفته كه ” آگاهي زندگي را نمي سازد، بلعكس زندگي است كه آگاهي را مي سازد”، در حقيقت و مسلماً بر اين پيش فرض استوار است كه: يا آگاهي، زندگي را مي سازد، يا بالعكس، زندگي، آگاهي را. يا اين يا آن !

اما اين ” پيش فرض ” ، بيانگر چيزي نيست مگر يك تفكر متافزيكي ناب، لذا به حقيقت امر بگونه اي كامل رَه نمي برد، بلكه آن را به طور ناقص و جزئي بيان مي دارد. در صورتي كه بينش ديالكتيك ماركسي تنها بينشي است كه حقيقت اين موضوع را به گونه اي كامل توصيف مي كند. زيرا آن جايي كه تفكر متافزيكي مي گويد: اين يا آن، ديالكتيك ماركسي بجاي "يا"،"و" قرارميدهد لذا معنا و مفهومش آن است كه، آگاهي، هر چند كه از زندگي سرچشمه مي گيرد ،و( در عين حال) عامل پيشرفت آن نيز محسوب مي گردد. پس روشن مي شود كه آقاي پايدار محق نيست آنگاه كه مي گويد: ” آگاهي زندگي را نمي سازد”. چرا كه در واقع، آگاهي نيز- به نوبه خود زندگي را مي سازد و بر آن تأثيري متقابل دارا مي باشد. اما، آقاي پايدار بنابر همين تفكر متافزيكي اش چند صفحه جلوتر باز هم مي نويسد: ” آگاهي از ديد ماركس محصول پراتيك طبقاتي و اجتماعي خود بشر است.” (ص10). ليكن همان گونه كه مشاهده مي گردد آقاي پايدار در اين جا نيز ماركس را به گونه اي ناقص فهم كرده است. زيرا از نظر ماركس، ” آگاهي محصول پراتيك طبقاتي و اجتماعي خود بشر است” و در عين حال، سازنده ي آن. يعني، ماركسيسم، از يك سو محصول و بازتاب فرآيند مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا در ذهن آگاه است و از سوي ديگر عامل دگرگوني و پيشبرد اين مبارزه. به ديگركلام ،ماركسيسم نه فقط ازمبارزه ي طبقاتي پرولتارياسرچشمه ميگيرد،بل درعين حال،همين مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا،ميدان عمل،حوزه وزمينه ي تحقق آن{ماركسيسم} نيزهست .اين به آن معناست كه ميان اين دو حوزه ، ارتباطي ديالكتيكي وجود دارد، يعني ميان ” آگاهي وزندگي ” به طور اعم، و ميان ” ماركسيسم و مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا” به طور اخص.

بدين ترتيب مي توان گفت كه آگاهي، جنبه ي ديگر زندگي است. پس آگاهي، همان زندگي است و در عين حال از آن متمايز. به ديگرسخن آگاهي ،يا،هرذهنيت اجتماعي معين،بازتاب ولذا پاره اي ازعينيت اجتماعي دوره ي خوداست. لذا،اين ذهنيت اجتماعي،هم خودآن عينيت اجتماعي است،هم{ درعين حال} ازآن متمايز. و اين كه دقيقاً همين تمايز{ تضاددرعين همپيوندي} است كه همكُنشي ديالكتيكي و لذا تأثير متقابل زندگي و آگاهي را بر يكديگر پديدآور گشته و به مثابه ي موتور محرك پيشرفت كليت اين" پديده ي واحد اما تضادمند"، عمل مي كند.اما ديد منجمد متافيزيكي آقاي پايدار كه اين رابطه ي ” وحدت تضا دمند” ميان آگاهي و زندگي را فهم نمي كند و از اين رو تمايز { تضاد} ميان آگاهي و زندگي را منكر مي شود چگونه قادر است دليل وجود امر حركت و پيشرفت را تبيين نمايد؟

پس،نادرست است اگرگفته شود"آگاهي زندگي رانمي سازد"،زيرا آگاهي – كه درآدميان تجسم مي يابد – زندگي را مي سازد وبعبارتي :

"آدميان هستند كه تاريخ خودرا مي سازند ولي نه آنگونه كه دلشان مي خواهد، يادرشرايطي كه خودانتخاب كرده باشند، بلكه درشرايط داده شده اي كه ميراث گذشته است وخودآنان به طورمستقيم با آن درگيرند." (ماركس – هجدهم برومر لوئي بناپارت" ص11 –تاكيدازمن است ).

به سخني ديگر، آنچه كه آقاي پايدار ظاهراً به نقل از ماركس در داخل گيومه قرار داده در واقع چيزي نيست به جز يك تفسير شخصي خودش از ديدگاه ماركس ، يعني تفسيري يك سويه از يك ارتباط ديالكتيكي به مثابه ي ارتباطي دو سويه . لذا – برخلاف تصورآقاي پايدار – آگاهي نيز همچون زندگي، فعال است ونه صرفأ پذيرا. بعبارتي، "آگاهي" ،چيزي آرام وآرميده كه بصورتي منفعلانه عوارض دريافت شده ازسوي "زندگي"رامتحمل شودنيست بلكه به خودش حركت مي دهدومتقابلأ برزندگي تأثيرمي گذارد.

بنابراين، آن جايي كه صحبت از ارتباط ميان آگاهي و زندگي درميان است دوانحراف قرينه كه هردونيزيكسويه اند ميتوانند ظهوركنند:

اولي،باعنوان ساختن اينكه اين فقط آگاهي است كه زندگي را مي سازدونه بلعكس، در حقيقت ناديده مي گيرد كه در عين حال،آگاهي، خود، از زندگي سرچشمه گرفته است و از طريق آن محدود و مشروط مي گردد. به عبارتي اين تفكر نادرست مي پندارد كه آگاهي، بدون هيچ گونه ارتباط يا همپيوندي با زندگي، به طور مطلق از آن جدا و مستقل است و لذا با پيشرفت و ساختن مستقل خود، زندگي را آنگونه كه اراده كند خواهد ساخت. اما اين تفكر انحرافي – كه متعلق به سوسياليست هاي تخيلي مي باشد- در واقع همان سوبژكتيويسم است: ” ناديده گرفتن پايه ي مادي جريان تاريخ”. ( لنين: ” دوستان خلق كيانند و چگونه با سوسيال دمكرات ها مي جنگند؟” )- و اين كه آوانتوريسم انقلابي ( تروريسم)، از همين تفكر نادرست سرچشمه مي گيرد.

ليكن انحراف دومي،- همچون آقاي پايدار – با عنوان ساختن اين كه ” آگاهي زندگي را نمي سازد بالعكس زندگي است كه آگاهي را مي سازد” ( تاكيد از من است)، در واقع نقش متقابل آگاهي را بر روند ساختن زندگي، كُلاً منكر مي شود و اين كه صاف و ساده نام اين انحراف، اكونوميسم است.

در يك سخن،هردوتفكرانحرافي ياد شده،قائل به دوگانگي مطلق "آگاهي" و "ز‍ندگي" بوده يعني دوگرا هستند. اين دوتفكرنادرست – به زبان هگلي – كار"فهم" است ولذا يكسويه .{هگل تفكرمتافيزيكي(دوگرا) را"فهم" مي نامدوآنرامرحله اي ازرشدانديشه تلقي ميكند،منتها،مرحله اي پيش ازنائل گشتن به تفكرديالكتيكي} . اولي،به "آگاهي" مي چسبدوبه جريان عيني زندگي ،به ذات وسرچشمه ي آگاهي ،كاري ندارد . ودومي،به "عينيت" (ياذات) بعنوان تنهاواقعيت موجود،مي چسبد، بگونه اي كه آن راجدا،خارج وبي ربط بادنياي حقيرآگاهي(نمودها) ودر وراءآن،درنظرمي گيرد. بله ،اين هردوتفكر،همان"فهم" است كه كارش هميشه جدا كردن وتقسيم نمودن است بي آنكه هرگزقادربه درك واقعيت بمثابه "وحدت ضدين" باشدوازهمينروست كه نمي تواندخودراباغناي زندگي واقعي هماهنگ سازد.

درصورتيكه آگاهي (واقعي) – آنگونه كه واقعأ وجود دارد – بهيچ وجه ماوراء زندگي قرارنداردوهمچنين زندگي واقعي وحقيقي،هرگزبگونه اي بي ربط با آگاهي وبدون تأثيرآن،وجودندارد،بلكه ايندو توأمانندوبدينگونه يعني ازطريق تأثيرمتقابل ميان خود،غني ترين حركت،حركت ديالكتيكي ،يعني شدن يا گرديدن راپديدميآورند. لذا"آگاهي" بدون تضاد(رابطه ي تضادمند) بازندگي،و زندگي بدون تضادبا آگاهي ،تصوري غيرواقعي وغيرحقيقي است .

پس نديدن همين كنش و واكنش واقعي وحقيقي ،ميان"آگاهي – زندگي" ،درواقع بمنزله ي تفكري دوگراست درصورتيكه بايدبه نظريه ي مونيستي (يك گرايي)تاريخ ملحق شد. وسرانجام اينكه ،درهرجنبش زنده اي ،اين دوگرايش انحرافي يادشده درمنتهاعليه دوسمت چپ وراست قرارگرفته وتشديد وتقويت يكديگر را زمينه ساز ميگردند. زيراهريك بمانندكفاره اي است براي ديگري .

” هدف نهائي- هيچ ولي جنبش – همه چيز” . اين جمله ي قصار برنشتين طي يك قرن تمام، به عنوان نمونه ي تيپيك بسيار عالي از اكونوميسم شهرت يافت و زبانزد شد . به گونه اي كه ماركسيست ها هنگام نشان دادن اكونوميسم در ناب ترين شكل آن، جمله ي ياد شده از برنشتين را شاهد مثال مي آوردند. ليكن حال مي بينيم كه پايدار به توسط جمله ي قصار عالي تر و خصلت نماتر،درواقع روي دست برنشتين بلندمي شود و سكه اي كه يكصد سال تمام رايج بود رابيكباره از گردش خارج مي كند تا جاي آن را بگيرد. به عبارتي در اين امركه لنين، ماركسيسم را تكامل داده است طي دهه هاي اخير تا حدودي شك و شبهه پديد آمده است، اما در اين امر هيچگونه ترديدي نمي تواند به وجود آيد كه پايدار، برنشتنيسم را" تكامل” داده است!

آري، جمله ي قصار پايدار را خوب به خاطر بسپاريد زيرا در بيان تفكر اكونوميستي طي ساليان آتي، شبيه و مثل و مانند نخواهد داشت: ” آگاهي زندگي را نمي سازد، بالعكس زندگي است كه آگاهي را مي سازد”! برنشتين مرد . زنده بادناصرپايدار!

***************

حال ببنيم كه آقاي پايدار اساساً چرا و در چه ارتباطي اين بحث رابطه ي ميان ” آگاهي و زندگي” را مطرح ساخته است و اين تفكر انحرافي- كه در واقع به مانند محوري است كه تمامي ديدگاهش حول آن مي چرخد- كار او را به كجا مي كشاند. به عبارتي دسته گًلي كه آقاي پايدار به آب داده است را تعقيب كنيم تا ببينيم از كجا سر در مي آورد:

پايدار در باره ي شرايط نگارش مقاله ي ” پيش درآمدي بر نقد فلسفه ي هگل” به توسط ماركس مي نويسد: ” نوشته اي كه تاريخ تدوين آن به 1844 برمي گردد، سندي كه نگارش آن از يك سو چراغي فروزان بر سر راه پيكار كارگران دنيا و از سوي ديگر گواه حضور خلاق، فعال، بصير، انديشمندانه، راه گشا و چاره گر ماركس در دنياي جنگ جاري پرولتاريا عليه نظام سرمايه داري است” ( "مدافعان سوسياليسم"وروايت مبارزه طبقاتي ! - ص3)

آن چه كه از پاراگراف فوق مستفاد مي گردد آن است كه آقاي پايدار- هر چند تلويحاً - مي خواهد بگويد تا زماني كه جنگ ميان پرولتاريا و بورژوازي در ايران” جاري” نگردد هيچ گونه پيشرفت تئوريك نه مقدور است نه مُيّسر!

پايدار در ادامه ي همين القاء نادرست خود مبني بر اين كه گويا بدون ” جاري ” شدن جنگ پرولتاريا و اعتلاء جنبش توده اي، پرداختن به هر گونه مباحث تئوريك، نه غنايي به همراه خواهد داشت و نه حاصلي، بلافاصله ادامه مي دهد: ” نوشته يا نوشته هاي ديگر كه تمركز فكر و ذكر ماركس بر زندگي و استثمار و مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا را تصوير مي كند، سالنامه ي آلماني و فرانسوي است كه باز هم در همين فاصله ي زماني {"جاري" شدن جنگ پرولتاريا عليه نظام سرمايه داري!؟} توسط او و ” آرنولدروگه” منتشر مي شود.” ( همان جا- همان صفحه- كروشه از من است).

پايدار بلافاصله ادامه مي دهد:" اين نكته بسيار قابل توجه و آموزنده است كه حتي اثر گران بها و پُر ارجي چون ” مسئله ي يهود” كه يك سال پيش از اين تاريخ نگاشته شده است هنوز حال و هواي رويكرد هاي بعدي را ندارد.” ( همان جا)- لابد به اين خاطر كه يك سال پيش از اين تاريخ، جنگ پرولتاريا عليه نظام سرمايه داري هنوز ” جاري" نشده بود! پايدار باز هم و بلافاصله ادامه مي دهد: ” دستنوشته هاي فلسفي و اقتصادي بعد از 1844 تدوين مي شود و نگارش ايدئولوژي آلماني در فاصله ي ميان اين سال ها و وقوع انقلاب ژوئن 1848 صورت مي گيرد. انقلابي كه پرولتارياي فرانسه با خروش خيره كننده اش، به تعبير خود ماركس كل جامعه ي فرانسه را به دو شقّه ي متخاصم تبديل كرد. ماركس از اين مسير، در فراخناي اين كارزار سترگ طبقاتي و بر سينه كش حل و فصل انديشمندانه، آگاهانه و چاره ساز مسائل جنبش كارگري است كه به مانيفست، ” گروندريسه ” و ” كاپيتال” ره مي برد."( همان جا)

ما اين گفتار آقاي پايدار را نيز در ادامه ي گفته هاي پيشين اش تلقي نموده و اين گونه برداشت مي كنيم كه وي مي خواهد بگويد، بدون اين گونه ” خروش خيره كننده ” و ” فراخناي اين كارزار سترگ طبقاتي” نمي توان و نمي بايد به هيچ گونه بحث تئوريك در جهت غلبه بر تشتت و پراكندگي موجود، دست يازيد، زيرا امكان پيشرفت تئوريك-يعني روندمبارزه نظري جهت ايجادوحدت- در شرايط ركود كنوني جنبش كارگري ايران، وجود ندارد!

پايدار بلافاصله ادامه مي دهد: "” مدافعان سوسياليسم” نقد پرودون، نقد فلسفه ي حق هگل، نقد اسميت و ريكاردو و ” كاري” و ” ميل” را مي بينند اما دامان گشوده ي آن جنبش عظيم اجتماعي، تاريخي و طبقاتي كه زادگاه، مركز نشو و نما و گهواره ي پرورش اين افكار است به كُلي از قلمرو نگاه شان به دور مي ماند.” ( همان جا)

بله، آقاي پايدار بدين گونه مي كوشد القاء كند كه پيشروان طبقه ي كارگر در شرايط كنوني ايران مي بايست از هرگونه نقدوبحث، جداً خودداري ورزند تا زماني كه ” دامان گشوده ي آن جنبش عظيم اجتماعي، تاريخي و طبقاتي كه زادگاه، مركز نشو و نما و گهواره ي پرورش اين ” نقدهاي تئوريك است دامان ياد شده را- لابد آن هم به اندازه اي كه آقاي پايدار كافي تشخيص بدهد- بگشايد!

در اين جاست كه بايد بگويم اگر پرداختنن به هرگونه كار تئوريك و نقد ديدگاه هاي مختلف، اصولاً امري بود قابل صرف نظر كردن، باز هم نقد تئوريك ديدگاه شخص آقاي پايدار، وسوسه اي است كه ما را رها نمي سازد!

در همين رابطه، پايدار چند صفحه جلوتر، ديدگاه خويش را به گونه اي روشن تر بيان مي دارد: ” تئوري، آگاهي، سوسياليسم علمي، ماركسيسم در روايت ما از درون مطالبات، بديل ها، عرصه هاي جنگ و ستيز جاري كارگران است كه نقش واقعي خود را احراز مي كنند. ” ( همان جا- ص16- تأكيدها از من است).

همان گونه كه مشاهده مي گردد در ديدگاه اكونوميستي آقاي پايدار تا زماني كه عرصه هاي جنگ و ستيز كارگران عليه بورژوازي ” جاري ” نشود، حتي صحبت از امكان پيشرفت ” تئوري، آگاهي، سوسياليسم علمي، ماركسيسم” نمي تواند مطرح شود!

ليكن با تمامي اين ها باز هم ممكن است خواننده ي محترم هنوز قانع نشده باشد و لذا از ما بپرسد آيا گفتاري از آقاي پايدار يافت مي شود كه اين موضع اكونوميستي اش را بدون تلويح و ابهام، بلكه به صورتي واضح و آشكار عنوان ساخته باشد؟- پاسخ ما به خواننده، پاسخي مثبت است. نگاه كنيد: ” آگاهي سوسياليستي طبقه ي كارگر جدا از حلقه حلقه ي اين مبارزات، سخن بي معنايي است… اگر مبارزه طبقاتي كارگران در سطحي نازل حركت كند و اگر اين سطح نازل محصول مستقيم سركوب پليسي نيست، در اين صورت آگاهي آنان درست در سطح همان مبارزه ي طبقاتي آنان نازل است. هرمقدار ارتقاء اگاهي جنبش كارگري زماني معناي زميني پيدا مي كند كه در عروج اين جنبش براي ستيز نيرومند تر با سرمايه داري خود را منعكس سازد. "( همانجا- ص13و14 تأكيدها از من است).

بله، بدين سان روشن مي گردد كه از ديد آقاي پايدار ميان سطح آگاهي سوسياليستي {ماركسيسم} و سطح مبارزه ي طبقاتي كارگران، رابطه اي يك سويه و مستقيم برقرار است، به گونه اي كه با بالا و پايين شدن سطح مبارزه ي طبقاتي كارگران، لاجرم سطح آگاهي سوسياليستي نيز بالا و پايين مي شود ! تئوريسين برجسته ي ما در همين پارگراف از گفته ي خويش، مضافاً گويي اعلام داشته است كه در شرايط ركود پيشين و كنوني جنبش كارگري در ايران، آگاهي سوسياليستي { تئوري} ، نه مي توانست و نه مي تواند حتي ذره اي هم پيشرفت داشته باشد، چرا كه اين پيشرفت آگاهي سوسياليستي فقط و فقط مي تواند بر زمينه ي ” عروج” جنبش توده اي كارگري " براي ستيز نيرومندتر با سرمايه داري خود را منعكس سازد "!

ليكن در اين رابطه بايد بگوييم اين كه سطح آگاهي سوسياليستي در شرايط ركود پيشين و كنوني جنبش، نمي توانست ارتقاء يابد،‌ موضوعي است كه ما نيز آن را تأييد مي كنيم؛ البته به اين شرط كه صحبت صرفاً در باره ي سطح آگاهي خود آقاي پايدار در ميان باشد! – وانگهي ما به خود حق مي دهيم كه به اين امر نيز شك كنيم كه حتي در شرايط” عروج” جنبش توده اي نيز سطح آگاهي آقاي پايدار ذره اي هم عروج كند، زيرا آنكس كه براي پيشرفت تئوري و آگاهي اش، نگاه به آن دارد كه جنبش توده اي در حال ركود و يا عروج است، آگاهي اش هرگز حتي به طور جزئي نيز پيشرفت نخواهد كرد. خصوصاً آن كه ماركسيسم پديده اي است جهاني و نه ملي كه وابسته به عروج يا ركود جنبش در اين يا آن كشور بوده باشد.

مخلص كلام آن كه پايدار بدين ترتيب مي خواهد بگويد كه هرگونه كوششي در جهت بيشرفت تئوري، تا زمان وقوع اين ” عروج” جنبش توده اي درايران، كوششي عبث و بي حاصل است! – پايدار مي خواهد به كارگران پيشرو و روشنفكران انقلابي بگويد از نظر تئوريك بخوابيد و در فكر غلبه بر تفرقه ي نظري و ايجاد وحدت و تأسيس حزب نباشيد، تا زماني كه اين جنبش توده اي ” عروج ” كند!- وي مي خواهد بگويد كارگران پيشرو در شرايط ركود كنوني جنبش توده اي كارگري هيچ گونه نيازي به تعميق بينش ماركسيستي خويش ندارند، زيرا اين بينش نه به توسط يك كار علمي و تئوريك و مبارزه ي نظري متمايز اما مرتبط با مسائل جنبش كارگري، بل دقيقاً خود مبارزه ي طبقاتي پرولتارياست كه هنوز عروج نكرده است: ” ماركسيسم نه علم مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا كه دقيقاً خود مبارزه ي طبقاتي پرولتارياست.” ( پايدار-" جنبش كارگري، كمونيسم و مسئله ي تحزب” ص9 )

ليكن پايدار در جهت انكشاف همين ديدگاه اكونوميستي اش باز هم مي نويسد:" آگاهي طبقاتي كارگر عين مبارزه ي روز او عليه سرمايه داري و مبارزه ي جاري وي عليه سرمايه عين آگاهي طبقاتي بالفعل اوست. ” ( همان جا- ص30)

بله، اين نيز جمله ي قصار ديگري است ازسوي آقاي پايدار، كه برنشتين را بكلي از رو مي برد !- محفل ” مدافعان سوسياليسم ” اين گفته را به درستي به معني تحقير تئوري و تقليل ماركسيسم تلقي نموده و در نفي و رد آن مي نويسند:

” در اين جا زرادخانه ي عظيم تئوريك ماركسيسم كه پشتوانه ي پيشروي پرولتاريا و مايه ي دلگرمي هر كارگر مبارزي است تنها به شرطي مي تواند مهر تأييديه را به عنوان آگاهي از پايدار دريافت كند كه در حصار تنگ و حقير مبارزه ي روزمره ي كارگر بگنجد. اگر اين زراد خانه چنان عظيم است كه ماترياليسم تاريخي آن حتي به تبيين تمام مراحل تاريخي بشريت نيز پرداخته است، اگر در آن ديالكتيك طبيعت و تاريخ كشف شده است كه خود وام دارِ زرادخانه ي فكري هگل و ساير انديشمندان است، اگر اين دكترين ميراث تمدن بشري است و در آن چشم انداز سوسياليسم و طرح گذار از سوسياليسم به كمونيسم در آن چنان عظيم است كه در فعاليت روزمره ي كارگر نمي گنجد؛ طبق حكم پايدار آن بخش از ماركسيسم كه فراتر از قالب تنگ فعاليت روزمره است ” وحي نازل شده ” ، ” انباشته هاي بي مصرف ذهني” و….. است و بايد دور ريخته شود . زيرا ” آگاهي طبقاتي ( از كاربرد ماركسيسم اكراه دارد) كارگر عين مبارزه ي روز او عليه سرمايه داري است” پايدار آگاهي طبقاتي كارگر را ا ز زرادخانه ي عظيم خود كه از نظريه ي تكامل طبيعي مانند داروينيسم گرفته تا آخرين دستاوردهاي علمي حتي نظريه ي نسبيت، رديابي رابطه ي ديالكتيكي بين پديده هاي علمي و طبيعي، قوانين تكامل تاريخ، بنيان ماترياليستي در فلسفه و …. است محروم مي سازد و مي خواهد طبقه ي كارگر فاقد سلاح تئوريك را به مصاف بورژوازي با تمام آن ايدئولوگ هاي رنگارنگش بفرستد و در اين مصاف معلوم است چه بر سر پرولتاريا مي آيد." ( آنارشيسم – سنديكاليسم و انحلال طلبي- ص13)

به عبارتي ديگر، و برخلاف آن چه كه آقاي پايدار تصور مي كند، مبارزه ي خود انگيخته و روزمره ي كارگران بيانگر عين آگاهي طبقاتي{ سوسياليستي} آنان نيست بلكه فقط زمينه ي ارتقاء آگاهي خود انگيخته و كاذب شان را به آگاهي حقيقي و سوسياليستي فراهم مي سازد. لذا در اين حال، اگر كارگران پيشرو به ماركسيسم به مثابه ي يك علم بنگرند، آن گاه قادر خواهند شد با حل اختلافات نظري خود در يك حزب سياسي به صورتي متحد و يكپارچه، بر اين مبارزه ي خود انگيخته ي توده هاي كارگري، مُهر و نشان آگاهي سوسياليستي را بكوبند و جنبش پراكنده و خود انگيخته ي توده هاي كارگري را يكپارچه، و به سوي كسب قدرت سياسي هدايت كنند. در غير اين صورت، سرنوشتي كه در انتظارشان نشسته، همان سرنوشت جنبش عروج يافته اما خودبخودي و فاقد آگاهي سوسياليستي در لهستان است.

در همين رابطه، پايدار مي نويسد: ” آگاهي از ديد ماركس محصول پراتيك طبقاتي و اجتماعي خود بشر است” ( " مدافعان سوسياليسم ” و روايت مبارزه ي طبقاتي !- ص10) بله، همه مي توانند اين جمله را تأييد كنند،‌ اما در عين حال تفاسير مختلفي از آن ارائه دهند. ليكن تفسير ما از اين جمله ي ماركس اين است كه هر چند آگاهي محصول پراتيك طبقاتي و اجتماعي خود بشر است اما در عين حال محصول خودبخودي وانعكاس صرف آن نبوده و لذا مي بايد در جهت غناي آن تلاش نمود. به عبارتي دقيق تر، آگاهي سوسياليستي محصول مستقيم و الزامي و ناگزير جنبش ” خودبخودي” طبقه ي كارگر نيست. بلكه در عين يگانگي، از آن متمايز نيز هست. در غير اين صورت هر نوع جنبش خودبخودي پرولتاريا- همچون لهستان در دوران لخ والسا- به گونه اي ناگزير و الزامي مي بايست به شكل گيري آگاهي سوسياليستي نيز منجر مي شد. اما همه مي دانند كه نشد. به عبارتي جنبش خود انگيخته ي كارگران لهستان عليرغم آن كه در بالاترين اشكال خود- اشغال كارخانه ها و كنترل كارگري توسط شوراي كارگران- ظاهر شد اما هرگز به طور ناگزير و الزامي { اتوماتيك}، منجر به ايجاد حزب سياسي طبقه ي كارگر نشد، بلكه برعكس، و نهايتاً قدرت را دربست به شكل جديدي از دولت سرمايه هديه كرد. به عبارتي فقدان حضور يك حزب سياسي كارگري در اين جنبش توده اي و سراسري اما خودبخودي، نه به دليل نازل بودن سطح اين جنبش بل به دليل آن بود كه روند پيشرفت تئوري همپيوند با اين جنبش خودبخودي، يا روند پيشرفت آگاهي سوسياليستي مرتبط با اين جنبش ” عروج” يافته اما خود انگيخته، از خود اين جنبش به مراتب عقب مانده بود؛ لذا گرايش سوسياليستي بسيار ضعيف و نطفه اي موجود در اين جنبش قادر نشد بر تشتت و پراكندگي دروني اش فائق آمده و به صورتي متحد و متشكل مُهر و نشان خود را بر اين جنبش خودبخودي بكوبد. ليكن احتمالاً پيش از وقوع ” عروج ” جنبش توده اي در لهستان، در جنبش چپ آن كشور، شخصي همچون پايدار ظهور كرده بود و كارگران پيشرو را از پيگيري در روند غلبه بر تفرقه ي دروني و تلاش براي ايجاد اتحاد و تأسيس يك حزب نيرومند، منع مي كرد. لابد با اين ادعاي مضحك كه آگاهي سوسياليستي { ماركسيسم}، امري نيست كه متمايز از جنبش خود انگيخته بوده باشد تا نياز به برخوردي متمايز و در عين حال مرتبط با مسائل جنبش را برانگيزاند!- لابد وي نيز مدعي مي شد كه ” ماركسيسم نه علم مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا، بلكه دقيقاً خود مبارزه ي طبقاتي پرولتارياست.” ! – پايدار لهستاني به كارگران پيشرو آن كشور مي گفت، تئوري همان پراتيك است بدون تمايز و لذا كافي ست تا جنبش خودبخودي” عروج” يا بد آن گاه به صورت اتوماتيك،‌ تئوري نيز” عروج” خواهد يافت! او مي گفت: تشتت و پراكندگي موجود ميان خود كارگران پيشرو هيچ ربطي به عقب ماندگي تئوري نداشته و لذا هركس به بحث در باره ي مسائل تئوريك سياسي مرتبط با جنبش بپردازد، شخصي ” آكادميك و دانشگاهي ” است!- و الي آخر.

اما كارگران پيشرو ايراني با درس گيري واقعي از تجربه ي شكست همزنجيران لهستاني شان، سوسياليستهاي تخيلي و ياوه گوياني همچون آقاي پايدار را با طرح هاي خيالي شان تنها خواهند گذاشت و مسير ايجاد وحدت حول محور برنامه ي حزب را پيگيري خواهند نمودبگونه اي كه مسائل تئوريك مورد اختلاف و تفرقه را يكي پس از ديگري مورد حل و فصل قرار دهند.

اما ديديم كه پايدار پيشرفت كار تئوريك و لذا تدوين برنامه وتاسيس حزب كمونيست را منوط به عروج جنبش توده اي ميكند.

ليكن ،درجائي ديگر، با ديدگاهي از آقاي پايدار مواجه ميشويم كه اگر از در وارد شود ديدگاه پيشين اش لزومآ بايد از درديگر بيرون شود!- پايدار اينباربدون حتي اشاره اي هم به لزوم "عروج" جنبش توده اي مي نويسد:" طبقه كارگر نيازمند برنامه اي است كه يكسوي آن آناتومي كمونيستي جام الااطراف عينيت موجود كاپيتاليستي باشد و سوي ديگرش راه حل عملي وكنكرت تحول سوسياليستي اقتصاد ، سياست، مدنيت ونظم اجتماعي را به نمايش گذارد. كمونيست ها بايد با روايت برنامه نويسي رايج صد سال اخير چپ براي هميشه وداع كنند نقد خود بر جامعه معين كاپيتاليستي وجهان سرمايه داري همراه با آلتر ناتيو طبقا تي خود براي سازماندهي سوسياليستي توليد، نظم مدني وساختاراجتماعي اين جامعه وجهان را يكجا به طبقه كارگروبه بشريت معاصر عرضه نمايند. تهيه، تنظيم و طرح اين برنامه با مشخصات فوق ضرورتي است كه بايد بر متن حضور عملي ما در مبارزات كارگري بطور جدي پيگيري گردد."( "دور نماي اوضاع سياسي، جنبش كارگري و ......" ص 72 )

پايدار به همين منوال نيز در بند 6 ص 73 مي نويسد: "توافق بر سر آلتر ناتيو كمونيستي پرولتاريا در مقابل عينيت موجود و هم نظري وهمكوشي خلاق وموثر عملي در راستاي تبديل اين التر ناتيو به جريان پيكار جاري پرولتاريا پايه هاي واقعي تشكيل حزب كمونيست كارگران را تعين ميكند ." (تاكيدازمن است)

ليكن التقاط آقاي پايداردراينجاكاملاآشكاراست بگونه اي كه تكليف ماراروشن نميكندكه بالاخره آيااين محافل متفرق كنوني بايدبرسرتشكيل حزب كمونيست كارگران باهم "همنظري"- يعني بحث ومبارزه نظري –كنند،يااين كه چنين امري رامنوط به"عروج"جنبش توده اي گردانندوتاآنزمان به چنين كاري مبادرت نورزند!

******************

پايدار مي نويسد:
” ماركس تصريح مي كرد كه حتي اقدام عقب مانده ي كارگران در شكستن ماشين ها شكلي از حمله ي آن ها به سرمايه است. ” مبارزه ي بين سرمايه دار و كارگر مزدور از همان ابتداي پيدايش مناسبات سرمايه داري آغاز شده است. اين مبارزه طي تمام دوران مانوفاكتوري شدت يافته است ولي از زمان استقرار ماشينيسم است كه كارگر عليه خود وسيله ي كار يعني اين شكل وجودي سرمايه به مبارزه برخواسته است. ” كارگر عليه اين شكل مشخص وسيله ي توليد به مثابه ي بنيان مادي شيوه ي توليد سرمايه داري عصيان مي كند” (كاپيتال جلد اول،‌ ترجمه ي اسكندري ص 507، تأكيد از من است)، ( پايدار- جزوه ي ” مدافعان سوسياليسم” و روايت مبارزه ي طبقاتي ! ص 9 )

تا اين جا مشكلي با آقاي پايدار وجود نخواهد داشت. چه ، شكستن ماشين ها به توسط كارگران، مسلماً شكلي از حمله به سرمايه و بيان عصيان آنان است. اما مشكل آنجا رخ مي نمايد كه اين ” شكلي از حمله به سرمايه ” و اين ” عصيان ” كه در واقع چيزي به جز مبارزه ي خودانگيخته ي كارگران نيست از سوي آقاي پايدار ” عين آگاهي طبقاتي بالفعل او” تلقي مي گردد: ” آگاهي طبقاتي كارگر عين مبارزه ي روز او عليه سرمايه داري و مبارزه ي جاري وي عليه سرمايه عين آگاهي طبقاتي بالفعل اوست.” ( جنبش كارگري، كمونيسم و مسئله ي تحزب – ص30)

به سخني ديگر، به اعتقاد ماركس ” مبارزه ي بين سرمايه دار و كارگر مزدور از همان ابتداي پيدايش مناسبات سرمايه داري آغاز شده است” . ليكن به لحاظ فقدان آگاهي سوسياليستي، اين مبارزه در ابتدائي ترين و خود انگيخته ترين شكل خود- شكستن ماشين آلات – بروز مي نمود كه چيزي به جز يك اعتراض نخستين و هنوز سر در گُم عليه بيداد اجتماعي سرمايه نبود. چه، هر كس – { به جز آقاي پايدار ! } – مي داند كه امر شكستن ماشين ها به توسط كارگران، اقدامي مبتني بر آگاهي سوسياليستي و در جهت پيشروي به سوي سوسياليسم نيست، بل مبارزه اي فاقد آگاهي حقيقي، مبارزه اي خود انگيخته يعني عصياني كور است كه از اين رو نه فقط بي ثمر است يعني هيچ گونه كمكي به مبارزه ي واقعي و آگاهانه ي كارگران نمي كند، بل هرگز نمي تواند به عبور از چهارچوب نظم سرمايه نيز، منجر شود.

اما به هر ترتيب، به مرور كه آگاهي سوسياليستي به داخل جنبش خود انگيخته ي كارگران نفوذ مي كند، تدريجاً اشكال مبارزات خودبخودي، ارتقاء يافته و به مبارزه اي آگاهانه گذار خواهدنمود. يعني به همان ميزاني كه آگاهي حقيقي به درون جنبش خودانگيخته رسوخ پيدا مي كند، عصيان هاي كور كارگران به مبارزاتي آگاهانه، متحدانه، منظم و نتيجه بخش تبديل مي گردد.

به يك سخن، به گمان من ماركس- كه گويي ظهور آقاي پايدار را پيش بيني كرده بود- به عمد، اين اقدام كارگران به شكستن ماشين آلات را ” عصيان ” ناميده است تا بدين طريق بر خصلت خودانگيخته،‌يعني فاقد آگاهي آن، تأكيد داشته باشد. چه، مبارزه ي سوسياليستي طبقه كارگر همان گونه كه گفته شد، مبارزه ايست آگاهانه، متحدانه و هدفمند و نه ” عصيان ” هاي كور، نااميدانه و خود انگيخته. از اين رو بي دليل نيست كه بورژوازي هميشه و در همه جا عصيان هاي كور را حتي اگر فراگيرترين و عمومي ترين شكل را نيز بخود بگيرد به جنبش هاي مبتني بر آگاهي، جنبش هايي كه حزب كمونيست واقعي در آن فعال است، ترجيج مي دهد. زيرا نيك مي داند كه اين عصيان ها- هر چقدر هم كه پر انرژي و مخرب باشند- باز هم به جايي نخواهند رسيد و توده هاي كارگر كه بدين طريق انرژي خود را تخليه كرده اند، بزودي مأيوسانه به سر كار خود باز خواهند گشت. و همچنين بورژوزاي به خوبي مي داند كه جنبش خود انگيخته ي توده ها- جنبشي كه فاقد حزب آگاه، خوش فكر، راهبر و با نفوذ است- زمينه ي فريب توده ها و منحرف نمودن مبارزه شان را هم چنان محفوظ نگاه مي دارد. بيك كلام نقش عنصرآگاهي،نقش عناصرحامل اين آگاهي والا لخصوص نقش حزب كمونيست رابورژوازي بخوبي مي فهمدوازاينروست كه ميكوشد وهزينه ميكند تاعناصرآگاه وهمچنين اعضاي حزب كمونيست كه دراين جنبشها فعالند راشناسايي ودستگيركند. بورژوازي حتي ميكوشدپيش ازوقوع اين جنبشها،عناصريادشده راحذف كندتامباداهنگام وقوع چنين بزنگاه هاي سرنوشت سازي،وجوداين عناصر" مسأله دار"،كنترل كارراازدست بورژوازي خارج كند (1). زيرابخوبي ميداندكه درغياب دسته ي پيشاهنگاني كه درحزب متشكل شده اند، تهديدي جدّي براي او وجودنخواهدداشت وبهرترتيب كه باشدنهايتأ همه چيزبه خيرخواهدگذشت.

بعبارتي وجودتمايزي واقعي ميان پيشرووتوده {ميان حزب وطبقه}هماناحقيقت پيش پاافتاده اي مربوط به امرنبردطبقات دشمن است كه هم بورژوازي وهم پرولتارياآنرابسادگي فهم ميكنندوجدي ميگيرند،فقط خرده بورژوا- ناصرپايدار- است كه دردرك آن دچارمشكل ميباشد. واينكه بورژوازي اگراين درس ابتدايي سلطه طبقاتي اش يعني اين "تمايزواقعي" ميان آگاهي و خودانگيخته گي رادرك نميكردآنگاه بجاي دستگيري عناصرپيشرو وابسته به حزب،مي بايست خودطبقه راتوقيف ميكرد،وبجاي كوشش درجهت متلاشي كردن حزب،بايددرجهت متلاشي كردن طبقه برميآمد!- امابورژوازي نه بدليل ناداني اش،بالعكس برمبناي آگاهي طبقاتي اش، اين"تمايزواقعي"رافهم نموده ولذاآنگونه كه بايسته است عمل ميكند،يعني ميكوشدشكل گيري حزب سياسي طبقه ي كارگرراحتي درجنين خفه كندونهضت انقلابي كمونيستي را پيش ازآنكه قدعلم كند،سرببرد. درغيراينصورت،امرمبارزه ي دوطبقه اي كه عميق ترين دشمني پديدارشده درتاريخ راجلوه گرمي سازد به بچه بازي خنده آوري مبدل ميشدكه فقط به درد آقاي پايدارمي خورد وبس. بعبارتي پايدارآنگاه كه ماركسيسم رانه علم بلكه دقيقأخودمبارزه ي طبقاتي پرولتارياتلقي ميكندوبدينسان تمايزواقعي ومرزحقيقي ميان مبارزه ي مبتني برعلم وجنبش خودبخودي رابر هم مي ريزدوناديده ميگيرد،لابدبورژوازي رااحمق تصوركرده كه جلوي انتشاركتب ونشرياتي كه اين آگاهي علمي را اشاعه ميدهدراميگيرد. پايدارچه وقت ميخواهد دست ازاين تفكركودكانه بر دارد؟ مخلص كلام، پايدار بر مبناي همين تفكر نادرست خويش است كه در برخورد به ” مدافعان سوسياليسم” مي نويسد: ” اگر همه ي كارگران دنيا از قدرت بصريت و دانش و ژرفاي علمي ماركس برخوردار نيستند،‌ معنايش بورژوايي بودن جنبش آن ها و تضاد ميان مبارزه ي طبقاتي آنان با سوسياليسم علمي و آموزش هاي ماركس نيست .” (ص9)- اما همان گونه كه مشاهده مي گردد پايدار به صورتي آشكارا منكر اين حقيقت است كه جنبش خودبخودي كارگران – درست به لحاظ خودبخودي بودنش- نسبت به مبارزه ي آگاهانه { سوسياليستي، آموزش هاي ماركس} متمايز بوده و لذا در تقابل وتضاد با آن قرار مي گيرد.

به بيان ديگر و در واقع، آگاهي حقيقي، عليرغم پيوندي كه با آگاهي خود انگيخته و كاذب دارد، به عبارتي جنبش سوسياليستي به رغم وحدتي كه با اين جنبش عصياني و كوركورانه دارد، از آن متمايز نيز هست، زيرا آن ها در واقع دو وجه متضاد از يك جريان واحد يعني جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك كليت واحد هستند. از اين رو وجه سوسياليستي اين جنبش، مي كوشد با انتقال آگاهي حقيقي{ سوسياليستي} به درون اين جنبش، به مخالفت و مقابله با عنصرخودانگيخته گي برخيزد يعني در تضاد و تقابل با آن قرار گيرد تا بدين سان از خصلت كوركورانه، خودبخودي و پراكنده ي آن بكاهد و آن را به جنبش آگاهانه و لذا حقيقي و نيرومند مبدل گرداند و اين كه كُنش و واكنش ميان اين دو وجه متضاد{ نبرد اضداد}، در واقع لكوموتيو حركت و پيشرفت كليت جنبش طبقه ي كارگر را در نبرد با بورژوازي پديد مي آورد.

بدين سان روشن مي گردد كه جنبش طبقاتي پرولتاريا، وحدتي است كه متضمن جنبه هاي متمايز است، يك چيز بدون تضاد و كشمكش نيست، بل عاملي است كه زندگي دارد:

” تضاد ريشه ي هر نوع حركت و هر نوع جلوه ي حياتي است؛ هر چيز فقط تا آن جا كه تضادي در خود نهفته دارد، قادر به حركت، فعاليت و آشكار ساختن گرايش ها و انگيزه هاي دروني خويش است.‌” ( هگل- ” علم منطق ”- جلد2- به نقل از ” در آمدي بر هگل ” – ژاك دونت- ترجمه ي پوينده- ص117)

پس، شرايط كنوني جنبش در ايران به مثابه ي آغاز دوره اي است شامل از يگانگي اوليه ي تضاد تكامل نيافته و نهفته ي موجود در داخل جنبش طبقه ي كارگر به سوي ظاهر شدن تدريجي تمايز و جدايي عناصر نهفته در داخل آن. يعني روندي كه طي آن، آگاهي سوسياليستي، مرتبط{ يگانه } با آگاهي خود انگيخته، و در عين حال، از آن متمايز مي گردد. لذا، جنبش طبقه ي كارگر در شرايط كنوني، همچون زهداني است كه اين تضاد در آن نموّ مي كند.

به ديگر كلام، پرولتاريا از بدو پيدايش خويش، و از بطن مبارزات خودبخودي اش، روند غيريت يافتگي آگاهي حقيقي از آگاهي خود انگيخته را ،‌ آغاز مي كند. اين غيريت يافتگي امري است كه در مراحلي از رشد خويش، در حزب كمونيست متجلي مي گردد. ليكن پديدار شدن اين تضاد ميان حزب و طبقه در درون جنبش طبقه كارگر، به معني نفي وحدت اوليه وآغازين آن است { نفي اول}. ليكن اين روند در واقع، شقاق، تعارض و كشمكشي دروني را موجب ميشود كه موتور محرك پيشرفت مبارزه ي پرولتاريا عليه بورژوازيست. اما اين طبقه پس از كسب قدرت سياسي- به همان سان كه به جامعه ي كمونيستي نزديك مي شود- اين غيريت يافتگي دروني اش، اين شقاق، را نيز به تدريج به سوي امحاء مي راند يعني نفي مي كند{ نفي دوم، يا نفي در نفي}. و اين كه امر مزبور مصادف خواهد بود با امحاء پرولتاريا به مثابه يك طبقه كه لزوماً فقط در سطح جهاني امكان پذير خواهد بود.

پس ديده مي شود نه فقط دانه جو بر طبق فرمول هگلي مي رويد، بل پيشرفت مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا در جهت پيروزي نهايي اش نيز بر طبق همين فرمول صورت مي پذيرد.

به كلامي ديگر، آگاهي حقيقي مبتني بر علم { ماركسيسم }، صرفاً وجه ديگر آگاهي خود انگيخته است و محصول روند غيريت يافتگي آن. از اين رو تنها مجموع اين دو وجه با هم است كه تماميت مشخص فرآيند تاريخي و جنبش حقيقي طبقه ي كارگر را مي سازد. اما، بدين ترتيب روشن مي گردد كه لكوموتيو حركت جنبش طبقه ي كارگر در مبارزه اش عليه بورژوازي، در واقع سرشت منفي و متعارض موجود در داخل خود آن است. يعني، پيدايش و وجود اين تضاد ميان آگاهي انسجام يافته در حزب و آگاهي خود انگيخته، ميان بخش پيشرو متحد و بخش عقب افتاده و به يك كلام حضور دائمي اين تناقض و اين تعارض در داخل اين جنبش، وي را بي آرام مي كند. لذا او مي كوشد تا بر اين تناقض دروني و اين دوپارگي، فائق آيد. كُنش و واكنشي كه از اين رهگذر، ميان اين دو وجه متضاد در مي گيرد، در واقع يگانه موتور محرك اين جنبش و اين كليت را پديد خواهد آورد.

چه ،آگاهي سوسياليستي {حزب}، خصلت منفي جنبش طبقه ي كارگرونفي كننده ي روزمره گي وخودبخودي بودن آنست. حزب ،آن سلبيت دروني اين جنبش ونيروي محرك توسعه ي آنست : "سلبيت ضربان نبض وحدانيت وجود درحركت خودبنياد،خودانگيخته وزنده ي آنست. " ( منطق – جلد2 - ص70 –بنقل ازگارودي ص167 ) .

بعبارتي ديگر، جنبش طبقه ي كارگر –اگربخواهدحقيقي و واقعي باشدونه مجازي وبي حاصل -همچون لهستان – ،فقط ميتواندمحصول شدن آن،محصول تناقض يعني كشاكش ميان حزب وطبقه باشدوبس. زيرا:

"تناقض اصل هرحركت خودانگيخته اي است كه درذات خودچيزي جزتظاهرتناقض نيست. حركت بيروني ومحسوس {درواقع} وجودحاضروبيواسطه ي {تناقض} است{........} پس شئي تا آنجا زنده است كه دربردارنده ي تناقض است ونيروي دربرداشتن وتحمل آنرا داراست." (منطق-جلد2 –ص67-بنقل ازگارودي-ص167 ).

لذا اين كنش و واكنش ميان حزب وطبقه ،سيرحركتي راپديدمي آوردكه ازرهگذرآن،ايندومداومأ خودرا دگرگون كرده ودرمعرض پيشرفت قرارميگيرند. به يك سخن، جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك كليت واحد، فقط از معبر اين تضاد مي تواند راه خود را در نبرد با بورژوازي بگشايد و به پيش برود. پس، خصلت آگاهانه و خصلت خودبخودي جنبش، در اين جا و در واقع با هم يكي و از هم جدا و پيدا هستند. آن ها دو حال { يا دو صورت،يادو وجه } از يك جريان واحد و يك واقعيت واحد خواهند بود: جنبش طبقه ي كارگر به مثابه كُليت.

اين جنبش، در عين حال، چيزي نخواهد بود مگر جريان زنده اي كه هستي اش محصول اتحاد دو وجه متعارض يا دو نيروي متخاصم است؛ و آنگاه كه از جا بلند شود و بايستد چيز ديگري را نمايان نمي سازد مگر هيبت يك ديو زيباي دو سر. و اينكه هر يك از اين دو سر، عليرغم همكاري با آن ديگري، بنابر نيرو و توانايي اش مي كوشد تا اختيار حركت و مسير پيشروي اين ديو را خود، تعيين كند.{جنبش توده اي"عروج"يافته درلهستان،بماننديك ديو"تك سر"بودوازاينرومهارآن براي بورژوازي،امري بودآسان.}- لذا پراتيك اين جنبش، از تنش و كشمكش دائمي ميان اين دو وجه،‌ زاده مي شود. و اينكه اين تضاد از درون خود اين جنبش عبور مي كند، و به عبارتي، بستر اين تضاد خود جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك تماميت است.

پس ، جنبش حقيقي طبقه ي كارگربمثابه ي كليت،چيزي بجزيك حركت تناقض بار،نيست. درغيراينصورت يك جنبش "مجازي"خواهدبودهمچون جنبش لهستان. بعبارتي جنبش حقيقي طبقه ي كارگربمثابه يك كليت واحد را ميبايدچون كل درحال شدن، تلقي كردواين مستلزم وجودتضاد دروني ،درداخل آنست:تضادميان حزب وطبقه .

ليكن از آن چه رفت اين موضوع نيز روشن مي گردد كه، گسست و دو پارگي دروني، ميان طبقه و پاره اي از وجود خودش{ حزب كمونيست}، مرحله اي ضروري در راه رسيدن به جنبش طبقاتي پرولتاريا در وضعيتي حقيقي و نيرومند است. به عبارتي با پيدايش حزب طبقه ي كارگر به مثابه تشكيلات مجزّاي دسته ي متحد پيشاهنگان پرولتاريا، در واقع، گسستي را در جنبش طبقه ي كارگر موجب شده ايم. اما اين ” گسستگي ” نيز امري ديالكتيكي است، يعني با ضد خود- با ” پيوستگي” – همراهي دارد(2). به عبارتي ايجاد اين گسستگي، موجب مي شود تا دسته ي متحد پيشاهنگ پرولتاريا يعني حزب، با ايجاد فاصله اي محدود ميان خود و ” دگر” اش، وي را بهتر و روشن تر ببيند و لذا بر آن اثر گذار تر واقع شود. به همان گونه كه بنابر رسم عشق ورزي- عاشق از معشوقش براي لحظه اي فاصله مي گيرد تا بتواند جمالش را به تمامي نظاره كند، و آنگاه دوباره او را، و اين بار تنگ تر، در آغوش بگيرد:

” سير ضروري تحول، يكي از عوامل حيات است كه در تضاد هميشگي شكل مي گيرد، و كليت زندگي در پرشورترين حالت خود امكان پذير نيست، مگر از ره گذر بازسازي بر مبناي حادترين جدايي”، ( هگل- تفاوت نظام هاي فيشته و شيلينگ- پديدار شناسي روح- به نقل از ” تاريخ و آگاهي طبقاتي”، لوكاچ- ترجمه ي پوينده- ص302- تأكيد از من است ).

به ديگر سخن، جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك تماميت، فقط مي تواند به شيوه اي ديالكتيكي يعني بر مبناي خويشتن خويش- بر مبناي تضاد دروني ميان خود و پاره اي از خويش- پيشرفتي حقيقي و واقعي داشته باشد. لذا، مبارزه و تقابل اضداد ميان آگاهي خود انگيخته و آگاهي مبتني بر علم{ ماركسيسم}، بيانگر خاستگاه و انگيزه ي محرك پيشرفت اين جنبش واحد است. يعني گوياي خاستگاه دروني ” خود- جنبايي ”” و ” خود- تكاملي ” آن.

از اينرو، مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا به مثابه ي يك كليت واحد، بنابر ضرورتي دروني- يعني همانگونه كه گفته شد بنابر خاستگاه دروني ” خود- جنبايي ” و ” خود – تكاملي” اش- مي كوشد تا بتوسط ايجادحزب، آگاهي حقيقي و آگاهي خود انگيخته را از يكديگر متمايز كند تا بدين سان با فراهم ساختن زمينه ي همكُنشي متقابل ميان اين اجزاء متضاد، امر گرديدن ستيز آميز آن ها و نتيجتاً امر پيشرفت كليت جنبش را تضمين كند. و اين كه جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي تماميت بدين سان و فقط از راه اين تضاد يعني از درون ، پرورش مي يابد. پس بر خلاف تصور آقايان پايداروحكيمي، تئوري همان پراتيك نيست بل در عين همپيوندي اش، از آن متمايز نيز هست. به گونه اي كه شناخت اين ضرورت دروني، به مثابه ي شناختي ” تئوريك”، وظايف ” پراتيك ” فعالين جنبش كارگري را در شرايط كنوني ايران تعيين مي كند و نهيب مي زند. اين به آن معناست كه تمامي فعالين جنبش كارگري در شرايط كنوني ايران بايد با تمام قوا بكوشند، تا اين روند غيريت يافتگي آگاهي مبتني بر علم {ماركسيسم} از آگاهي خود انگيخته، اين روند تمايز يابي آگاهي حقيقي { ماركسيسم} از آگاهي كاذب، اين روند ” دگر ” سازي حزب از طبقه، تسهيل شود تا اين تضاد از استحكام عيني برخوردار گردد.

لذا، حكم آن است كه اين جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك كُليت واحد، بايد از درون دو پاره شود و در درون خويش با خود به نزاع برخيزيد: دو پاره ي حزب و طبقه. چه، آن گاه كه آگاهي سوسياليستي بتواند در حزب كمونيست تبلور يابد، جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك كليت واحد و تضادمند، در واقع به بالاترين درجه ي فعاليت خويش نائل آمده است. زيرا، در اين حال، به مثابه ي يك موجود كاملاً زنده، بالغ و پويا- يعني موجودي ” يگانه” اما ” تضادمند” – ظاهر شده است. به عبارتي پديدار شدن اين تضاد { ميان حزب و طبقه } در درون جنبش طبقه ي كارگر، در واقع ابعادي ديناميك به آن مي بخشد و آن را به حركت و شتاب وا مي دارد. از اين به بعد است كه كُنش و واكنشي كه از راه اين تضاد، ميان آگاهي خود انگيخته و آگاهي حقيقي، ميان طبقه و پاره اي از وجود خودش{ حزب كمونيست} شدت مي گيرد و كامل مي شود، در حقيقت موتور محرك جنبش طبقه كارگر { به مثابه ي كليت} را در مبارزه اي مؤثر و واقعي عليه بورژوازي پديد مي آورد. درغيراينصورت،{ با شما سخن مي گويم آقايان پايداروحكيمي!}، ناديده گرفتن اين تضاد، جلوگيري از اين روند تمايز يابي،{يعني جلوگيري ازروندايجادحزب}، ديگر جايي براي عمل اين تضاد باقي نمي گذارد. بديگركلام،وحدتي كه طبقه كارگرخواهان آن است تابتواندمبارزه اي مؤثرو واقعي عليه بورژوازي رابه پيش ببرد،فقط يك"وحدت تضادمند"ميتواندباشدونه يك وحدت ساده وبدون تضاد. چه، اين تضاد{درعين وحدت}، يگانه لكومتيوحركت جنبش طبقه كارگربمثابه يك تماميت است. بعبارتي جنبش طبقه كارگربمثابه يك تماميت،نميتواندبگونه اي زنده،حقيقي و واقعي رشدكند مگردرسايه ي تضاد دروني اش ميان حزب وطبقه.

لذا فعالين پراكنده جنبش كنوني بايد بدانند تا زماني كه بر اين پراكندگي شان فائق نيايند، تا زماني كه در حزب پيشتاز طبقه ي كارگر متحد نشوند، تا زماني كه اين تضاد ميان ” حزب و طبقه ” قوام نگيرد، كليت جنبش طبقه كارگر نمي تواند به نيرويي زنده، پويا و كارساز، به سلاحي بُرنده در نبرد با بورژوازي تبديل شود.

اما ناگفته پيداست كه پيش شرط ناگزير و ضروري ايجاد حزب طبقه كارگر آن است كه محافل موجود، ميان دو حوزه ي فعاليت خود- فعاليت تئوريك و فعاليت پراتيك- {عليرغم هم پيوندي}،تمايزنيز قائل شوند. يعني از يك سو- در شرايط كنوني يعني در شرايط فقدان حزب- بكوشند تا در همياري با يكديگر، اعتصابات و جنبش هاي خودبخودي را سازمان دهند و در آن دخالت ورزند، و از سوي ديگر با نگريستن به تئوري به مثابه ي يك علم، طي روندي برنامه ريزي شده و زمان بندي شده، تلاش نمايند تا بر اختلافات نظري موجود، يكي پس از ديگري، فائق ‌آيند. اين همان مسيري خواهد بود كه به سوي اتحاد نهايي و ايجاد حزب كمونيست، ره مي برد. به عبارتي محافل موجود با گرايش هاي مختلفي كه دارند، بدون آن كه از حوزه ي اول غافل شوند، ليكن براي اجتناب از سرنوشت خفت بار پرولتارياي لهستان- بايد براي حوزه ي دوم ارزشي ويژه و در خور قائل گردند. اما مباحثاتي كه هم اكنون جاريست- و نوشته ي حاضر نيز به آن مي پردازد- اولين مرحله ي اين مباحثات و مبارزات نظري را به وجود آورده است كه مي توان آن را تحت عنوان ” وظايف گرايش هاي مختلف در شرايط كنوني، و نحوه ي برخورد به سنديكاها” فرموله كرد. لذا با اتمام اين مرحله و نائل شدن به اتحاد نظري در باب آن، مي بايد گام هاي بعدي يكي پس از ديگر برداشته شود. شكل مالكيت سرمايه در ايران، صف بندي طبقاتي و احزاب سياسي در ايران، جمع بندي از دلايل اساسي شكست انقلاب اكتبر. به عبارتي ديگر، حل هر يك از مسائل تئوريك مورد اختلاف، درجه اي از ارتقاء تئوريك و همگرايي عملي ميان بخش پيشرو ولذا تأثير آن بر مبارزه ي كل طبقه، خواهد بود. اما هر مرحله از پيشرفت اين پراتيك، به نوبه ي خود موجب گشايش باب هاي جديدي نيز در عرصه ي تئوريك خواهد شد و امر ارتقاء تئوريك در اين زمينه ها ي جديد را نيز ايجاب خواهد نمود. زيرا در هر حال، بين اين دو حوزه ارتباطي ديالكتيكي وجود دارد.

به كلامي ديگر، اين محافل و گرايش هاي مختلف، مي بايست در وهله ي اول،‌ نقش شان فراهم كردن شرايط براي شكل گيري حزب پرولتارياي انقلابي باشد. چه، اين اتحاد- و ايجاد حزب كمونيست- مسلماً بر روي پراتيك جنبش طبقه ي كارگر تأثير مهمي گذاشته و راه آن را هموار مي سازد، به گونه اي كه مناسبات جديدي را ميان پرولتاريا و بورژوازي، برقرار سازد. و متقابلاً، اين توسعه ي پراتيك جنبش طبقاتي پرولتاريا و توازن قوا در وضعيت جديد، امكان فرمول بندي جديد تئوريك را فراهم و لزوم پيشرفت و ارتقاء آن را طلب خواهد كرد.

به يك كلام، همكُنشي متقابل ميان تئوري و پراتيك- كه در واقع يگانه لكوموتيوحركت و پيشرفت است- فقط زماني به طور كامل صورت مي پذيرد كه اين تضاد ديالكتيكي به بلوغ كامل رسيده باشد. اين به آن معناست كه اين در دو وجه متضاد، ازدل يكديگر بيرون آمده و از هم متمايز شوند، تا بدين سان با به پختگي رسيدن اين تضاد، امر كُنش و واكنش متقابل ميان قطبين آن در حاد ترين و بالاترين سطح انجام پذيرفته يعني زمينه گرديدن ستيز آميز آن دو به طور كامل فراهم گردد: ” بازسازي بر مبناي حادترين جدايي” (‌ هگل )

اما در اين جا مايلم توجه خواننده را به يكي از فوت و فن هاي ” تحسين برانگيز” آقاي پايدار، جلب كنم.- ليكن پيش از آن، لازم به يادآوري است كه در ابتداي اين جزوه در باره ي روش ناپسند اقاي پايدار صحبت نموديم. يعني آن روشي كه بر طبق آن، پايدار تفسير شخصي خود از ديگران را داخل گيومه قرار مي دهد تا وانمود كند كه نقل قولي دقيق و كلمه به كلمه از ديگري است. البته ابتدا اين گونه فرض كرديم كه پايدار روش صحيح را نمي دانسته -{ كه اين خود بسيار تعجب برانگيز مي نمايد! } – و لذا كافي است تا به او تذكر داده شود تا آن را رعايت كند. اما- از خواننده چه پنهان- كه كمي هم مشكوك شديم كه مبادا غرضي در ميان باشد و از اين رو احتياطاً تصميم گرفتيم كه تمام نقل و قول هايي كه وي از ديگران آورده است را خود رأساً و از طريق رجوع به متن اصلي، چك كنيم. حال ببينيد كه چه چيزي دستمان را گرفته است:

” مدافعان سوسياليسم ” نوشته بودند:

” تئوري و پراتيك وحدت ضدين هستند به اين معنا كه هر يك بدون ديگري وجود ندارد” .( ” آنارشيسم- سنديكاليسم و انحلال طلبي ” ص2- تأكيد از من است). ليكن پايدار به نقل از ” مدافعان سوسياليسم ” مي نويسد:
” رفقا مي گويند كه ” تئوري و پراتيك در حكم وحدت اضدادند….. هر كدام آن ها بدون ديگري وجود دارد….." "-(” مدافعان سوسياليسم ” و روايت مبارزه ي طبقاتي! - ص21- تأكيد از من است ).

آري، باور كردني نيست اما حقيقت محض است. ” مدافعان سوسياليسم ” مي گويند: ” ندارد ”، اما پايدار به نقل از آن ها مي نويسد :” دارد ”! و اين كه پايدار عمدأ اين جمله ي حريف را داخل گيومه قرار مي دهد تا به خواننده وانمود كند كه عيناً گفته ” مدافعان سوسياليسم” را با امانت داري كامل نقل فرموده است! - حال از خواننده مي پرسيم كه آيا جالب نيست كه چنين شخصي با وقاحت تمام ” مدافعان سوسياليسم” را متهم مي گرداند كه: ” در جستجوي بهانه اي براي انتقاد از سرِ لاعلاجي، تشبث به هر حشيشي را بهتر از هيچ گونه تشبث تشخيص داده اند "(همانجا-ص8)!

مضافاً آن كه پايدار نقد خود بر نوشته ي ” مدافعان سوسياليسم ” را بر روي سايت خود قرار مي دهد، اما از نوشته ي ” مدافعان سوسياليسم” در سايت ياد شده، اثري ديده نمي شود !- آيا پايدار با اين ترفندها مي خواهد مانع دسترسي خواننده به نوشته ي ” مدافعان سوسياليسم ” گردد تا مبادا دم خروسي كه سرقت كرده است، ديده شود!

رسام ثابت نيز در نوشته ي خود موسوم به ” قطاري را ببين كه آنارشي ” ناصر پايدار ” مي برد و چه خالي مي رود” ، در باب نقض حقوق دمكراتيك از سوي پايدار در قرار دادن نقد خود به م. رازي بر روي سايت خود و امتناع از درج پاسخ م. رازي در آن سايت، اعتراض مي كند. اما حال ديده مي شود كه ظاهراً اين رفتار آقاي پايدار به پرنسيب اصلي او مبدل شده است. و اين كه مبادرت به اين عمل به توسط آقاي پايدار، در خوش بينانه ترين حالت بيان آن است كه وي تشخيص داده كه خواننده نيازي ندارد تا به نوشته هاي طرفين بحث دسترسي داشته باشد، كه در اين صورت وي در واقع تشخيص خود را جايگزين تشخيص خواننده ساخته و اين برخلاف وعده هاي اوست مبني بر اين كه از فراز سر طبقه و به نيابت از آن نبايد تصميمي براي شان گرفته شود!- و در بدترين حالت ، آقاي پايدار مي ترسد از اين كه مبادا خواننده با دسترسي يافتن به هر دو نوشته طرفين، به تحريفات و احياناً دوزو كًلًك هاي حقير او پي ببرد، كه چنين سبك و سياقي براي همه امري است شناخته شده و فقط يك نام نيز بيشتر ندارد: سانسور. البته ما تمايل داشتيم حالت اول را محتمل بدانيم كه جرمي سبك تر است. اما در نظر گرفتن مجموعه ي رفتار آقاي پايدار، ما را از اين كار بر حذر مي دارد.

آري، دانشمند نجيب ما پس از ارتكاب به اين دستبرد، " حمله " طولاني و وسيع خويش عليه " مدافعان سوسياليسم " را آغاز ميكند تحت اين عنوان كه : " معناي اين احكام بدون نياز به هيچ تفسير و تعريف اين است كه تئوري يك چيز است و پراتيك يك چيز ديگر،... " ( همان صفحه)‌. اما پايدار از رو نميرود و در اين راستا به طور كلي زبانش را رها ميكند و هر وصله ي ناچسبي كه به مغزش خطور مينمايد را به " مدافعان سوسياليسم" ميچسباند بدون آنكه نيازي به آوردن نقل قول مستقيم از حريف را احساس كند، لذا مينويسد: " مدافعان سوسياليسم" قصد دارند: " حتي در اساسنامه حزبشان ورود غير كارگران به حزب را منع كنند" (‌ صفحه 19)

ليكن مسخره تر از همه آن است كه پايدار در هنگام افترا زدن نيز دچار التقاط ميشود!- چه، در فوق ادعا كرده است كه " مدافعان سوسياليسم" ميخواهند از ورود روشنفكران به حزب جلوگيري كنند. اما چند سطر بعد افترايي را به " مدافعان سوسياليسم" وارد ميكند كه درست در نقطه مقابل آن قرار دارد. زيرا اكنون، " مدافعان سوسياليسم" را متهم ميگرداند كه حزب مورد ادعاي آنها فاقد وجود كارگران خواهد بود! : " حزبي متشكل از نخبگان و دانشوران كه افرادش يا از جنس كارگر نيستند يا اگر هم ريشه كارگري داشته باشند، اهليت تحزب خويش را از طريق دانش و آگاهي و معلومات مكتبي كسب ميكنند. " ( صفحه 20)!

ليكن پايداربه اين روش هاي مبتذل شانتاژ گونه نيز- كه فقط قصد خفه كردن انتقاد حريف راتعقيب ميكند- بسنده نميكند،بلكه گويي از دست " مدافعان سوسياليسم" ديگر كاسه صبرش لبريز شده باشد به يكباره آنها را گروه " آويزان به كمونيسم و جنبش كارگري" ( صفحه 24) نام گذاري ميكند!

بله،‌ پايدار سر انجام بدينسان يعني به توسط فحاشي وعربده كشي ميخواهد حريف را " مرعوب" كند تا شايد ميدان را براي او خالي كنند. " مدافعان سوسياليسم" را نميدانم، ليكن ما كه گردنمان از مو هم نازكتر است از اين " قداره بند عرصه تئوريك" بسيار ترسيده و حتي لرزيده ايم. اصلاً اينكه در اين مدت در جنبش حضور داشته ايم و اين جسارت را مرتكب شده ايم فقط به اين خاطر بوده كه تا كنون كسي همچون پايدار پيدا نشده بود تا اينگونه براي ما هارت و پورت كند. والّا ما عافيت طلب تر از آن هستيم كه جاي حساس خود را با شاخ گاو طرف كنيم! – و اينكه " مدافعان سوسياليسم" در مقابل افتراها و فحاشي هاي پايدار سكوت كرده اند گيريم كه به آن خاطر بوده باشد كه مرعوب گشته و ميدان را براي اين حضرت والا خالي كنند. در اين حالت يقيناً تاريخ خواهد نوشت كه مبارزه نظري ميان پايدار و " مدافعان سوسياليسم"، سر انجام به ضرب و زور و خدعه و سانسور و نهايتاً قداره كشي، اما با"قاطعيت تمام"، به نفع پايدار خاتمه يافت و اين مظهر آنچيزي است كه در تاريخ گهگاه حادث ميشود: غلبه جهل بر علم!‌

بله، انحراف از پايدار، انحراف از حقيقت است و لذا تمامي كساني كه از اين " حقيقت" منحرف شوند يعني تمامي كساني كه عاقلانه نميدانند كه ايجاد اتحاديه هاي كارگري را تحريم كنند، تمامي كساني كه فكر و ذكرشان غلبه بر تفرقه و تكه تكه بودن كنوني جنبش چپ است را به القابي متهم ميسازد همچون " ... رفرميسم راست و چپ، ناسيوناليست ها آويزان به كمونيسم و جنبش كارگري، گروهاي سوسيال خلقي، ..." ( صفحه 24 ) و غيره وغيره.

به عبارتي پايدار به جاي ارائه استدلال و نقد واقعي تئوريك، آنجا نشسته و براي ما آب دهان ميپراند! –. پايدار بدينسان قصد دارد تا خوانندگان خود- كه گويي آنها را بچه تصور كرده است- را از ما" بترساند" و لذا ميگويد: مسير اينها" نه به سوي كمونيسم بلكه به شكل ديگر از سلطه مناسبات بردگي مزدي و " جهنم" هولناك حالكميت سرمايه ره ميبرد." ( صفحه 24- گيومه از من است).- آري! پايدار بدينگونه مسير پيشنهادي ما را بسوي " جهنم" و مسير خود را ( لابد) بسوي " بهشت"، تلقي ميكند. اين همان اصطلاحات مخصوص روحانيون است آنگاه كه گويي با " عوام الناس " طرف هستند و ميخواهند آنها را از مسيري بجز مسير تعيين شده به توسط خودشان، بهراسانند!‌- لذا اگر پايدار را رها كنيم به گمانم فقط كمي مانده است تا بيكباره ما را " شيطان" و خود را " خدا" – و يا دست كم خواهرزاده خدا- معرفي كند!‌- ليكن جالب اينجاست كه چنين شخصي ديگران را عوام فريب مينامد!

بله،"حقيقت همانست كه من ميگويم والآّ بدا به حال حقيقت" !-اين است شعار آقاي پايداروعمل او!

در اينجا بد نيست كه توجه خواننده را به نكته اي ديگر از منش هاي" نجيبانه" آقاي پايدار جلب كنيم. پايدار در باب" مدافعان سوسياليسم" مينويسد: " براي لحظه اي در نظر بيآوريد كه مثلاً ماركس سر از قبر بيرون ميكرد و ميديد كه زير نام تقديس نقش علمي وي رابطه او با پرولتاريا و جنبش كارگري را اينگونه تعريف ميكنند. تصورم اين است كه در مسالمت آميز ترين حالت خواستار تشكيل يك محاكمه فوري حقوقي براي محاكمه شما به عنوان مسخ كنندگان اس و اساس حرف هاي خود مي شد." ( صفحه 9)

صرفنظر از رجز خواني هاي بي محتوا، گفتار فوق حاوي نكته اي ديگر نيز هست. و آن اينكه ظاهراً تاريخ را اشتباه به عرض آقاي پايدار رسانده اند چون آنكس كه نظريه ورزي را جرم تلقي نموده و لذا " خواستار تشكيل يك محاكمه فوري حقوقي" مي شد، نه ماركس بلكه استالين بوده است!- اما جالب تر آنكه، پايدار امر تشكيل دادگاه با حضور هيئت منصفه يعني انجام " يك محاكمه فوري حقوقي" براي خردورزان را "در مسالمت آميز ترين حالت" توصيه ميكند!- ما مي پرسيم حالت هاي غير مسالمت آميز مورد علاقه پايدار كدام است؟- آيا همان حالاتي است كه استالين هرگاه امكان محاكمه فوري را براي مخالفين نظري اش نميديد آنها را به شيوهايي چون ترور، يا وادار كردن به خودكشي، حذف فيزيكي ميكرد؟-

ملخص كلام، موضوع ايده هاي مطروحه از سوي آقاي پايدار و درستي يا نادرستي آن به كنار. اينجا صحبت از روش و منش او در بين است. از اينرو اگر صحبت هاي پايدار در باره محاكمه انديشه پردازان و حالت هاي مسالمت آميز و همچنن حالت هاي غير مسالمت آميز را به تنهايي وجدا ازمباحث تئورك ارائه شده ازسوي او، مد نظر قرار دهيم ممكن است آن را به حساب بي دقتي در گفتار، نديدن بار كلمات و سبك مغزي وي بگذاريم. اما آنگاه كه اين سخنان او را در ارتباط با مجموعه رفتارش يعني استفاده توأمان وي از ضرب و زور، خدعه و سانسور و ارعاب قرار دهيم، آنگاه ديگر موضوع كاملأ فرق خواهد كرد. يعني خواهيم ديد كه براي اولين بار سر و ته رفتار آقاي پايدار به خوبي با هم جفت ميشود و همه اجزاء، در يك راستا و مسير قرار ميگيرد به گونه اي كه چهره زشت و كريه استالينيسم هويدا ميگردد. تازه آقاي پايدار هنوز دستگاه مهيبي همچون ك- گ- ب دوران استالين را در اختيار ندارد و" بريا" گوش به فرمانش نيست، و الاّ بگمانم استالين را روسفيد ميكرد!

به يك كلام مجموع سبك و سياق رفتاري آقاي پايدار نشانگر آن است كه وي فقط " در حرف" استالين را رد كرده است؛ و حتي بيانگر آن ميباشد كه موضعگيري به ظاهر تند و تيز او عليه استالين صرفاً نوعي" فريب بدني" محسوب ميشود. يعني همچون فوتباليستي كه با حركات فريبنده بدنش در ظاهر وانمود ميكند كه ميخواهد از اين سمت حركت كند اما قصد واقعي اش آنست كه به سمت مخالف برود!- به عبارتي اتخاذ موضع ضد استاليني، به راحتي ميتواند مأمني را براي شخص، فراهم سازد تا زير پوشش آن بتواند بهتر و راحتر همان روش ها و منش هاي زشت و زيانبار را پيگيري كند؛ به گونه اي كه هر آينه روش هاي ناپسندش مورد اعتراض ديگران واقع و به استالينيست متهم شود آنگاه ميتواند اتخاذ موضع سياسي ضد استاليني اش را دليلي بر ناروايي اتهام، قلمداد كند. در صورتيكه استالينيسم در واقع نوع مجسمي از يك رفتار انحرافي عام است تحت عنوان بوركراتيسم. لذا برائت از استالين خودبخود و هر گز به معني دوري گزيدن از رفتار كلي بوركراتيك، نيست و نخواهد بود.

سرانجام انكه، تمامي كساني كه در باب تشبث پايدار به اين روش ها، تاكنون سكوت اختيار كرده اند، هر چند به درجاتي كمتر از پايدار، اما مقصرند و مستحق سرزنش. زيرا اين سكوت فقط به معناي تائيد و تقويت رفتار پايدار تلقي ميشود و بيم آن را بر مي انگيزاند كه آن كثافت كاري هاي تنگ نظرانه كه در واقع مي بايست به توسط مقابله اي دسته جمعي مهار شود، بر عكس يعني عمومي گردد و اينكه هيچ كدام از اين آقايان هرگز استالين نخواهند شد، اما در هر يك از آنها چيزي از استالين وجود دارد.

به هر ترتيب، جنبش چپ بايد بداند كه عناصري كه در مورد پايدار برشمرديم همچون ضرب و زور و خدعه و سانسور و ارعاب، عناصر يا مراحل مختلف يك فرايند واحد است. به عبارتي اين مراحل ميبايد به منزله مراحل رشد تدريجي و كمّي روندي يگانه تلقي گردد كه در تكرار و توالي خود، امر " جهش" يعني ارتكاب قتل سياسي را ايجاب ميكند. پس مبادرت به قتل سياسي، در واقع چيزي نيست مگر تبديل و گذار كميت به كيفيتي نوين؛ يعني ادامه منطقي و نقطه اوج همان روند و همان مراحل پيشين است. ليكن تفكر متافيزيكي" روند"، " جريان" و " حركت" را درك نميكند و به همين خاطر از نظر وي " قتل سياسي" يك عمل خلق الساعه بوده كه ناگهان به مانند غرش رعد در آسماني بي ابر، جلوه ميكند و هيچگونه ربطي به اعمال پيشين ندارد. ازينروست كه او فقط ارتكاب به " قتل سياسي" از سوي استالين را محكوم ميكند و عليه مراحل پيشين، يا موضع نميگيرد و يا سكوت اختيار ميكند. در صورتي كه حتي يك سانسور جزئي، در واقع همان قتل سياسي است منتها در شكل نطفه اي و اوليه اش. از اينرو فعالين جنبش چپ ميبايد و ميتوانند با هر مرحله از اين روند، با هر شكلي از بروز اين اعمال، به گونه اي دسته جمعي مقابله كند. زيرا مقابله با دايناسور نيز آنگاه كه هنوز در شكل نطفه ايش قرار دارد امري بسيار آسانتر و عاقلانه تر خواهد بود تا آنموقع كه به يك هيولاي كامل و غير قابل كنترل، مبدل شود.

اما، نقطه مشترك ديگري نيز ميان پايدار و استالين وجود دارد و اين همان چيزي است كه " مدافعان سوسياليسم" نيز به شكلي بر آن تاكيد داشته اند: مقابله و عناد ورزي با مبارزه نظري، يعني با يگانه موتور محرك پيشرفت جنبش چپ. منتها پايدار عجالتاً اين مقابله و اين عناد را به توسط توجيهات مسخره " تئوريك" انجام ميدهد و البته- بنا بر مقتضيات زمان- از روش هاي اوليه حذف گرايي استاليني نيز سود ميجويد. و اينكه بزرگترين عامل پائين بودن سطح جنبش چپ در ايران كنوني، دقيقاً همين ارزش قائل نشدن براي مبارزه نظري است.

به عبارتي تاكيدات آشكار آموزگاران پرولتاريا به اهميت نقش مبارزه نظري در درون جنبش كارگري را بتلهايم اينگونه نقل قول ميكند:

" جنگ دهقاني در آلمان نوشته انگلس كه لنين در " چه بايد كرد؟" به آن استناد ميورزد تا نشان دهد كه انگلس " اهميت تئوري را با اين اشاره متذكر ميشود كه سوسيال دمكراسي ( يعني جنبش متشكل سياسي آنموقع پرولتاريا) نبايد دو شكل از مبارزه را به طور رو در رو به پيش ببرد، بلكه سه شكل مبارزه را بايد به انجام رساند، و انگلس براي مبارزه نظري همان اهميتي را قايل است كه براي دو شكل ديگر مبارزه، ف- انگلس حتي " يكي از علل عمده پيشرفت كم جنبش كارگري در انگلستان را در سال 1874 بي تفاوتي نسبت به هر گونه " تئوري" ميدانسته است. او همين تذكر را در مورد فرانسه، بلژيك و غيره ميدهد ( همانجا) " (‌ نقل از بتلهايم- مبارزه طبقاتي در اتحاد شوري جلد 1- صفحه 127). به يك سخن، آقاي پايدار مبارزه نظري و نتيجتاً ايجاد اتحاد حول ايده ها و تئوري را، امري نادرست تلقي ميكند و اما اتحاد عملي – آنهم به گونه اي " مستحكم و آهنين" – را طلب مينمايد. لذا اگر اين اتحاد امري نباشد كه حول محور " تئوري" صورت پذيرد لابد بايد حول محور " شخص" انجام بگيرد و او نيز لابد كسي جز آقاي پايدار نخواهد بود!- سركوب ددمنشانه مبارزه نظري به توسط استالين، بيانگر ان بود كه او نيز اين اتحاد عملي " مستحكم و آهنين" را طلب ميكرد اما نه حول " تئوري"، بل حول محور شخص خودش، و اواخر كار ريزه خوارانش او را " پيشوا" نيز مي ناميدند!

*************

اما همان گونه كه گفته شد، حزب كمونيست در واقع دسته ي آگاه و لذا متمايز، متحد و پيشتاز طبقه ي كارگر است. پس نه فقط پاره اي از طبقه است، نه فقط در درون طبقه قرار دارد، بل در عين حال از آن متمايز نيز هست. اين ” تمايز در عين يگانگي ”، اين ” تضاد در عين وحدت ” ، در واقع اساس كُنش و واكنشي در درون طبقه ميان خود و پاره اي از خود- را پديد آور گشتنه كه يگانه نيروي محرك پويايي و پيشرفت مبارزه ي پرولتاريا عليه بورژوازي را به ارمغان مي آورد.

به عبارتي ديديم كه ” جنبش كارگري ” يا ” مبارزه ي طبقاتي توده هاي كارگر ” ، همانا كُليتي است تضادمند و حاوي دو عنصر متضاد ” خود انگيخته گي و سوسياليستي ” . اما آقاي پايدار بنابر تفكر متافيزيكي اش قادر نيست كه اين تضاد را در درون اين جنبش و اين كُليت، مشاهده كند؛ و درست از همين بابت است كه از نظر وي تماميت اين جنبش يا بايد سوسياليستي تلقي شود يا بورژوازيي؛ يا اين يا آن. لذا از نظر وي هر كسي كه اولي را منكر شود لاجرم مي بايد به دومي معتقد باشد!

به عبارتي پايدار خودش اين جنبش و اين تماميت را به گونه اي يكپارچه- يعني بدون تضاد – و لذا دقيقاً همان جنبش سوسياليستي تصور مي كند و از اين رو مخالفينش را به ” بورژوايي ” تلقي نمودن آن، متهم مي سازد و مي نويسد: جنبش كارگري جنبش بورژوايي و در تضادبا سوسياليسم و آموزش هاي ماركس نيست!! ( ” مدافعان سوسياليسم” وروايت مبارزه ي طبقاتي! ” ص9 –علامت هاي تعجب از آقاي پايدار است).

پايدار بر همين منوال نيز مي افزايد: ” مدافعان سوسياليسم ” مبارزه ي طبقاتي توده هاي كارگر عليه سرمايه داري را در يك سوي و ماركسيسم را به مثابه ي علم در سوي ديگر به عنوان دو قطب متضاد!!! در مقابل هم تصور مي كند. ” ( همان صفحه) – در صورتي كه در واقع اين ” مبارزه ي طبقاتي توده هاي كارگر ” نيست كه در تضاد با ماركسيسم قرار دارد، بل ” مبارزه ي طبقاتي توده هاي كارگر ” ، خود، حاوي تضادي است ميان خود انگيخته گي و آگاهي سوسياليستي.

به هر ترتيب و مخلص كلام، ذهن كُند متافيزيكي آقاي پايدار امر ” تضاد ديالكتيكي ” يا ” وحدت تضادمند ” رادرك نميكندوآنرا بكّلي نا آشنا و غريب مي داند و وجود چنين پديده اي را غير ممكن . و به عبارتي از ديد وي، ميان ماركسيسم و آگاهي خود انگيخته ، حزب و طبقه، تئوري و پراتيك، هيچ گونه تضادي وجود ندارد زيرا اگر وجود داشته باشد لاجرم به معني آن خواهد بود كه اين دو به كلي از هم جدا و مستقل هستند. به گونه اي بدون وحدت و" بي ربط با يكديگر"!- پايدار به همين خاطراست آن جايي كه به رابطه ي تئوري و پراتيك مي پردازد، مي نويسد: ” هر نوع تلاش براي تجزيه ي كمونيسم به تئوري و پراتيك و سپس تفكيك آن به اجزاء متمايز و بي ربط با يكديگر، مخالف روايت ماركسي از ديالكتيك مبارزه ي طبقاتي توده هاي كارگر است. ” ( كمونيسم و ديالكتيك مادي ماركس يا ” ايده ي مطلق ” و ” روح تاريخ ” هگل؟ ص11- تأكيد از من است).

به اين ترتيب است كه پايدار هرگاه كه كلمه ي ” تضاد ” را مي شنود بلافاصله از خود با سه علامت تعجب(!!!) واكنش نشان مي دهد. زيرا تصوير دو پديده ي كاملاً جداگانه را مجسم مي كند و نه يك پديده كه حاوي دو وجه متضاد است، و از همين روست كه ” مدافعان سوسياليسم ” را متهم مي كند كه شما از ” دو پديده ي متضاد" صحبت مي كنيد( ” مدافعان سوسياليسم ” و روايت مبارزه ي طبقاتي ! – صفحه8- تأكيدازمن است).

به عبارتي از نظر آقاي پايدار، ماركسيسم و آگاهي خود انگيخته، حزب و طبقه، الااصول يا بايد يكي باشند كه در اين صورت هيچ فرق و تمايزي نبايد بين آن ها وجود داشته باشد، يا آن كه به كلّي از هم مستقل و ” بي ربط با يكديگر"، به گونه اي كه يكي اينجا، يكي آنجا، و پرتگاه عميق و غير قابل عبوري آن ها را از هم جدا كرده باشد. از نظر پايدار، ماركس، يا ماركس طبقه ي كارگر است پس بايد بدون تفاوت و تمايز باتوده هاي نا آگاه طبقه ي كارگر بوده باشد، يا ماركس دانشگاهي و لذا ” بي ربط ” و غير همپيوند با طبقه ي كارگر!- ماركسيسم، يا ماركسيسم جنبش كارگري است يعني دقيقاً همان جنبش خود بخودي كارگري بوده و بدون هيچ گونه تفاوت با آن، يا ماركسيسم حوزه ي مباحثات دانشگاهي مي باشد يعني چيزي آكادميك و ” بي ربط ” با جنبش كارگري!

به عبارتي ديالكتيك ماركسيستي مي آموزاند كه پديده هاي تاريخي-همچون جنبش طبقه كارگربمثابه كليّت- رابايد به بمانند پديده هايي زنده، لذا در سير حركت شان مورد نظر قرار دهيم. اين امر مستلزم بررسي گرايش هاي متضاد در درون آن است. اما درست اين جاست كه نقش ذهن آگاه در دخالت و تأثير گذاري بر روند حركت پديده، به نقشي برجسته و حتي تعيين كننده مبدل مي گردد. چه، آگاهي و شناخت از اين گرايش هاي متضاد، اين امكان را براي ذهن آگاه فراهم مي سازد تا در سير حركت آن، دخالتي مؤثر كند و آن را به سوي دگرگوني سوق دهد. اين همان تأثيرفكربرعمل يا تئوري بر پراتيك است. اما متقابلا،روندجاري حركت پديده، نسبي بودن امر صحت تئوري، ناكامل بودن آن و نقص هايش را نمايان مي سازد و تئوري را به غناي خود، فرا مي خواند. سپس، اين تئوري ” بازيافت شده” يا” غني شده” ، مي كوشد پراتيك پيشين را اصلاح كند و غنا بخشد. استمرار و پي آيندي اين كُنش و واكنش، چرخه يا فراگرد ديالكتيكي شدمان، رشد و تكامل هر دو وجه تضاد ” تئوري – پراتيك ” را موجب مي شود. به ديگر كلام – برخلاف تصورآقاي پايدار- اين تضاد ديالكتيكي به معني تخاصم بردارهايي نيست كه تأثيراتشان متقابلاً نافي همديگر باشد. بل به لحاظ آن كه هر يك از آن دو، خوراك يا زمينه ي رشد آن ديگري را فراهم ساخته و به آن ياري مي رساند، مي توان گفت كه اين دو، به نحو ديالكتيكي يعني از دل يكديگر، رشد مي يابند. به عبارتي از آن جا كه طبع هر دو ضد ، از رابطه اش با ضد ديگر، تأثير پذير است، اين دو در مبارزه با همه، هر كدام، تكامل پذير است و با تكامل خود، آن ديگري را به تكامل وامي دارد. لذا اين دو در تضاد و تقابل شان، در تأثير متقابل مستمر و زنده، هر دو سياّل اند. پس، سياليّت و ” همبستگي در عين تضاد” ، ويژگي هاي بنيادين اين حركت ديالكتيكي و اين پيشرفت است.

اما، متافيزيسين تازه ظهور كرده وكودن ما هر چه مي كوشد قادر نيست تفكري ديالكتيكي براي خود دست و پا كند و لذا با شنيدن عبارتي چون ” همپيوندي در عين تمايز” ، ” وحدت تضادمند ” دچار سرگيجه شده و چشمانش سياهي مي رود و سپس گويي رو در روي ” مدافعان سوسياليسم ” ايستاده و فتوا صادر مي نمايد كه هر كس كلامي از وجود ” تمايز” يا ” تضاد” (!!!) به زبان بياورد لاجرم و بدون هيچ شك و شبهه اي واقعيت"يگانگي ” را كُلاً منكر شده است!- پايدار بدين سان با تكيه به ” وحدت ” و لذا با نفي وجود تمايز و تضاد ميان خصلت خودبخودي و خصلت آگاهانه، ناگزير به نفي و انكار لزوم ايجاد حزب كمونيست واقعي – حزبي همپيوند ولي متمايز از طبقه- نيز مي رسدودرعوض،ميخواهدايده ي پوشالي "تشكل ضدكارمزدي"،كه برمبناي ناديده گرفتن همين "تمايز"واقعي وحقيقي قراردارد-راجايگزين آن سازد. پايدار از همين روست كه محفل ” مدافعان سوسياليسم” را به خاطر تأكيد شان بر وجود تمايز ميان حزب و طبقه، متهم مي سازد كه آن ها ”…. چاره اي ندارند جز اين كه تشكل سوسياليستي و ضد كار مزدوري كارگران را در خارج از فضاي كار و مبارزه و قلمرو حيات اجتماعي توده هاي كارگر جستجو نمايند."(همانجا- ص21 – تأكيد از من است).

چه، از نظر پايدار هركسي بخواهد حزبي متمايز از طبقه بسازد الزاماً حزبي خارج از طبقه ساخته و لذا به همان سرنوشتي مبتلا ميگردد كه " حزب كمونيست كارگري" به آن دچار شد. وي از همين بابت است كه ميكوشد طرفداران ايده تلاش براي ايجاد حزب كمونيست واقعي را متهم سازد كه اينان قصد دارند حزبي با مدل " حزب كمونيست كارگري"- يعني حزبي به كلي بيگانه و بر فراز سر توده كارگران، حزبي كه حزب كمونيست به معني واقعي آن نيست- ايجاد كنند!- گويي تنها مدلي كه براي ايجاد حزب وجود دارد همان است كه " حزب كمونيست كارگري" ايجاد كرده است!- پايدار در همين رابطه است كه مينويسد: ماركسيسم براي شما يك نحله فكري، يك مكتب و مجموعه اي از اصول و احكام است كه كارگران بايد به صورت متنون آموزشي و واحد هاي درسي دانشگاهي آنها را بياموزند." ( " مدافعان سوسياليسم و روايت مبارزه طبقاتي!- صفحه 10)- " طبيعي است كه در اين ميان به مشتي ميانجي و مبشر و رسول و مبلغ هم احتياج پيدا ميكنيد كساني كه بايد وظيفه سنگين اين آموزش را به دوش كشند و نام آنها را كمونيستها ميگذاريد.!!!" ( همانجا)

ليكن برخلاف آنچه كه آقاي پايدار عنوان ميسازد ايراد " حزب كمونيست كارگري" صرفاً در اين نبود كه تئوري هايش را به صورتي آكادميك و جدا از جنبش تدوين كرده است. چه،" برنامه" جريان ياد شده را در سال 1360، چهارده هسته كارگري امضاء كرده بودند و اين امر نشاندهنده نفوذ و ارتباط قابل ملاحظه وي – درآنزمان – در درون كارخانه ها بود. مشكل اين جريان در وحله اوّل آن بود كه ستون هاي اساسي تئوري و تنه اصلي درخت تحليل هايش – كه " برنامه "، فشرده ي آن بود- صرفاً محصول سطح بسيار نازلي از پيشرفت تئوريك، آنهم فقط مربوط به يكي از گرايشات جنبش بود، و نه ماحصل يك دوره مبارزه نظري كافي ميان مجموعه گرايشات. به عبارتي جريان ياد شده با اعلام زود هنگام" حزب طبقه كارگر" وظيفه سنگيني را به عهده گرفت كه به هيچ وجه بضاعت تئوريك آنرا نداشت. چه در غير اينصورت جريانات ديگر جنبش، محافل و عناصر پراكنده با رضايت خاطر به آن ملحق و نيروي ماديش را در درون جنبش كارگري، افزايش ميدادند. اما به لحاظ آنكه تئوري هاي " حزب" تئوريهايي جزئي، ناقص و عمدتاًسطحي و نادرست بود- امري كه جريان ياد شده را وا ميداشت تا هرچند سال يكبار آنرا حتي در خطوط اساسي اش تغيير داده و وسله پينه كند- نه فقط هيچ جرياني را به خود ملحق نساخت و نيروي ماديش تقويت نشد، بلكه برعكس، خود بارها دچار انشعاب گرديده و نيروهاي كارگري اش دچار ريزش شد. به عبارتي نازل بودن سطح تئوريك پايه هاي كارگري آن در مقايسه با كارگران مربوط به محافل و جريانات ديگر، امكان تكثير نيروهاي كارگري را از وي سلب مينمود. مضافاً آنكه بدين ترتيب رهبري " حزب" كه ابتداً در باره توان نظري خود به شدت دچار توّهم شده بود، در موقعيت خطيري قرار گرفت كه تحت آن ميبايست از اين به بعد از تئوري هايي دفاع كند كه در واقع آنچنان سطحي بود كه تاب تحمل كوچكترين انتقاد را هم نداشت. حال در چنين وضعيتي دو راه پيش پاي وي قرار داشت. يا به توسط انتقاد از خود- به لحاظ زود هنگامي اعلام حزب سياسي طبقه كارگر- عقب نشيني و بجاي اوّل خود بازگشت كند تا زماني كه مبارزه نظري كليه گرايشات به ثمر بنشيند و آن بنيان تئوريك معتبر و نيرومندي را پديد آورد كه در خور حزب واقعي پرولتاريا است، يا آنكه با پا فشاري بر اشتباه خود،از همان نقطه اي كه به زمين خورده است تا درب خانه سينه خيز برود!

بدينسان، عدم پاسخگويي به انتقاداتي كه به تئوري هايش وارد مي شد، سانسور، سركوب مخالفين نظري، جدايي از جنبش واقعي، چيز هايي است كه در حقيقت محصول اجتناب ناپذير انتخاب راه دوم بود. لذا عدم توان در تكثير نيروهاي مادي اش رابطه اي مستقيم با ستروني وي در عرصه ذهني و تئوريك دارد و اينكه جريان ياد شده به دليل آنكه ظرفيت انتقاد از خود را مدتهاست كه از كف داده، لزوماً قدرت ديناميك بودن را نيز فاقد گشته است. زيرا نيروي اصلي يك حزب پرولتري واقعي در ظرفيت وي در انتقاد نمودن از فعاليت هايش و تصحيح اشتباهاتش، نهفته است. از اينرو كاملاً آشكار است كه " حزب كمونيست كارگري" حزبي شاداب، سرزنده، مبارز و ديناميك، نيست. بلكه وي محفلي- كمي كوچكتر يا بزرگتر- در جنبش چپ،خشك مغزترين و عقب افتاده ترين آن است.

به يك سخن پايدار آنگاه كه ايراد " حزب كمونيست كارگري" را صرفاً در اين مي بيند كه تئوري هايش به شكلي آكادميك تدوين شده، در واقع نادرستي و مغلوت بودن خطوط اساسي اين تئوري ها- در باب شكل حاكميت سرمايه در ايران، طرفداري از جمهوري دمكراتيك خلق، مقاله " سه منبع و سه جزء ماركسيسم"،‌ شكست انقلاب اكتبر، و غيره...- را ناديده ميگيرد. به عبارتي، صرف اين انتقاد از سوي پايدار كه " حزب كمونيست كارگري" خود را بر فراز طبقه كارگر قرار داده، انتقادي ضعيف بوده و لذا نوعي و حدّي دفاع از اين جريان، محسوب ميگردد. به عبارتي مخالفت آقاي پايدار با " حزب كمونيست كارگري" همانقدر غريزي و تند ميباشد كه سطحي است و لذااو وهمفكرانش بگونه اي بي حاصل " حزب " را – آنگونه كه ظريفي مي گفت- به " كيسه بوكس" تبديل كرده اند!

اما آنچه كه پايدار را تا اين حد مخالف امر وحدت پيشاهنگان طبقه كارگر در شرايط كنوني ايران، ساخته است- صرفنظر از درك تئوريك ناقص وي از رابطه ميان حزب و طبقه { يعني انچه كه پيشتر توضيح داديم} – عاملي ديگر نيز هست كه نقش مستقل خود را ايفا ميكند. يعني تجربه عملي الگوهايي از حزب سياسي طبقه كارگر كه به دلايل تاريخي، هر كدام به درجات مختلف و بنا به علل مختلف، معيوب بوده اند. اين تجربه ها مربوط است از يكسو به" حزب كمونيست كارگري" و از سوي ديگر به حزب بلشويك. به عبارتي ايجاد" حزب كمونيست كارگري" – كه در واقع فقط كاريكاتوري از يك حزب كمونيست واقعي است- كار پايدار را به آنجا كشانيده كه از ايجاد هرگونه حزبي، حتي يك حزب كمونيست واقعي و رزمنده، بترسد. آقاي پايدار با ديدن وضعيت " حزب كمونيست كارگري" تا آن حد عقب عقب ميرود تا اينكه از آنسوي بام به زير بيافتد. اين احساس وي تا آنجايي كه يك واكنش غريزي و غير آگاهانه تلقي شود تا حدودي نيز طبيعي مينمايد. زيرا انسان را به ياد كسي مياندازد كه با تولد يك نوزاد ناقص الخلقه كه روي دستانش مانده، از اين پس و ديگر فكر بچه دار شدن، توليد زندگي و ادامه حيات بشر را اساساً و بيكباره از سر بيرون ميكند. بعبارت ديگر،‌اين نوزاد نارس و ناقص الخلقه- كه اينك ديگر نوزاد هم نيست بلكه با همان شكل و شمايل تأسف آورش، بر باليده و بزرگ شده است- در واقع مولود جنبش چپ دهه پنجاه ميباشد و لذا واكنش آگاهانه نسبت به آن، بررسي چرايي و چگونگي اين تولد ناخوشايند و دلايل عدم اصلاح آن است.

از سوي ديگر، ميدانيم كه حزب بلشويك در انقلاب اكتبر و پس از آن كوشيد قدرت خود را جايگزين قدرت شوراها- و به طور كلّي جايگزين قدرت توده ها- كند. يعني كوشيد قدرت واقعي شورا ها را كاهش وسپس به كلّي حذف گرداند { و اينكه استالين در سال 1926 حتي كوشيد با بركناري رهبران متمرد سنديكاها و جايگزيني عوامل خود، استقلال سنديكا ها را نيز از ميان بردارد و آنها را به ابزار صرف اجراي خط مشي آمرانه رهبري حزب مبدل گرداند}. مضافاً آنچه كه در اين رابطه، انحراف حزب بلشويك را تشكيل ميداد آن بوده است كه به طور كلي به جاي كوشش در جهت امحاء تضاد ميان حزب و طبقه و آغاز جاري ساختن اين روند- { روندي كه فقط در كمونيسم به طور كامل حاصل خواهد آمد}- اين تضاد را تثبيت ابدي مي كند. بدينسان حزب – گروه نخبگان طبقه كارگر- به طور روز افزون از توده ها جدا مي شدند و بر فراز سر آنها قرار ميگرفتند و لذا دولت پرولتري را كه در كنترل اين حزب بود، به سوي همين سرنوشت هولناك سوق مي دادند. { من به زودي در جاي ديگر مفصلاً به اين موضوع و به دللايل شكست انقلاب اكتبر خواهم پرداخت}.

اما نه اشباهات حزب بلشويك و نه انحرافات" حزب كمونيست كارگري" موضوع تلاش براي ايجاد حزب كمونيست واقعي را، منتفي نميكند. بل، ما را به درس گيري مثبت، واقعي و علمي از اشباهات آنها، و در جهت عدم تكرار مجدد همان اشتباهات، فرا ميخواند. زيرا زندگي، بايد جريان يابد.

بگذريم. فيلسوف محترم ما بر مبناي ناديده انگاشتن تمايز موجود ميان پيشرو و توده است كه ” تحزب كمونيستي ” يعني آنچه را كه در واقع مربوط به بخش پيشرو طبقه ي كارگر است را به ” توده هاي كارگر" منتسب مي دارد: ” تحزب كمونيستي توده هاي كارگر….. ( ” كمونيسم و ديالكتيك مادي"… ص1 – تأكيد از من است)

ليكن پايدار نه فقط ” تحزب كمونيستي ” بلكه،ازآنهم مضحك تر، امر پيشبرد مباحث تئوريك را نيز از توده هاي كارگر، طلب مي كند: ” توده هاي كارگر{دقت كنيد! توده هاي كارگر و نه پيشاهنگان مجهزبه سلاح نقدكه درحزب كمونيست بصورتي متحد و متشكل عمل ميكنند} در گام به گام و فاز به فاز پيشبرد اين پيكار كلّي پروسه ي كار و توليد اجتماعي را آناليز مي كنند. لحظه به لحظه فرآورده هاي اين آناتومي و اين آناليز را بر سر بورژوازي فرو مي كوبند. اين عالي ترين، دقيق ترين، مادي ترين و ماركسي ترين تعريف از پديده ي آگاهي است."- ( ” جنبش كارگري، كمونيسم و مسئله ي تحزب” ص 30 – كروشه و تأكيد ها از من است).

حال مي پرسيم اگر ” سوسياليسم ” آقاي پايدار، چيزي تخيلي نيست پس چيست؟ وانگهي آيا آقاي پايدار تا به حال ” توده هاي كارگر ” را ديده است كه از آن ها طلب ” آناليز و آناتومي” مي كند؟- زيرا ما در ميان اين ” توده ” ، كارگري را مي شناسيم به اسم مش رجب! { هركس كه با توده ي كارگران رابطه اي داشته است مش رجب ها را مي شناسد} . او كارگر سالخورده و بي سوادي است با دستاني به پهناي يك بيل كه بيانگر عمري رنج و زحمت است. حال قيافه ي مش رجب را مجسم كنيد آنگاه كه پايدار گريبان او را گرفته و مي گويد: تو جزء توده ي كارگران هستي پس بايد خودت همه ي اين چيزهايي كه از تو خواستم را آناتومي و آناليز كني!

درست در همين لحظه است كه صداي قهقه ي مش رجب به آسمان بلند مي شود، از همان خنده هايي كه گويي از ته دل باشد و زندگي نكبت بارش معمولاً آن را از وي دريغ داشته است!

اين جاست كه ما به آقاي پايدار توصيه مي كنيم كه همچون گذشته، از نزديك شدن به ” توده ي كارگران” خودداري ورزند. زيرا آنان گر چه مهربانند و" مجانين" را نيز دوست مي دارند اما نه از نوع سمج آنها را!

ليكن حتي مش رجب ها نيز در اعتصاب و مبارزه، فعال خواهند بود. البته تا‌ آن جايي كه زير نفوذ معنوي كارگران پيشرو ئي قرار داشته باشند كه در زمينه ي خود آنان،‌كار و زندگي مي كنند. به يك كلام ، امر ” آناتومي ” و ” آناليز” در واقع كاري نيست كه فعلاً بتوان آن را از ” توده ” كارگران و از آن جمله، از مش رجب انتظار داشت، بل امريست گروهي، و مربوط به پيشاهنگان كه به واسطه ي عناصر پيشرو متعلق به خود، عناصري كه مي دانند چگونه با زبان مخصوص به مش رجب ها با آن ها سخن بگويند و ” عصيان” آن ها را با آگاهي توأم ساخته يعني آن را به مبارزه اي ثمر بخش مبدل سازند. و الّا چه فرقي بود ميان پيشرو و توده؟(3)

بديگرسخن اينكه ميگوييم ماركس نيزهمچون مش رجب ،بهرحال نوعي كارگرمحسوب ميشود،اينكه ميگوييم حزب،جزء ياپارهاي ازطبقه است،بهيچ وجه بدان معنا نيست كه يگانگي مزبور،فرق وتمايزميان پيشرو و توده را ازميان مي برد،بلكه برعكس، اين فرق وتمايز محفوظ مي ماند.

بنابراين پايدارحق ندارد فرق وتفاوت ميان ماركس ومش رجب راناديده انگارد،امااگراصرارداشت كه تفاوت وتمايزميان خودش ومش رجب راموردملاحظه قرارندهدازنظرمابلامانع است وحتي تاحدودي دراين كاربه اوحق نيزميدهيم زيرامش رجب لااقل تااين حدآشفته گو،درهم وبرهم نويس،التقاطي وذهني گرا،نيست!

همان گونه كه مشاهده مي گردد پايدار در اين جا با ناديده گرفتن تمايز ميان پيشرو و توده، در واقع آن مسائل تئوريكي را كه ابتداً مي بايست از سوي دسته پيشاهنگ مجهزبه سلاح نقد{ حزب كمونيست} ”آناتومي و آناليز” و تدوين گرددد و سپس در توده ها اشاعه داده شود را مستقيماً از خود ” توده ها ” طلب مي كند!- و اينكه اين همان نكته ايست كه ” مدافعان سوسياليسم” نيز به درستي به روي آن انگشت گذاشته اند، به گونه اي كه در نوشته ي خود، كوشش درخشاني به خرج مي دهند تا مسير تفكري را نشان دهند كه تحت آن آقاي پايدار به ايجاد حزب كمونيست به مثابه ي تشكيلات متحد كارگران پيشتاز، اعتقادي واقعي نداشته، بلكه عملاً در مسير انحلال اين تشكيلات در كل طبقه، طي طريق مي نمايد. از اين روست كه ” مدافعان سوسياليسم” از پايدار مي پرسند: ” آيا كارگران به صرف شركت در مبارزات روزمره مي توانند ترفندهاي گوناگون و پيچيده ي سرمايه داري را كه از سوي روشنفكران و اقتصاددانان بورژوازي دائماً ساخته و پرداخته مي شود بشناسند، قدرت مانور سرمايه داري در ارائه ي اشكال رنگارنگ و متنوع آن از قبيل سرمايه داري خصوصي، سرمايه داري دولتي، سوسيال دمكراسي، دولت رفاه، سهيم كردن كارگران در سود سهام و مالكيت كارخانه، دولت مولد ثروت و….. آيا نمي تواند توده ي كارگران را اغوا كند؟ آيا بورژوازي نمي تواند هر روز اشكال جديدي را با هدف استتار و مخفي نمودن ماهيت استثمار گرانه ي آن عرضه نمايد؟ در غياب دسته ي كارگران پيشرو كه در قالب حزب طبقه ي كارگر متشكل شده باشند، چگونه توده ي كارگران مي توانند دست رد به سينه ي تمامي اين اشكال متنوع بزنند؟ حصار را بشكنند و آن مناسبات توليدي را طلب كنند كه در آن نشاني از بردگي مزدي نباشد؟( آنارشيسم- سنديكاليسم و انحلال طلبي- ص6- تأكيد از من است)

همان گونه كه ملاحظه مي شود در اين جا ” مدافعان سوسياليسم” يك سؤال كليدي را در مقابل پايدار قرار مي دهند كه نقش گرهگاه اختلافات نظري ميان آن دو را ايفاء مي كند، به گونه اي كه اگر پايدار به امر لزوم ”دسته ي كارگران پيشرو كه در قالب حزب طبقه ي كارگر متشكل شده باشند” ، پاسخ مثبت دهد آن گاه بايد بپذيرد كه اين حزب، متمايز از طبقه است و ايجادش محصول يك دوره مبارزه ي نظري در جهت حل اختلافات، خواهد بود. و اين امر به نوبه ي خود، وي را وادار مي سازد تا بپذيرد كه ماركسيسم يك علم است زيرا ناگفته پيداست كه اين مبارزه ي نظري مربوط به ماركسيسم- يعني علم مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا- مي باشدواينها همگي بمعناي آنستكه ايده ي ايجاد"تشكل ضدكارمزدي"-كه ميخواهدپيشرو وتوده را يكجا دربربگيرد- يك توّهم بيش نيست .

حال مشاهده كنيد كه پايدار چگونه مارمولك وارميلغزدو ” مانور” مي دهد تا از اين مهلكه بگريزد. او پاسخ مي دهد:

"” مدافعان سوسياليسم” منكر موضوعيت يا امكان طرح راه حل هاي كنكرت، مستقل و واقعي ضد سرمايه داري توسط كارگران در پروسه ي پيكار خويش با بورژوازي مي باشند. " (ص17 – تأكيد از من است)

بله، پايدار كه گويي اوضاع را پس مي بيند حال آرام آرام عقب نشسته و موذيانه يعني بدون سر و صدا و بدون جلب انظار عمومي، لفظ ” توده هاي ” كارگر را، به ” كارگران ” تغيير مي دهد تا ببيند چه پيش خواهد آمد و آيا گريبان وي را رها مي كنند يا نه؟ – ” مدافعان سوسياليسم” را نمي دانم چه خواهند كرد. اما من همچنان مايلم تا آقاي پايدار تكليف خود را با اين موضوع روشن كند. يعني روشن كند كه آيا” كارگران ” ، يا ” توده هاي كارگران” در غياب دسته ي كارگران پيشرو كه در قالب حزب طبقه ي كارگر متشكل شده باشد، قادر است به طرح راه حل هاي كنكرت، مستقل و واقعي ضد سرمايه داري، برسد؟

بدين ترتيب آيا ما حق نداريم كه بگوييم پايدار آن چه را كه در واقع تنها از پيشاهنگان مسلح به سلاح نقد مي توان توقع داشت از خود طبقه انتظار دارد و اين كه وي فقط ” وحدت” را مي بيند ولي ” تمايز” ميان پيشرو و توده، حزب و طبقه را ناديده مي گيرد؟ چه، كاملاً آشكار است- چيز آشكاري كه آقاي پايدار تاكنون از پذيرش آن طفره رفته است- كه در غياب حزب كمونيست، جنبش توده هاي كارگر از خصلت آگاهي حقيقي تُهي مانده، بلكه اشكال خودبخودي خواهد گرفت و نهايتاً در چارچوب نظام سرمايه داري باقي خواهد ماند همان گونه كه در لهستان و كره اين چنين شد.

ليكن، ما در عجب بوديم كه چگونه ممكن است پايدار امر " آناتومي" و " آناليز" را از توده هاي كارگري طلب كند و نداند كه چنين كاري فقط از پيشاهنگان تجهيز شده به سلاح نقد، برخواهد آمد. ما به خود ميگفتيم كه شايد منظور پايدار اين نبوده و او قصد داشته تا چيز ديگري را بگويد، شايد اشتباه لفظي در كار باشد و سوء تفاهمي به وجود آمده است، اما به ناگاه چشممان به جمله اي از وي افتاد كه تمام اين خوش خيالي هاي ما را به باد ميدهد! نگاه كنيد:

" بسياري از كارگران كمونيست اند بدون اينكه نيازي به اعلام و اظهار قبول آن داشته باشند." ( " زنده باد جنبش لغو كارمزدي كارگران" صفحه 9- تاكيد از من است).

بله، باور كردني نيست ولي حقيقت دارد. حال روشن ميشود كه بي سبب نيست كه پايدار امر " آناتومي" و "آناليز" را از " توده هاي" كارگران توقع دارد زيرا آنها- يا بسياري از آنها- را " كمونيست" تصور كرده است!

آري، اينجا نيز يكي از همان مواردي است كه ما در مقابل آقاي پايدار بكلي كم ميآوريم و اظهار عجز و ناتواني ميكنيم زيرا نيمدانيم با چنين شخصي چه كنيم؟!- طنز ماجرا در اين است كه اين آدم، ديگران را " مريخي" مينامد و مريخي بودن، قدر مسلم به معناي دوري مطلق از واقعيت هاي عيني و زميني، است!

به ديگر كلام سؤال اين است كه آيا آقاي پايدار واقعاً نميداند كه در جامعه ايران و طي سالهاي گذشته، به لحاظ فقدان يك حزب كمونيست نيرومند، " توده هاي كارگر" يا " بسياري از كارگران" چگونه و در چه وسعت در معرض تبليغات بورژوايي و خرافه هاي مذهبي قرار داشته اند و تا چه اندازه به آن آلوده اند؟-

به جرات ميتوان گفت كه دست كم پنج درصد از كارگران، معتاد، زن باره و از نظر اخلاقي و فرهنگي فاسد شده اند و روحيات لمپني بر آنها غلبه كرده است. تازه اين درصد، صرفاً مربوط به كارگران صنعتي پيشرفته است، يعني در مورد بقيه كارگران كشور اوضاع از اين هم وخيم تر است. و اينكه ركودي كه طي بيست سال گذشته بر جنبش كارگري حاكم بوده، سرچشمه اين انحطاط را پديد آورده است. يا به قول ماركس، ركود مبارزه طبقاتي، انحطاط هر دو طبقه اجتماعي را موجب ميگردد.

بدين ترتيب در باب وضعيت ذهني كارگران كشور، به جرأت ميتوان گفت كه توده هاي بسيار وسيعي از كارگران يعني اكثريت قاطع آنان، نه فقط فاقد هر گونه آگاهي سوسياليستي اند، بلكه حتي داراي آگاهي ابتدايي يعني آگاهي صنفي و سنديكايي نيز نيستند زيرا از دو دهه پيش تا كنون هيچ نيروي متشكل سوسياليستي { يا حتي شبه سوسياليستي نيز} وجود نداشته و ندارد تا در ميان اين نسل جديد از كارگران كشور- كه عمدتاً جوان و فاقد حد اقل آگاهي و تجربه مبارزاتي هستند- به تبليغات منظم دست بزند و اينكه حتي سنديكا ها وجود نداشتند تا اين توده هاي كارگري را به لزوم اتحاد براي نائل شدن به ابتدايي ترين منافع صنفي اشان، آگاه كنند. وانگهي طبق آمار رسمي نوزده ميليون كارگر در كشور وجود دارد و از اينرو ما ميپرسيم اگر" بسياري از كارگران كمونيست اند" پس چگونه اجازه داده اند تا بورژوازي به اين طرز وحشيانه و روز افزون به شرايط كار و زندگي آنان تعرض كند و اين انبوه كارگران كمونيست ( !‌ ) از خود مقاومتي نشان نداده اند؟!- بله، واقعيت كاملاً مخالف آنچيزي است كه پايدار گمان مي كند زيرا پايه هاي تسلط حمله هاي دائم التزايد بورژوازي به طبقه كارگر دقيقاً ريشه در همين نازل بودن سطح آگاهي كارگران و لذا عدم توان در متحد ساختن خويش، داشته است. به يك كلام نبود يك حزب كمونيست واقعي ، زمين بازي را به طور يكطرفه در اختيار بورژوازي قرار داده تا به توسط تبليغات خود، ذهن كارگران را مسموم سازد، آنها را دچار تفرقه گرداند و از آگاه شدن به منافع واقعي خود، دور نگاه دارد.

" بسياري از كارگران كمونيست اند"!- اين تحليلي است كه پايدار از اوضاع كنوني كشور ارائه داده است. حال ما بر مبناي اينچنين تحليلي،- و بجاي آقاي پايدار- رهنمود مربوطه را صادر ميكنيم. به عبارتي تحليل از وضعيت مشخص كنوني از آقاي پايدار، و رهنمودي كه بگونه اي ناگزير از همان تحليل برميخيزد، از من، { آن محافلي كه در جزوه حاضر، آنها را بخش پيشرو ناميده ام توجه كنند زيرا روي سخن من با آنهاست}: نيازي نيست تا شما توده هاي كارگري را آگاه و مبارزه اشان را سازماندهي كنيد زيرا بلحاظ آنكه" بسياري از كارگران كمونيست اند"، آنها هستند كه بايد شما را آگاه و سازماندهي كنند! بدين ترتيب اگربگوئيم پايدار كارگران پيشرو را بكلّي دست انداخته است، شوخي نكرده ايم!- وقتي او را جزء "مجانين" ميناميم و ميگوئيم كه جفنگ ميبافد، نه بي ربط گفته ايم و نه فحاشي نموده ايم، زيرا هرچيزي را بايد با نام واقعي و دقيق آن، ناميد!

در يك سخن، " تشكل ضد كار مزدي" مطروحه از سوي آقايان پايدار و حكيمي، تا آنجايي كه مربوط به مباحث تئوريك ماركس ميشود، كاملاً غلط است، و تا آنجائيكه ميبايد از داده هاي واقعي كشور برخيزد، در حقيقت از جفنگ برخواسته است. از اينرو در مجموع ميتوان گفت كه تئوري" تشكل ضد كار مزدي"، تئوري حقيقي و واقعي نيست، بلكه مجازي{ دروغين} است و بزرگترين سد جنبش حقيقي كارگري كنوني ايران محسوب ميشود كه بايد در هم شكسته شود.

***************

پايدار در نقد ديدگاه ” مدافعان سوسياليسم” بلافاصله ادامه مي دهد: ” آنان كمونيسم را يك جنبش زنده در درون طبقه ي كارگر نمي دانند.”

در پاسخ به آقاي پايدار بايد گفت كه كمونيسم، يك جنبش زنده در درون طبقه ي كارگر و در عين حال از آن متمايز است. ناديده گرفتن اين ” تمايز” به معني چشم فرو بستن بر تمايز واقعي و موجود ميان ماركسيسم به مثابه ي آگاهي سوسياليستي و آگاهي خود انگيخته{ كاذب} كارگران، ميان كارگران پيشرو و كارگران عقب افتاده، ميان حزب و طبقه است. يعني خصلت نماترين شكل انحلال طلبي. به عبارتي جنبش طبقه ي كارگر به مثابه ي يك كُليت واحد، تا آن جايي زنده است، فقط به آن خاطر زنده است كه تضادي دروني را در بر داشته باشد: تضاد ميان مبارزه ي خود انگيخته با مبارزه ي آگاهانه و مبتني بر علم، اين تضاد سرچشمه و قواي محرك پيشرفت است.

وانگهي آن چه كه پايدار به آن توجه نمي كند آن است كه كمونيسم فقط آن گاه كه در حزب متجلي شود، كمونيسم به معني كامل آنست. ولي تا پيش از آن، فقط يك" گرايش" محسوب مي گردد كه از سوي محافل موجود- كه به لحاظ نبود هيچ گونه وحدت نظري حتي قادر به ايجاد پايين ترين سطح وحدت عملي نيز نيستند – نمايندگي مي شود. و اين كه در فقدان اين وحدت نظري، محافل ياد شده اگر قادر مي شدند حتي يك مراسم ساده ي روز كارگر را به طور مشترك برگزار كنند، امر پيشبرد جنبش توده اي آتي طبقه كارگر پيشكش آقاي پايدار! و اين كه پايدار كه لزوم برخورد به ماركسيسم به مثابه ي يك علم را منكر مي شود و لذا نقش و اثر تئوري را بر پراتيك فهم نمي كند، بد نيست كه يكي از اشكال بروز اين ” نقش و اثر” را ملاحظه كند. اين امر مربوط است به بحثي كه حدوداً در سال 76 و در زمان آ‎غاز طرح خروج كارگاه هاي زير سه نفر از زير شموليت قانون كار، درگرفت. به گونه اي كه ديدگاهي با تكيه به اين تئوري نادرست كه هيئت حاكمه ي كنوني نماينده ي بورژوازي تجاري است به اين نتيجه گيري نادرست تر نيز رسيد كه قصد حكومت از ارائه ي اين طرح،‌ بازگذاشتن دست بازاريان در حجره ها- كه كمتر از 3 كارگر دارند- جهت افزايش نرخ استثمار، است. اما اين تفكر نادرست، غافل از اين واقعيت بود كه تعدادكارگاه هائي كه شامل اين طرح مي شدندبالغ بر1ميليون و800 هزاربودنند،لذاحجره هاي بازار درصد بسيار ناچيزي از مجموعه آنهارا در بر مي گيرد. وانگهي حكومت به مثابه ي سرمايه داري دولتي- با انگيزه ي افزايش نرخ استثمار كليه كارگران كشور، هرگز صرفاً به كارگاه هاي زير سه نفر بسنده نخواهد نمود، بل در صورتي كه با مقاومتي روبرو نشود كم كم به سوي كارگاه هاي بزرگ تر و حتي كارخانه هاي دولتي روي آور خواهد شد.(4) اما در صورتي كه اين تئوري نادرست كه جمهوري اسلامي را نماينده ي بورژوازي تجاري تلقي مي كند، پيش تر تكليفش تعيين شده بود و محافل موجود در باب شكل حاكميت سرمايه درايران به بحث و نتيجتاً توافقي تئوريك نائل شده بودند، مسلماً در زمان ارائه ي طرح فوق الذكر، قادر بودند دست حكومت را بخوانند و امكان تبليغات متحد عليه آن، فراهم مي شد. يعني آنهامي توانستندبه كارگران كارخانه هاي بزرگ دولتي، معناوپي آمدهاي ناگزيراين طرح راتوضيح دهندوبه آنها بگويند كه حتّي منافع كوتاه مدت شمانيز ايجاب ميكندبه مقابله بااجراي اين طرح بپردازيدزيراعنقريب اين طرح گريبان شمارانيزخواهدگرفت. اما عدم اتحاد نظري در باب شكل حاكميت سرمايه در ايران، موجب شد تا زمان براي تبليغات يكپارچه ي كارگران پيشرو عليه اين طرح، به طرز تأسف آوري از دست برود. اين جاست كه يكي از جلوه هاي بارز ارزش، نقش و اثر تئوري انقلابي بر روي پراتيك، نمايان مي شود و معنا و مفهوم گفته ي لنين روشن مي شود كه ” بدون تئوري انقلابي، جنبش انقلابي معني ندارد”. و اين جاست كه معناي گفته ي ماركس آشكار مي گردد،‌ آن گاه كه مي گويد: ” سلاح نقد، البته نمي تواند جايگزين نقد سلاح گردد، قهر مادي بايد توسط قهر مادي سرنگون گردد؛ و تئوري، تنها آن زمان به قهر مادي بدل مي شود كه توده ها را در بر گيرد. تئوري زماني توده ها را در بر مي گيرد كه سفسطه بازي را نشان دهد؛ و زماني مي تواند نشان دهنده ي سفسطه بازي باشد كه راديكال گردد. راديكال بودن به مفهوم لمس كردن ريشه ي واقعيت هاست. ” ( سهمي به نقد فلسفه ي حق هگل- تأكيدازمن است). بهرترتيب،ديديم كه پايدار اين گرايش نطفه اي وضعيف به كمونيسم را به عنوان ” كمونيسم” به معني كامل آن، قلمداد نموده و ميان اين محافل و عناصر، عنوان غير واقعي ” كمونيست” را با دست و دل بازي تمام تقسيم مي كند و با اين كار به جاي هشيار كردن آنان در جهت تلاش براي ايجاد اتحاد حول محور برنامه ي حزب، اينان را به خواب خوش فرو مي برد: به جاي تلاش براي وحدت نظري كه پيش شرط وحدت عملي است بخوابيد تا ” عرصه هاي جنگ و ستيزعروج" يابد! – وهمچنين : براي ملقب شدن به عنوان پر افتخار كمونيست، لازم نيست تا حتماً عضو حزب كمونيست بود، بل بدون اين يك نيز، آن ديگري كاملاً ممكن و ميّسر است! آري! اين است رهنمود آقاي پايدار به اين محافلِ به شدت پراكنده و متشتت.

**************

از آن چه كه رفت روشن مي گردد كه، ديالكتيك، اصل تمامي حركت، تمامي زندگي، تمامي آن چيزي است كه در واقعيت روي مي دهد . از طبيعي ترين روابط انساني{ عشق ورزي}، تا مسائل مربوط به جنبش انقلابي پرولتاريا. از اينرو و لاجرم در بررسي هر پديده ي تاريخي، اتخاذ ديدگاه ديالكتيك ماركس مطلقاً ضرور است. با علم به اين كه لازم نيست كه ديالكتيك را در سير حركت پديده قرار دهيم،‌ چرا كه ديالكتيك در اين سير حركت، وجود دارد. فقط بايد آن را كشف كردو توضيح داد تا راهنماي مبارزه ي پرولتاريا گردد و اين كه بدون ديالكتيك هگل، ماركسيسم و خصوصاً كشف عظيم ماركس معني پيدا نمي كرد آنگاه كه اعلام داشت تضاد و مبارزه ي طبقاتي، موتور محرك پيشرفت تاريخ را پديد آور مي گردد. از اين رو مي توان گفت كه ” ماركسيسم ” ، صرفاً نام اختصاري است از ايدئولوژي اي كه نام كامل آن، همانا ديالكتيك ماركسي، مي باشد. اما، مشكل تفكر متافزيكي آقاي پايدار آن است كه اين ” تمايز در عين يگانگي” ميان پيشرو و توده را نمي تواند فهم كند. لذا ” وحدت ضدين” را به مثابه ي يك رابطه ي ديالكتيكي، كُنش و واكنش قطبين اين تضاد و فرآيند شدمان و به يك كلام امر زنده بودن و حركت پيشرفت آميز جنبش طبقه ي كارگر را درك نمي كند. اما كافيست تا نظريه ي ” جنگ اضداد” را از ماركسيسم حذف كنيم تا ديگر چيزي براي آن باقي نگذاشته باشيم. يا به قول ” مدافعان سوسياليسم” آن را كُلاً عقيم كرده باشيم. از اين رو مي توان گفت كه آقاي پايدار هر چند ماركسيست نيست و حتي گرايش به ماركسيسم را نيز نمايندگي نمي كند،‌ اما در عوض، آدم نازنيني محسوب مي شود زيرا از ” تضاد ” خوشش نمي آيد بلكه فقط ” وحدت” را دوست مي دارد و به دنبال آن مي گردد!- غافل از اين كه در فلسفه ي حقيقي{ماركسيسم} واژه هاي زندگي، حركت، تضاد، واژگاني مترادف به حساب مي آيند زيرا زندگي در واقع چيزي به جز حركت يعني ” تضاد” نيست. ليكن آنگونه ” وحدت” كه عاري از سر سوزني تضاد باشد و همه را با همه و براي ابد در برگيرد، فقط در گورستان يافت مي شود و بس!

********************

ديديم كه آقاي پايدار رابطه ميان جنبش خود انگيخته و جنبش سوسياليستي، حزب و طبقه، تئوري و پراتيك را به عنوان تضاد ديالكتيكي تلقي نميكند و عنوان ميسازد كساني كه از " تضاد" صحبت بميان ميآورند لاجرم دو چيز جدا و " بي ربط با يكديگر" را مد نظر دارند! ليكن نكته بسيار با اهميت تر آن است كه پايدار بگونه اي سخن ميگويد كه آشكار است وي اساساً و كلاً " وحدت ضدين"، يعني تضاد ديالكتيكي را منكر است و بدين ترتيب خود را در مقابل سؤالهاي متعددي قرار خواهد داد و از آن جمله اينكه آيا از نظر ايشان، رابطه ميان كار و سرمايه، " تضاد" ديالكتيكي هست يا خير؟- چه، ماركس در اين رابطه مينويسد:

" كارگر سرمايه را توليد ميكند، سرمايه وي را توليد ميكند، پس وي خودش را توليد ميكند، و انسان، به مثابه كالا، مولود مجموعه اين حركت است." ( دستنوشته ها، بخش تقابل كار و سرمايه- صفحه 79- تاكيد از من است).

بنابر اين روشن است كه مقصود ماركس از كاربرد عبارت " مجموعه اين حركت"، همانا فراگرد شدن و عمل گرديدن اين تضاد ديالكتيكي است. به عبارتي منظور وي، تاثير متقابل، همكنشي متقابل ميان قطبين متضاد اين رابطه واحد، است، كه در واقع موتور محرك اين پديده و اين كليت را تشكيل ميدهد، و پيدايش، حركت و رشد مناسبات سرمايه داري فقط در پرتو اين فراگرد شدن، ميّسر ميگردد. مضافاً بايد دانست كه اين تفصير ديالكتيكي ماركس، چيزي خارج از خود واقعيت حركت سرمايه نيست، بلكه توضيح و تبيين همان قانون حركتي است كه واقعيت مورد نظر با آن ساخته ميشود. به عبارتي توضيح ماركس، توضيحي حقيقي است زيرا همان آهنگ گسترش خود واقعيت است.

مخلص كلام، اينكه گفته ميشود ميان كار و سرمايه، رابطه " وحدت ضدين" برقرار است مسلماً به اين معنا است كه در واقع سرمايه، همان كار است در عين حال از آن متمايز. ليكن پايدار- بنا بر همان تفكر متافيزيكي اش- در اينجا نيز بايد بگويد اينكه گفته شود، كار همان سرمايه است، صحيح. اما اگر گفته شود كه اين دو از هم متمايز بوده و با يكديگر " تضاد" دارند آنگاه دو چيز جدا و " بي ربط با يكديگر" را درنظر گرفته اند و اين تفكري است نادرست زيرا سرمايه دقيقاً همان كار است بدون تمايز و تضاد!

مثال ديگر: جمله اي مشهور از ماركس وجود دارد مبني بر اينكه" تضاد" { مبارزه} طبقاتي موتور محرك تاريخ است. آيا پايدار خواهد گفت كه نخير! اسم" تضاد" را نبايد آورد بلكه اين" وحدت " طبقاتي است{ بدون تمايز و تضاد} كه لوكومتيو حركت تاريخ است!

مثال ديگر: ماركس در باره " تضاد" ديالكتيكي درون كالا مينويسد:

" تضادي كه در درون هر كالا، يعني ارزش مصرف و ارزش، نهفته است... ( سرمايه- جلد 1- صفحه 96- تاكيد از من است).

مثال ديگر: ماركس در باره " تضاد" ديالكتيكي ميان شكل ارزش و شكل معادل مينويسد:

" شكل ارزش و شكل معادل جهاتي هستند كه ضرورتاً به هم وابسته، متقابلاً لازم و ملزوم يكديگر و جدايي ناپذيرند ولي در عين حال نوك هاي دافع و مخالف يكديگر يعني قطب هاي اكسپرسيون ارزشي واحدي هستند " ( همانجا- صفحه 87)- و اينكه: " ... ولي به همان درجه كه شكل ارزش به طور كلي تكامل ميابد تضاد بين دو قطب آن يعني بين شكل نسبي و شكل معادل ارزش نمو ميكند. " ( همانجا- صفحه 101- تاكيد از من است).

مثال ديگر: ماركس در باره" تضاد" ديالكتيكي ميان توليد و مصرف، مي نويسد...

بگذريم. سر انجام اينكه ظاهراً پايدار هنوز نميداند كه با رد تئوري " نبرد اضداد"، كارش به كجا خواهد كشيد!- و اينكه قصد ما از ارائه مثالهاي فوق آن است كه ميخواهيم بدانيم كه وي در زمينه ماركسيسم تا كجا عقب نشسته و با اين تئوري هاي بند تنباني و با اين شمشير مقوايي اش در چه زمينه هاي ديگر و تا كجا خيال دارد با ماركس بجنگد؟- و اينكه پايدار بدينسان با رد تئوري " نبرد اضداد"، در واقع مبناي فلسفي يعني شيره و جوهر ماركسيسم را مورد حمله قرار داده است، هرچند حمله اي شيلنگ تخته اي و خنده آور!

بله، از يك روشنفكر خرده بورژوا كه ماركسيسم را علم نميداند و بويي هم از ديالكتيك ماركسي به مشامش نرسيده است، اما در عوض فقط تكبّر دارد و فضل فروشي ميكند، انتظار ديگري هم نميتوان داشت!

اما، پايدار در همين رابطه نيز دچار التقاط است زيرا بارها دم از مبارزه طبقاتي ميزند و اين در واقع معنايي به جز" تضاد" طبقاتي نميتواند داشته باشد، و اينكه او تشكل خيا لي اش را نيز، تشكل ضد كار مزدي" نام نهاده است!

مخلص كلام آنكه، آگاه ترين عناصر طبقه ي كارگر بدون زحمت زياد قادرند بفهمند كه نقش و تأثير گذاري شان بر جنبش خود انگيخته ي كارگري فقط و فقط آنگاه به صورتي جدي تحقق خواهد پذيرفت كه اين نقش نه از طريق عناصر و محافل متفرق كنوني، بل امري باشد كه در هيئت دسته جمعي و متحدانه صورت پذيرد. از اين رو مي توان گفت كه حزب كمونيست در واقع محور اصلي هر نوع حركت پيشرو و آگاهانه است كه بدون آن محور، اين حركت، چيزي حقيقي، واقعي و نيرومند نخواهد بود. اما اين پيش پا افتاده ترين واقعيت و اين ساده ترين حقيقت را نيز مجبوريم با جنگ از چنگ آقاي پايدار بيرون بكشيم!

اما پايدار اين بار نيز در ديدگاهي كه عرضه نموده ثباتي ندارد، بلكه در عين حال ديدگاه مقابل را نيز عرضه مي دارد! – چه، وي بلافاصله در باره ي جنبش چپ كنوني مي نويسد:" جنبشي كه سخت ضعيف، بي سخنگو، زمين گير و بي تشكيلات است"- پس آقاي پايدار در اينجا و براي اين جنبش چپ، نياز به تشكيلات را احساس مي كند!

پايدار همين موضع خويش را در جاي ديگر و به گونه اي دقيق تر توضيح مي دهد: ” چپ موجود كمونيسم را جنبشي در درون طبقه ي كارگر تلقي نمي كند، به سازماندهي اين جنبش باور ندارد”.( كمونيسم و ديالكتيك مادي ماركس يا ” ايده ي مطلق ” و ” روح تاريخ" هگل؟- ص7)

و مضافاً آن كه، پايداركه تمايز ميان آگاهي سوسياليستي و آگاهي خود انگيخته را ناديده مي گرفت و از اين رو امر ” آناتومي” و ” آناليز” را از توده هاي كارگر طلب مي نمود و بدين سبب تمايزي ميان پيشروان و پسروان طبقه ي كارگر قائل نمي شد، حال ناگهان از اين رو به آن رو مي شود و مي گويد نخير، ” اين طبقه پيشرواني دارد به همان گونه كه پسرواني دارد.” ( "مدافعان سوسياليسم"وروايت.....-ص21)!

و سرانجام آن كه، ديديم كه پايدار آن جا كه صحبت از رابطه ي ميان تئوري و پراتيك، در بين است، با مطلق نمودن و تكيه ي صرف بر امر وحدت،‌ تضاد آن ها را ناديده مي گرفت و به همين خاطر نوشته بود:” وحدت تئوري و پراتيك ….." (جنبش گارگري،كمونيسم ومسأله تحزب-ص38)- و اين كه ” مدافعان سوسياليسم” در نقد ديدگاه پايدار و به درستي نوشته بودند كه: ” در اين جا برداشت پايدار از وحدت، گرديدن و تبدل پذيري نيست، بلكه يكسان انگاري عقيم است. زيرا تضاد و در نتيجه مبارزه و جنبش آن دو را نمي بيند” (ص4).

و اما ديديم كه پايدار باز هم لجاجت ورزيده و با تأكيد مجدد و صرف بر امر وحدت، وجود تضاد، گرديدن و تبدل پذيري را كُلاً انكار نموده است.

اما، حال ببينيم كه پايدار در كجا و چگونه ديدگاه ياد شده اش را نقض نموده يعني هم وجود تمايز{تضاد} ميان تئوري و پراتيك را پذيرفته است و هم تبدل پذيري را !؟

پايدار در مقاله ي ” كمونيسم و ديالكتيك مادي ماركس…. ” ص7،به نقل از ماركس مي نويسد: ” همان گونه كه فلسفه در پرولتاريا سلاح مادي خويش را مي يابد، پرولتاريا نيز در فلسفه سلاح معنوي خود را خواهد يافت،…. ” حال ما مي پرسيم كه آيا جمله ي فوق الذكر به اندازه ي كافي بيانگر وجود تمايزي ديالكتيكي{يعني تمايزي كه با يگانگي توأم است} ميان فلسفه با سلاح مادي اش يعني پرولتاريا و پرولتاريا با سلاح معنويش يعني فلسفه، نيست؟ و اين كه پايدار در ادامه مي نويسد: ” ديالكتيك مادي ماركس و كاربرد اين نگاه ديالكتيكي در تشريح جامعه كاپيتاليستي، مبارزه ي طبقاتي و كمونيسم حلقه ي اساسي كاربرد فلسفه به عنوان سلاح معنوي پرولتاريا، تعرض فلسفي انسان عليه هر نوع تلقي عقلانيت از واقعيت حاضر و تبديل سلاح معنوي مذكور به قهر مادي و نيروي عيني پيكار توده هاي كارگر براي تغيير كامل هستي موجود است”.(ص9 – تأكيد از من است)

بله، همان گونه كه ملاحظه مي شود پايدار در اين جا صحبت از"ديالكتيك مادي ماركس وكاربرداين نگاه ديالكتيكي درتشريح جامعه كاپيتاليستي،مبارزه طبقاتي و..."مينمايد!-مضافآسخن از ” تبديل”نيز به ميان آورده است يعني عملاً پذيرفته است كه موضوع بر سر تبديل و گذار دو قطب متضاد و لذا متمايز، در بين است. چه، در غير اين صورت بايد پاسخ دهد كه در باره ي ” تبديل” چه به چه و كدام به كدام، در حال صحبت است و اين كه آيا كاربرد لفظ ” تبديل ” چه معناي ديگري مي تواند داشته باشد؟

اما، پايدار در همان نقدي كه به نوشته ي ” مدافعان سوسياليسم” آورده است، چند سطر{فقط چند سطر!} بعد، باز هم با دنده عقب بر مي گردد به همان موضع انحرافي اوليه اش و مي نويسد: ” مقاله ي ” جنبش كارگري، كمونيسم و تحزب” و تمامي فعالان جنبش لغو كارمزدي و ضد سرمايه داري پرولتاريا ابزار حيات كمونيسم به عنوان يك جنبش واقعي و زنده و حي و حاضر در طبقه ي كارگر را به روز و ماه و سال بعد از سقوط اين يا آن دولت بورژوايي موكول نمي كنند. سخت پيكار مي كنند تا سرنگوني دولت سرمايه داري توسط جنبش ضد سرمايه داري طبقه ي كارگر صورت گيرد. ” ( همان جا- همان صفحه)

همه مي دانند كه ” فعالان جنبش لغو كار مزدي ” نام رمزي است كه آقاي پايدار بر روي همين محافل به شدت متفرق و متشتت، گذاشته است. ليكن، همان گونه كه گفتيم و خواننده ي فكور نيز به روشني مي تواند مشاهده كند آقاي پايدار باز هم اين محافل پراكنده و ضعيف را به مثابه ي " ابزار حيات كمونيسم به عنوان يك جنبش واقعي و زنده و حي و حاضر در طبقه ي كارگر” توصيف مي كند و توقع دارد كه آنان- در غياب حزب و بدون نياز به آن- سخت پيكار كنند تا كار سرنگوني دولت سرمايه داري توسط جنبش ضد سرمايه داري طبقه ي كارگر صورت گيرد!!.

بله، اين روشنفكر التقاطي با اين چپ و راست زدن هاي مداومش خوانندگان خود- كارگران پيشرو- را پاك دست انداخته است! شايد هم وي با اين التقاط گري ممتد اش قصد دارد به نوعي سر به سر ما بگذارد و باب شوخي را باز كند!- ما نيز از اين كار بدمان نمي آيد بلكه حتي از آن استقبال نيز مي كنيم. اما اگر پايدار عليرغم اين رفتارش باز هم انتظار دارد كه ما او را به عنوان يك ايدئولوگ طبقه ي كارگر، جدي بگيريم، موضوع ديگريست! ليكن با مزه تر از همه آن است كه وي ( در صفحه 9 همان مقاله) به ديگران رهنمود مي دهد كه : ” …رفيقانه پيشنهاد مي كنم كه مسئولانه تر سخن بگويند و در قبال آنچه مي نويسند مسئوليت سنگين تري به دوش گيرند.” - قاه قاه!

***********

در ابتداي اين جزوه اي كه پيش رو داريد، ديديم كه آقاي پايدار مي گفت” آگاهي زندگي را نمي سازد”. اما اگر نوشته ي او را چند صفحه ورق بزنيم آنگاه خواهيم ديد كه او مي گويد: نه خير! آگاهي نه فقط زندگي را مي سازد بلكه بحث آن اساساً بر تغيير دنياست: ” بحث بر سر تغيير دنيا و نه تفسير آن است”. ( ” مدافعان سوسياليسم” و روايت مبارزه ي طبقاتي!-ص11) . وهمچنين درجاي ديگرنيزازاومي خوانيم كه: "‌ درك مادي تاريخ و سرنوشت علم به بشر آموخته است كه بايد پديده ها را شناخت و با شناخت آنها قدرت تغييرآنها را پديد آورد و آنرا تغيير داد. سوسياليسم نقد طبقاتي راديكال پرولتاريا بر نظام سرمايه داري است. كارگران بايد به اين نقد مسلح شوند و آن را برج قدرت پيكار خود سازند. جنبش سوسياليستي تجلّي مبارزه طبقاتي كارگران با سلاح نيرومند نقد كمونيستي سرمايه داري و با پرچم افراشته راه حل سوسياليستي است. كارگران بايد به اين نقد مسلح شوند و آن را برج قدرت پيكار خود سازند. جنبش سوسياليستي تجلّي مبارزه طبقاتي كارگران با سلاح نيرومند نقد كمونيستي سرمايه داري و با پرچم افراشته راه حل سوسياليستي است. بدون وجود اين مؤلفه ها جنبش كارگري در غرقاب رفرميسم مدفون است." ( " دورنماي اوضاع سياسي..." صفحه 52 )!

اما مشكل ما اينست كه نميدانيم كداميك ازاين دوگونه سخن راباوركنيم!

************

پايدار كه در جايي نوشته بود" مبارزه جاري وي { طبقه كارگر} عليه سرمايه عين آگاهي طبقاتي بالفعل اوست" و اين به آن معناست كه هيچ نيازي وجود ندارد تا كارگران پيشرو{ يا حزب كمونيست} بكوشد تا ارتباطي تنگا تنگ ميان مبارزه جاري و روزمره پرولتاريا از يكسو و مبازه اش براي سوسياليسم از سوي ديگر، برقرار كند. زيرا-اگربزعم آقاي پايدار- اين دو فقط يكي هستند و بدون هيچگونه تمايز، ديگر چه نيازي به برقراري ارتباط ميان آن دو به توسط پيشاهنگان، ميتواند در ميان باشد.

اما، پايدار در باب همين موضوع نيز دچار التقاط است زيرا در جايي ديگر ناگهان به گوش خود سيلي ميزند و ميگويد نخير! مبارزه روزمره و جاري پرولتاريا همان مبارزه اش در راه سوسياليسم نبوده بلكه از هم متمايز است بگونه اي كه يكي در يكسو و ديگري در سوي ديگر قرار دارد. و از اين رو كارگران پيشرو مؤظفند بين اين دو ارتباطي تنگاتنگ برقرار كنند!- نگاه كنيد:

" ... هيچ فعال جنبش سوسياليستي طبقه كارگر نميتواند و نبايد بين مبارزات جاري كارگران از يكسو و نقش خويش در سازماندهي جنبش لغو كار مزدي از سوي ديگر رابطه تنگا تنگ برقرار نكند." ( " دورنماي اوضاع سياسي..." صفحه 56)‌!

**********

در ابتداي اين نوشته، ديديم كه فيلسوف برجسته ي ما صرفاً با پاي كوبيدن بر وحدت و يگانگي،‌تمايز واقعي و موجود ميان ماركسيسم و جنبش خودبخودي طبقه كارگر، حزب و طبقه، تئوري و پراتيك، را منكر شده است. حال ببينيم منتقد دانشمند ما در رد ” تئوري دو تشكيلاتي مجزاي حزبي و توده اي" ، چه نظري ابراز مي دارند؟

طبق شواهد و ادعاهاي آقاي پايدار، وي ” دو تشكيلاتي” نيست، بل ” تك تشكيلاتي” است!- به عبارتي او وجود دو تشكيلات حزب و اتحاديه را نفي نموده بل آلترناتيوي ارائه مي دهد تحت نام" تشكل توده اي ضد كار مزدي”!- اما در اين تشكل توده اي ياد شده ” كمونيست ها" چه جايگاهي دارند؟- پايدار در اين ارتباط مي نويسد : ” در اين جا به دنبال توضيحات فوق، اساسي ترين سؤال اين است كه تكليف تشكل كمونيستي طبقه ي كارگر چه مي شود ؟"(دورنماي اوضاع سياسي.......ص24)

آه، چقدر آرزو داريم كه آقاي پايدار لااقل به اين يك سؤال پاسخي در خور و شفاف بدهد تا همگي تكليف مان را بدانيم كه چه بايد كرد!

آقاي پايدار بلافاصله ادامه مي دهد: ” اگر كارگران قرار است در يك ظرف سراسري ضد سرمايه داري متشكل شوند، اگر اين ظرف قرار است بستر اعمال قدرت طبقاتي كل توده هاي كارگر عليه اشكال تسلط سرمايه در كليه ي قلمرو هاي زندگي اجتماعي آن ها باشد، در اين صورت تعارض ميان متشكل شدن كمونيستي طبقه ي كارگر و وجود گرايشات متفاوت در درون جنبش كارگري به چه سرنوشتي دچار مي گردد؟” ( همان جا- تأكيد از من است)

به عبارتي آقاي پايدار كه در جايي ديگر با تكيه ي صرف بر وحدت، اساساً منكر وجود” تعارض” در جنبش طبقه ي كارگر بود، كم كم دارد به راه مي آيد! نگاه كنيد:" اما كمونيست ها به هيچ وجه و تحت هيچ شرايطي هم مخير نيستند كه صف متشكل كمونيستي كارگران را در جنبش فراگير ضد سرمايه داري با تعابير، افق ها و بديل هاي اجتماعي متفاوت و نا منطبق منحل سازند.”-

الهي شكر! بالاخره آقاي پايدار پذيرفت كه نبايد صف مستقل كمونيستي را در جنبش طبقه ي كارگر منحل كرد، لذا لاجرم بايد پذيرفته باشد كه اين دو از هم متمايزند. به عبارتي ديگر آقاي پايدار كه از چشم بدش دور باد بالاخره پذيرفت كه پيشاهنگان نسبت به طبقه، هم همپيوند ند و هم متمايز. لذا وي مجبورميشودبپذيرد اين پيشاهنگان بدون وحدت نظري، امكان وحدت عملي را نخواهند داشت. اما اين پذيرش او را دچار مخمصه ي بدي خواهد كرد. زيرا در اين صورت بايد در عين حال بپذيرد كه تئوري در عين همپيوندي با پراتيك از آن متمايز نيز هست. يعني بپذيرد كه بايد امر حل اختلافات تئوريك در دستور روز اين محافل قرار گيرد؛ حال چه جنبش توده اي كارگري ” عروج” يافته يا نيافته باشد. در همين ارتباط، او مجبور خواهد شد تا نيز بپذيرد كه ماركسيسم در عين پيوند با جنبش خود انگيخته ي كارگري، از آن متمايز نيز هست و لذا مي بايست به آن همچون يك علم برخورد كرد. آري، اين همان عواقب ناخوشايندي است كه آقاي پايدار ازآن مي ترسد! اما خواهيم ديد كه آقاي پايدار انسجام و همبستگي كارگران پيشرو را در پيگيري روند مبارزه ي نظري و رفع اختلافات تئوريك جستجو نمي كند. او خواهان انسجام عملي بدون انسجام تئوريك است! – اما در عوض ،وبگونه اي توخالي، مدام و صرفاً دم از اتحاد ” مستحكم و آهنين” مي زند: ” 3- در درون تشكيلات سراسري ضد سرمايه داري طبقه ي كارگر از چنان روابط مستحكم و آهنين برخوردار باشند كه با اتكا به آن، شرايط لازم براي گذاشتن حداكثر تأثير بر روند جاري پيكار كل كارگران را پديد آورند.” (همانجا-ص26)

بله، اين اتحاد ” مستحكم و آهنين” نه حول محور تئوريك غني شده و شفاف، بلكه لابد حول وجود شخص شخيص آقاي پايدار بايد صورت پذيرد! - پايدار بدين گونه گويي فراخوان داده باشد كه : همه بياييد و حول محور گل روي من متحد شويد آن هم به گونه اي ” مستحكم و آهنين”!

بدين منوال آقاي پايدار هرگونه حرف و حديثي را نيز كه در باب روند اتحاد تئوريك اين محافل –بر بستر مسائل مربوط به جنبش انقلابي پرولتاريا- صورت پذيرد، با چماق ” سكت سازي مسلكي و عقيدتي و حزب آفريني خارج از دائره ي كار و مبارزه و پيكار كارگران” (همانجا-ص26) منكوب مي كند. او در همين رابطه براي اين نيروها تكليف تعيين مي كند كه مي بايد ” هر نوع بديل تراشي براي سازمان يابي كمونيستي كارگران در خارج از ساختار واقعي حيات جنبش ضد سرمايه داري توده هاي كارگر را به آرشيو تاريخ بسپارند.” ( همان جا و بلافاصله)-

اما كارگران پيشرو و فكور فقط يك كلمه از اين توصيه هاي آقاي پايدار را خواهند پذيرفت و آن را نيز پيش از آن كه وي بگويد، خود مي دانستند. اين كلمه همانست كه نبايد سازمان يابي كمونيستي در ” خارج” از ساختار واقعي حيات جنبش صورت پذيرد ليكن انجام اين سازمان يابي در داخل اين جنبش نه فقط مانعي ندارد بلكه حتماً بايد شكل گيرد. حال اين امر، خوشايند آقاي پايدار باشد يا نباشد. حال آقاي پايدار به اين سير حركت بپيوندد يا نبپيوندد. بعبارتي كارگران پيشروميدانندكه حزب كمونيست واقعي ،ازخارج از حيطه ي جنبش طبقه كارگربرآن برچسب نشده بلكه جزء ،بخش،يا پاره اي ازخودآنست وبا آن مي زيداما - ( درعين حال) – ازوي متمايزگشته ودرتقابل با آن قرارگرفته است. مضافاً آن كه محافل كنوني را آقاي پايدار چرا و چگونه به لقب ” كمونيست” مزين مي كند؟ – آيا به اعتقاد وي اين ” كمونيست ها” چند جور هستند زيرا اين محافل كنوني كه بسيار جور واجورند؟- به عبارتي قدر مسلم حتي در درون حزب كمونيست نيز اختلاف نظر وجود دارد{و همين اختلاف نظرها موتور محرك رهجويي، رهيابي و پيشرفت آن مي باشد}، اما اين اختلافات به هر حال حد و مرزي نيز دارد و هرگز تا اين حد كنوني كه ميان اين محافل وجود دارد، گل و گشاد نيست. حزب كمونيست، اختلافات دروني اش، چارچوب و كادر معيني دارد و فراتر از آن كادر، ديگر اختلافات دروني حزب و ماركسيسم محسوب نمي شود. و اين كه حد و مرز اين چارچوب و اين كادر در زمينه ي تئوريك است كه در برنامه ي حزب متجلي مي گردد. روشن است كه چپ كنوني در ايران- محافل موجود- هنوز خود، را به سطح مزبور ارتقاء نداده است. يعني به سطح وحدت تئوريك حول محور برنامه ي حزب. لذا كاربرد لفظ” كمونيست” به عناصر اين محافل هنوز كاربردي حقيقي و واقعي نيست و اين نگراني را ايجاد مي كند كه مبادا نقش تخدير كننده داشته باشد. به عبارتي و خلاصه آن كه عناصر متفرق كنوني بايد بدانند كه عنوان پر افتخار ” كمونيست” معنا ندارد مگر به مثابه ي عضو حزب كمونيست. از اين رو اين عناصر، تا آن جايي كه هنوز به ايجاد اين وحدت و تأسيس حزب كمونيست نائل نگشته اند صرفاً گرايش كمونيستي محسوب مي شوند، و آنان كه به اين مهم بي توجه اند حتي در محدود ي اين گرايش نيز به حساب نمي آيند.

مخلص كلام آنكه آقاي پايدار نه فقط از اين محافل كنوني توقع " فعاليت روتين كمونيستي" ( " دورنماي اوضاع..." صفحه آخر) دارد بل آنها را به فعاليت كمونيستي" انترناسيوناليستي" ( همانجا) فرا ميخواند!- در صورتيكه در واقع پراكندگي جنبش جهاني و عدم ايجاد انترناسيونال به اين خاطر است كه تئوري، هنوز نتوانسته به تحليل جامع و علمي { ماركسيستي} از پروسه شكست انقلاب اكتبر- دسته كم در خطوط اساسي اش- نائل شود و لذا تا چنين نشود غلبه بر تشتت و پراكندگي چپ جهاني امري امكان ناپذير بوده و از اينرو صحبت از ايجاد انترناسيونال پرولتري حرفي مفت است. چه، روشن است كه ايجاد انترناسيونال، نه به معني مجمع جهاني كارگراني است كه فقط از خصلت كلّي " ضد كار مزدي" بهره مندد و بس، بلكه به معني اتحاديه احزاب كمونيست كشور هاي مختلف است كه حول محور برنامه اي جهاني متشكل شده اند كه فشرده دستاوردهاي تئوريك آنها از تجربه پراتيك هاي شكست خورده جنبش جهاني طبقه كارگر را بيان ميدارد.

اما، پايدار كه در چندين مورد در نوشته هايش، عنوان " كمونيست " را به عناصر اين محافل پراكنده موجود، ارزاني ميدارد، در عين حال در چندين مورد همين عناصر ياد شده را " گرايش" سوسياليستي ميخواند!- : "گرايش سوسياليستي طبقه كارگر بر خلاف جريانات سنديكاليستي و چپ راديكال... " ( " دورنماي اوضاع سياسي..." صفحه 33) – " گرايش سوسياليستي در همه جا و تحت هر شرايطي... " ( همانجا،‌ صفحه 34) – به عبارتي پايدار كه درجايي ديگر گفته بود اين عناصر متفرق كنوني پيش از ايجاد حزب كمونيست و بدون نياز به آن، عناصر كمونيستي تلقي ميشوند حال به يكباره زير حرفش ميزند و عنوان ميسازد كه تا زماني كه " برنامه" تدوين نگردد {‌ و اين فقط به آن معنا ميتواند تلقي شود كه گفته باشد تا زماني كه حزب كمونيست ايجاد نگردد}، اين عناصر نميتوانند خود را كمونيست بنامند!- اگر باور نميكنيد نگاه كنيد:

" ما در نقطه اي قرار گرفته ايم كه هر سخني پيرامون سوسياليسم، هر فرمول بندي در باره لغو كار مزدي،‌ هر مقاله و مكتوبي با هر تفصيلي در اهميت محو رابطه سرمايه و طبقات و دولت با جهاني از تعابير متنوع بورژوايي و سوسيال رفرميستي بدرقه ميشود. در چنين وضعي بدون طرح جامع الا طراف برنامه منكشف خود براي سازماندهي اقتصاد، سياست و مدنيت سوسياليستي در هر جامعه و كل جهان نميتوان در دعوي كمونيست بودن خود صادق بود." ( " دورنماي اوضاع سياسي..." صفحه 42 )!

*************

اين واقعيت كه جنبش اتحاديه اي در لهستان و كره جنوبي، نهايتاً به باتلاق نظام سرمايه داري فرو ريخته شد، دو نوع درس آموزي متفاوت را منجر شده است. برخي به اين نتيجه گيري نادرست نائل آمده اند كه هرگونه مبارزه اتحاديه اي كآرگران را محكوم كنند و فتواي تحريم هر نوع اتحاديه اي - چه وابسته به دولت و ILO و چه مستقل از آن ها- را صادر نمايند. غافل از اين حقيقت كه شكست جنبش اتحاديه اي در اين دو كشور به آن لحاظ حادث شد كه اين جنبش به توسط يك جنبش كمونيستي و يك حزب كمونيستي واقعي و نيرومند ، مورد حمايت، نفوذ و فشار قرار نگرفت و تكميل نشد. به عبارتي پايدار در باره ي ا خته بودن اتحاديه هاي كارگري تمامي كشورها طي دهه هاي گذشته و ناكارآيي آن ها حتي در حّد يك تشكيلات صنفي مبارز- امري كه هيچ كس نمي تواند منكر آن شود- بسيار قلم فرسايي فرموده است. اما وي در باره ي اين مطلب كه امر ناكارآيي مزبور با امر فقدان حزب كمونيست واقعي در اين كشورها مرتبط است يا نه، دم هم نمي زند.

به سخني ديگر، در تاريخ جنبش كارگري جهاني هميشه و در همه جا يك چيز كاملاً مسجل بوده است و آن اين كه در غياب يك حزب كمونيست واقعي و نيرومند، مبارزات اتحاديه اي كارگران- در بهترين حالت- توانسته دستاوردهاي اقتصادي ناچيز به همراه آورد و لذا هرگز نتوانسته است تا موقعيت كلّي طبقه كارگر را از طبقه ي فرودست رهايي و نظام بردگي مزدي را بسوي دگرگوني سوق دهد. اما فقدان اين حزب كمونيست و لذا فقدان تأثير گذاري آن بر اتحاديه ها، آقاي پايدار را به اين نتيجه گيري نادرست رسانيده كه اساساًوتحت هرشرايطي وجود اتحاديه ها را غير ضروري و حتي مضر تلقي كند. پايدار حتي پا را از اين هم فراتر نهاده يعني در شرايط وجود تشكيلات نيرومند پيشاهنگان طبقه ي كارگر نيز وجود اتحاديه ها را به طور كلي مردود مي شمارد، با اين استدلال بچه گانه و من درآوردي كه چنين وضعيتي، ” وضعيت دو تشكيلاتي” خواهد بود و در هيچ كجا و هرگز نه وجود داشته و نه مورد تأييد انديشمندان سوسياليسم علمي قرار گرفته است{!}، به گونه اي كه انسان تصور مي كند حتي در دوره ي حيات و مبارزات ماركس و انگلس، چيزي به نام اتحاديه هاي كارگري موجود نبوده يا اگر هم موجود بوده، ماركس و انگلس، كارگران را به خروج از اين اتحاديه ها ويا تحريم آن، تشويق مي نموده اند!- آقاي پايدار در همين رابطه است كه مي نويسد:” از ديد ما روايت مسلط دو تشكيلات براي جنبش كارگري، يكي تحزب كمونيستي و ديگري سازمان يابي توده اي كارگران، روايتي بيگانه با ماترياليسم انقلابي كارگري و ماركسي، روايتي سوسيال دمكراتيك، سوسياليسم خلقي و منبعث از نوع نگاه، تحليل ها و افق هاي اقشاري از بورژوازي يا رفرميسم درون جنبش كارگري است.” (همانجا- ص21و22)

بعبارتي نكته ي كليدي درست همين جاست كه پايدارمتوجه نيست كه وجود " دو تشكيلات " ، درحقيقت به مثابه ي مظهر و يا تجلي وجودتضادي واقعي وحقيقي در درون جنبش طبقه كارگراست ميان آگاهي حقيقي وخودانگيخته گي . واينكه چشم فروبستن براين تضاد ، منجربه ارائه ي طرح خيالي "تشكل ضدكارمزدي" گرديده يعني توهمي كه به عبث ميكوشدهم پيشرو وهم توده را يكجا دربربگيرد.

آري درپيگيري همين طرح توهم باراست كه آقاي پايدار ديگر كارش به جايي كشيده كه به مسخره ترين تحريف تاريخ جنبش كارگري مبادرت ورزد. چه، هر نوجواني كه به تازگي با ايده هاي سوسياليسم علمي و تاريخ جنبش كارگري بين المللي آشنا شده است خوب مي داند كه در دوره ي ماركس و انگلس، اتحاديه هاي كارگري وجود داشته و آموزگاران پرولتاريا هرگز به تحريم آن و تشويق كارگران به خروج از اتحاديه ها و به طور كلي حكم به نادرست بودن وجود اتحاديه ها، نداده اند. بلكه آنان با پذيرش واقعيت وجود اين اتحاديه ها به عنوان محل تجمع توده هاي كارگري، به عنوان ابزار اشاعه ي حداقل آگاهي كارگران{ آگاهي صنفي، خود، نوعي و حدّي از آگاهي است و بخش هاي وسيعي از توده ي كارگران، خصوصاً كارگران ايراني در شرايط كنوني، فاقد آنند} مي كوشيدند اين حداقل آگاهي را پس از آن كه شكل گرفت، ارتقاء دهند و اتحاديه هاي كارگري را از حالت صنفي صرف خارج، و به صنفي- سياسي تبديل كنند. واينكه اتحاديه هاي كارگري هميشه ودر همه جا محل عضوگيري حزب كمونيست بوده واعضاي حزب مي كوشند تا عناصرمبارز موجود دراين اتحاديه ها را شناسايي كنند،دور و برآنهارابگيرندوبا ارتقاء سطح آگاهي ايشان،آنهارابه عضوشدن درحزب تشويق نمايند. به يك كلام آقاي پايدار كه در جايي ديگر، چند صفحه را به توضيح امري اختصاص داده است مبني بر اين كه اتحاديه هاي كارگري در دوران ماركس و انگلس- كه شبه كمونيسم در آسمان پرسه مي زد- با اتحاديه هاي كارگري كنوني در سطح جهان متفاوت هستند (" ...گشت وگذارشبح كمونيسم درآسمان پر رعدوبرق اروپا..." – "بورژوازي اروپا ازوحشت كمونيسم آماده ي باج دادن بود...."( مقاله ي به امضاء كنندگان طومار"تقاضاي آزادي تشكل كارگري" ) وهمچنين توضيح داده بودكه در شرايط كنوني جهاني و به دليل بي خاصيت شدن اتحاديه ها، بايد تشكيل آن را تحريم و كارگران را از ايجاد آن منع كرد، حال ناگهان گويي به گوش خود سيلي مي زند و عنوان مي سازد كه نخير! وجود اتحاديه هاي كارگري حتي در شرايط حضور نيرومند حزب كمونيست و انترناسيونال در دوران ماركس و انگلس نيز امري نادرست بوده زيرا ” روايتي دو تشكيلاتي” است. به گونه اي كه انسان تصور مي كند كه ماركس و انگلس نيز- همچون آقاي پايدار- از ازل مخالف ايجاد اتحاديه هاي كارگري بوده اند ولي آن گاه كه تشكيل شده بود، آن ها لابد با تمام قوا به تحريم آن و تشويق كارگران در جهت خروج و منحل نمودن آن، اصرار مي نمودند!

حال، شما- كارگران پيشرو و روشنفكران انقلابي- به ما بگوييد با اين آدم التقاطي كه در هيچ مورد حتي با خودش نيز تفاهم ندارد، چه مي توان كرد؟

پايدار به همين منوال ادامه مي دهد: ” 1- روايت دو تشكيلاتي اساس ارتباط و پيوند ميان مطالبات روزمره ي جنبش كارگري با مبارزه عليه بردگي مزدي را به طور كامل قيچي مي نمايد.” (ص22)

آقاي پايدار! – در حال حاضر تنها چيزي كه در حال ” قيچي شدن” است- آن هم به دست امثال شما- رابطه ي ميان كارگران پيشرو با ايده ي تلاش براي ايجاد وحدت حول محور برنامه حزب، مي باشد. تنها چيزي كه در حال” قيچي شدن ” است رابطه ي ميان كارگران پيشرو با ايده ي شركت در محل هاي تجمع توده هاي كارگري-از جمله سنديكاها – در جهت ارتقاء آگاهي صنفي اين كارگران به آگاهي سوسياليستي، مي باشد. يعني آن ارتقاء اي كه نه در خلاء بلكه بر زمينه ي تجربيات خود كارگران و شركت شان در مبارزات صنفي و اتحاديه اي انجام مي پذيرد. به ويژه در اين شرايط كه تحريم سنديكاها منجر به آن خواهد شد كه توده ي كارگران را رها كنيم تا در زير نفوذ سنديكاليست ها و خصوصاً توده اي ها- كه هم اكنون در اين زمينه به شدت فعال شده و در حال جذب نيرو هستند- قرار گيرند.

***********

پايدار مي نويسد:” اقتصاد و سياست و مدنيت سوسياليستي را طبقه ي كارگري سازمان مي دهد كه خود در جريان مستمر مبارزه ي طبقاتي با طرح راه حل روشن و حي و حاضر كمونيستي و از طريق پيگيري مطالبات اقتصادي، اجتماعي متناضر با تعرض سوسياليستي عليه سرمايه يك جنبش نيرومند شورائي پديد آورده و سازمان داده باشد.” (دورنماي اوضاع سياسي......ص31). تا اين جا درست. مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا، بدين گونه به سوي كسب قدرت سياسي به توسط طبقه ي كارگر- انقلاب سوسياليستي- خواهد انجاميد، منتها در صورتي كه تحت رهبري يك حزب كمونيست نيرومند و از نظر تئوريك معتبر جريان يابد.

اما پايدار بلافاصله مي نويسد: ” تحزب كمونيستي وي نيز در پروسه ي پيشبرد همين كارزا و به مثابه ي قلب تپنده ي اين جنبش شورائي و سوسياليستي موضوعيت مي يابد. بدون داشتن يك جنبش سراسري سوسياليستي و به صرف جلب حمايت كارگران ناراضي به بسياري كارها مي توان دست زد، اما نمي توان به يك انقلاب نيرومند لغو كار مزدي دست يافت.”

خواننده فكور با كمي دقت به خوبي مي تواند خلط مبحث و آشفتگي فكري آقاي پايدار را ملاحظه كند. به گونه اي كه شرايط لا زم جهت ايجاد حزب طبقه ي كارگر با شرايط لا زم جهت پيروزي يك انقلاب لغو كار مزدوري، يكسان تلقي شده است. در صورتي كه در واقع اين دو كاملاً از هم متفاوتند. يعني شرايطي كه مي بايد فراهم شود تا حزب سياسي طبقه ي كارگر ايجاد شود كاملاً متفاوت است از شرايط لازم براي آن كه بتوان به ” يك انقلاب پيروزمند لغو كار مزدوري دست يافت”. اولي، محصول وجود يك سري محافل كارگري – روشنفكري است كه از يك سو سعي دارند مبارزات كارگري و جنبش هاي اعتراضي را به گونه اي مرتبط با يكديگر و در همياري به پيش ببرند و از سوي ديگر مي كوشند روند مبارزه ي نظري دروني خويش را در جهت ايجاد وحدت و تأسيس حزب، پيگيري كنند. اما دومي، محصول يك جنبش توده اي فراگير است كه تحت هژموني حزب طبقه ي كارگر، هدايت مي شود.

اما، خلط مبحث از سوي پايدار، اين گونه بيان مي دارد كه گويا امر ايجاد حزب طبقه ي كارگر نيز - به همان گونه كه امر پيروزي انقلاب سوسياليستي- الزاماً منوط به پيدايش يك جنبش فراگير توده ايست!

به عبارتي ديگر، پايدار براي ايجاد حزب كمونيست نيز، در انتظار ” عروج” جنبش توده اي نشسته است در صورتي كه در واقع و تا آن جايي كه به شرايط عيني مربوط است، صرف غلبه ي مناسبات كاپيتاليستي بر جامعه اي چون ايران براي ايجاد حزب كمونيست، كافيست.

حتي برخلاف آن چه كه پايدار متصور است، تا پيش از اين ” عروج” ، مي بايد حزب كمونيست ساخته شده باشد تا بتواند جنبش ” عروج” يافته را رهبري كند و به نتيجه برساند. در غير اين صورت، يعني در شرايط وقوع” عروج” جنبش، امكان عمل متحد و يكپارچه به امري غير ممكن مبدل گشته و لذا دوباره شكل ديگري از بورژوازي بر موج جنبش سوار خواهد شد. و اين كه من نوشته بودم كه با اعتلاء آتي جنبش و سرنگوني حكومت كنوني، عليرغم سبز شدن شوراها، باز هم حكومت به دست شكل ديگري از بورژوازي خواهد افتاد(5). اما به لحاظ اين پيش گويي ظاهراً مورد سرزنش قرار گرفته ام كه از سر يأس، بازي را پيش از آن كه آغاز شود، واگذار كرده ام. اما اين ملامت گويان، آيا نقش غضنفر گونه ي امثال پايدار را در جنبش ديده اند،- چگونه در فرصتي كه تا اعتلاء انقلابي باقي مانده، فرصتي كه به نظر نمي رسد چندان طولاني هم باشد، و با وجود تفكري كه پايداروحكيمي نماينده ي آن هستند باز هم قادر خواهيم بود حزبي نيرومند و متحد برپا كنيم تا جنبش را رهبري نموده و امكان موج سواري و غصب رهبري آن را از سوي جناحي از بورژوازي، منتفي كند؟

به عبارتي ديگر اين امر كه اعتلاء انقلابي چه وقت فرا خواهد رسيد امري قابل پيش گويي نيست. اما تمامي شواهد حاكي از آنست كه وقوع امر ياد شده چندان طولاني نخواهد بود. پرولتاريا نمي تواند مُهر خود را بر اين انقلاب بكوبد زيرا تنها ابزار ممكن را فاقد است. اين يگانه ابزار چيزي به جز يك حزب كمونيست نخواهد بود كه از نظر تئوريك معتبر و در عين حال داراي حدي تجربه جهت شركت و تأثير گذاري دسته جمعي و سازمان يافته براين جنبش باشد. چپ كنوني از قافله عقب مانده است و هنوز اندر خم يك كوچه قرار دارد. لذا بيم آن مي رود كه اين چپ ، پيش از آن كه حزب كمونيست را ايجاد كند از طريق وقوع اعتلاء انقلابي، غافلگير شود. به عبارتي ديگر، جنبش چپ كنوني از نظر كيفي، هر چند كه در مقايسه با سال هاي 60-57 با تجربه تر و پخته تر است{ همان گونه كه چپ آن سال ها، در مقايسه با دوران چريكي جلوتر قرار داشت}، اما هنوز به هيچوجه توان رهبري جنبش توده اي را ندارد زيرا هنوز به يك حزب نيرومند مبدل نشده است. واينكه پايدار- صرفنظر از برخي ويژگي هاي شخصي اش - يك” فرد” نبوده بلكه يك تفكر است و لذا سطح نازل كنوني جنبش چپ و واقعيت تلخ پايين بودن سطح تئوريك اين جنبش را منعكس مي سازد. يعني همان علت عقب افتادگي جنبش چپ ايران را.

****************

در اين جا بد نيست به تفكري نيز اشاره كنيم كه گروه موسوم به ” كارگران انترناسيوناليست ” آنرا نمايندگي مي كنند. اين تفكر، كه گذشته ي جنبش چپ را به كلي مردود شمرده و آن را ” بورژوايي” مي نامد، دچار بدترين شكل متافيزيسم است. زيرا امر شكل گيري آگاهي- صرف نظر از آن كه از عوامل دروني و بيروني تأثير مي پذيرد- اما اين آگاهي، مسلماً يك ” روند ” است. از اين رو عليرغم افت و خيزهايش، نهايتاً از اشكال ابتدائي به اشكال پيچيده تر و غني تر در حال پيشرفت است. سازش حزب توده جاي خود را به مبارزه مسلحانه مي دهد{از يك سو عدم وجود پرولتاريا به مثابه ي يك طبقه ي پُر تعداد، همچون عايقي تاريخي عمل مي كند و از ديگر سو فقدان يك جريان ماركسيستي در سطح بين المللي، مجموعاً مانع نفي ورد سازش حزب توده از زاويه اي پرولتري مي گردد}؛ بعبارتي جنبش چريكي همچون گهواره اي بودتا آگاهي،درآن رشدونموكندلذا آن نيز به نوبه ي خود، تبديل به احزاب و جريانات مربوط به سال هاي 61-57 مي شود كه در مقايسه با جنبش چريكي، يك گام مسلم به پيش است، و اين مرحله نيز در سير پيشرفت خود به آن چيزي كه هم اكنون جاريست- محافل موجود- عبور مي كند. و اينكه اين نقاط به مثابه ي مراحلي هستند كه متوالياً پديدار مي گردند و نهايتاً سير حركت و رشد آگاهي را نشان مي دهند. روند رشد آگاهي از طفوليت به بلوغ. واينكه اينها منزلگاههاي راهي هستند كه براي انديشه درسيرحركت تكاملي خود،وجود دارد. اين همان"سيرتكامل تدريجي حقيقت " است كه هگل از آن سخن ميگويد وعنوان ميسازدكه حقيقت،همچون سكه ي ضرب خورده اي نيست كه نقدأپرداخت گردد تابتوان آنرادرجيب گذاشت .(ر.ك "مقدمه اي برپديدارشناسي روح"-ص23 ). لذاظهورجنبش چريكي،وبطوركلي،پيدايش سوسياليسم تخيلي،نه امري اتفاقي بل لحظه ي وجودي ضروري ازسيرتكامل انديشه ي حقيقي(سوسياليسم علمي)محسوب مي شود. از اينرو گذشت و جانفشاني انقلابيون صديقي كه قصد داشتند تا زندگي خود را وقف آينده بشريت كنند كساني همچون احمدزاده، جزني، پويان، نابدل، حميد اشرف ...... و ياد و خاطره ي اين جانفشاني ها و فداكاري ها براي هميشه در قلب بزرگ پرولتاريا باقي خواهد ماند. هر چند كه مبارزه ي آنان، مبارزه اي پرولتري نبود.

ليكن محفل ” كارگران انترناسيوناليست” در مقابل اين سؤال قرار مي گيرند كه، { ديگران هيچ} اما خود ايشان- با همان حدي از آگاهي و تجربه كه دارا هستند- آيا به يكباره از آسمان فرو افتاده اند، آيا خود ايشان در خلاء به اين حد معين از آگاهي و تجربه نائل گشته اند يا آن كه از تجارب پيشينيان بهره جسته و بر دوش آنان ايستاده اند؟- به يك كلام براي حاملين اين تفكر متافيزيكي، بي اعتباري اسلافشان به همان اندازه مسجل است كه خطا ناپذيري خودشان. به عبارتي تفكر متافيزيكي بلحاظ آن كه ” روند ” را درك نمي كند امر نسبي بودن آگاهي را نيز نمي تواند فهم كند. از نظر اينان پيشينيان بدون هيچ عنصري از حقيقت يعني به طور مطلق در خطا بوده اند و خود ايشان بدون هيچ عنصري از خطا، به طور مطلق ، امر حقيقي را نمايندگي مي كنند!

اماواز سوي ديگر، اين تفكر دچار نوعي ” اراده گرايي ” نيز هست. زيرا آنگاه كه احساس مي كند از پيشينيان چيز به درد بخوري دستش را نگرفته است تصميم مي گيرد كه گذشته را يكسره منهدم كند و امر نو را بر ويرانه هاي آن بنا سازد. در صورتي كه امر پيشرفت آگاهي، امر ساختمان سازي نيست تا بتوان آن را بر نابودي و ويرانه ي گذشته بنا كرد. آگاهي از منطق پيشروي خاص خود پيروي مي كند. و آن نيز چيزي نيست به جز نقد و نفي ديالكتيكي{ حفظ، حذف و ارتقاء} مرحله ي پيشين.

****************

حال ببينيم كه پايدار اساساً در باب چگونگي پيدايش سوسياليسم علمي، چه نظري را ارائه مي دهد.

پايدار در نقد" مدافعان سوسياليسم"، آنگاه كه در باره چگونگي پيدايش كتاب سرمايه و ديگر آثار برجسته ماركس سخن ميگويد، مينويسد:

" فراموش نكنيم كه بر خلاف پاره اي از تصورات رايج، اين تعريف عام و آن آناتومي ژرف را از پيچ وخم دالان هاي فلسفه يا در گذار انكشاف تئوري هاي جامعه شناسانه عصر خود كشف نميكند و از دنياي دانش به فضاي زندگي هبوط نمينمايد. كاملاً برعكس انساني از سكنه هشيار زمين زندگي يا شرايط كار و مبارزه توده هاي كارگر است كه بيان انديشوار استنباط و شناخت خود از نقش و وضعيت اين طبقه اجتماعي در جامعه سرمايه داري را اينگونه تعريف يا آنگونه تشريح ميكند."‌ ( "مدافعان سوسياليسم" وروايت .....- صفحه 4- تاكيد از من است)

همانگونه كه مشاهده ميگردد، اينجا نيز نحوه تفكر متافيزيكي، گريبان آقاي پايدار را رها نميكند. به گونه اي كه وي بر اين پيش فرض تكيه دارد كه، سوسياليسم علمي يا بايد " از پيچ وخم دالان هاي فلسفه" و " در گذار انكشاف تئوري هاي جامعه شناسانه عصر خود" كشف شود،‌ يا " از نقش و وضعيت اين طبقه اجتماعي در جامعه سرمايه داري" .– يا اين يا آن. بر اساس اين بينش نادرست، پايدار محفل" مدافعان سوسياليسم" را متهم به اولي مينمايد و مينويسد : " كاملاً بر عكس". و بدينگونه خود را طرفدار دومي ميخواند!

به عبارتي پايدار بر اساس بينش متافيزيكي اش نميتواند فهم كند كه سوسياليسم علمي از يكسو ريشه در وضعيت طبقه كارگر دارد و از سوي ديگر ملزم به عبور از " پيچ و خم دالان هاي فلسفه" و " در گذار انكشاف تئوري هاي جامعه شناسانه عصر خود" ميباشد. انگلس در اين باره ميگويد: " سوسياليسم نوين مانند هر تئوري جديد ديگر، هرچند كه ريشه اش در واقعيات اقتصادي نهفته بود ملزم به ارتباط با مواد فكري موجود ميگشت." ( آنتي دورينگ- صفحه 16 ، تاكيدات از من است).

انگلس كه گويا مطمئن نبود آقاي پايدار كاملاً قانع شده باشد، موضوع را بيشتر هم توضيح داده است: " سوسياليسم نوين در محتوي پيش از همه چيز محصول بينش تضاد هاي طبقاتي مسلط بر جامعه نوين- تضاد ميان دارندگان و تهي دستان، تضاد ميان كارگران مزدور و بورژواها از يكسو، و از سوي ديگر محصول آنارشي حاكم بر توليد است. اما از نظر شكل تئوريكش نخست به صورت ادامه تكامل يافته و ظاهراً منطقي تر اصولي كه روشنگران بزرگ قرن هجدهم تبيين كرده اند جلوه ميكند." ( همانجا- تاكيدات از من است)

حال گمان ميكنم- بدون نياز به تفسير بيشتر- تفاوت ميان ديدگاه پايدار و ديدگاه انگلس كاملاً روشن شده باشد. اما جالب اينجاست كه آقاي پايدار مفهوم پارگرافي كه آورده است را آنچنان " ژرف" تلقي ميكند كه آن را از نوشته خودش موسوم به " جنبش كارگري، كمونيسم و مسئله تحزب" نقل قول آورده است!- بله، او خودش از خودش نقل قول ميكند و براي خودش دسته گل ميفرستد!

مخلص كلام آنكه، وجود عيني تضاد طبقاتي ميان پرولتاريا و بورژوازي، براي پيدايش آگاهي سوسياليستي به مثابه امريست لازم اما كافي نيست. زيرا آگاهي سوسياليستي هرگز انعكاس صرف و يا محصول" خودبخودي" وجود اين تضاد طبقاتي نبوده بلكه براي شكلگيري اين آگاهي بايد تلاش كرد. به ديگر كلام، حضور مادي پرولتاريا و بورژوازي به مثابه دو طبقه اصلي جامعه معاصر، صرفاً به منزله وجود زمينه شكلگيري سوسياليسم علمي است و نه به معني خود آن شكلگيري. ارزش خدمات نظري ماركس به پرولتاريا، دقيقاً همينجاست كه روشن ميگردد.

اما، در ارتباط با همين موضوع نيز- طبق معمول- سر و ته گفتار پايدار به هيچ وجه با هم جفت نميشود يعني خودش، خودش را مردود اعلام ميكند. چه، همانگونه كه در فوق مشاهده ميگردد وي هيچگونه ضرورتي براي كار تئوريك احساس نميكند. يعني نياز به آن نوع كار تئوريك كه علارغم آنكه در ارتباط با جنبش طبقه كارگر است از آن متمايز هم هست، براي آقاي پايدار امري بي معناست. زيرا از نظر وي ماركسيسم اساساً علم نيست تا نياز به برخورد و ياكوشش درجهت شكلگيري داشته باشد و اينكه وي از همين بابت بود كه نوشت: " ماركسيسم نه علم مبارزه طبقاتي پرولتاريا كه دقيقاً‌خود مبارزه طبقاتي پرولتاريا ست" ( تاكيد از من است). به عبارتي، آشكارتر از اين نميتوان واقعيت علمي بودن ماركسيسم را اساساً منكر شد.

اما، حال گفتار فوق از آقاي پايدار را مقايسه كنيد با گفتار خود او آنگاه كه در باب همين موضوع، صحبت از " شناخت علمي " و آنهم شناخت" جامع الاطراف علمي" به ميان مياورد: " كاپيتال آناتومي يك كارگر آگاه كمونيست و به بيان دقيق تر آگاه ترين، متفكر ترين، تيزبين ترين و كمونيست ترين كارگر زمان از پروسه كار در شيوه توليد سرمايه داري و مظهر عالي ترين شناخت علمي و ماترياليستي از موقعيت انسان در سيطره تسلط اين پروسه كار و شيوه توليد است." ( " مدافعان سوسياليسم" و روايت... صفحه 4- تاكيد از من است). –وهمچنين: " آنچه ماركس در اينجا طرح ميكند، بعد ها در گروندريسه، كاپيتال و متون ديگر، استخوانبندي كامل يك كالبد شكافي جامع الاطراف علمي، اقتصادي و اجتماعي احراز مينمايد." ( همانجا- همان صفحه- تاكيد از من است ).

بله، باز هم دچار همان مشكلي شديم كه نميدانيم كدام يك از اين دو گونه سخن را باور كنيم!

ناصر پايدار همان آقاي ملّون است كه حال، " سياسي " نيز شده است!

******************

آنگاه كه " مدافعان سوسياليسم" در باب روش ماركس در تدوين كاپيتال صحبت بميان مياورد روشي كه بر طبق آن، كالا به مثابه سلول مناسبات سرمايه داري، از آن، تجريد ميشود، پايدار مينويسد:

" آنان در رجوع به " سه منبع سه جزء " يا به بيان دقيقتر رجوع به نقل روايت انگلس از ماركسيسم توسط لنين، به اين نتيجه ميرسند كه" بديهي است ماركس در تدوين اين نظرات از ماده ( جامعه سرمايه داري معاصر و تاريخ بشري) تجريد مي نمود و مبناي تحليل خود را جهان مادي قرار ميداد. هرچند از آخرين دستآورد هاي علمي زمان خود كه سرآمد آن ديالكتيك هگل بود نهايت بهره را گرفت"؛ " ( صفحه 6)

اما پايدار در رد ديدگاه " مدافعان سوسياليسم " مينويسد:

" رفقاي " مدافعان سوسياليسم" مينويسند البته ماركس در تدوين نظراتش از ماده تجريد مي نموده است و مبناي تحليل خود را جهان مادي و جامعه سرمايه داري قرار ميداده است. اجازه دهيد اين سؤال را مطرح كنم كه آيا به راستي نوع نگاه شماست كه بر تمامي اهميت و اعتبار ماركسيسم و درونمايه آموزش هاي ماركس چوب حراج ميزند يا آنچه كه در مقاله " جنبش كارگري، كمونيسم و تحزب" آمده است؟؟ " ( همانجا صفحه5)

همانگونه كه مشاهده ميشود آقاي پايدار تعريفي كه " مدافعان سوسياليسم" از روش ماركس ارائه ميدهند،را مردود ميشمارد. اما پيش از آنكه ملاحظه كنيم كه پايدار چگونه موضوع مورد بحث از سوي " مدافعان سوسياليسم" را رد ميكند، لازم است در تائيد و تكميل ديدگاه " مدافعان سوسياليسم" بيافزايم كه، ماركس با بررسي كالا به مثابه سلول جامعه سرمايه داري، در واقع آنرا تجريد و انتزاع مينمايد. يعني با اين كار آنرا از پيوند و رابطه واقعي و دروني اش با كليت سرمايه { به مثابه يك رابطه اجتماعي}، جدا مينمايد تا سپس آنرا در خدمت تحليل كليّت اين رابطه اجتماعي{ سرمايه} قرار دهد و تا آنجا پيگيري كند. به عبارتي ديگر، ماركس ميداند كه اين" سلول"،در واقعيت، با كل اين رابطه اجتماعي پيوند دارد. اما مبادرت ماركس به اين" انتزاع"، به منزله آغاز نمودن فرايندي است كه طي آن، ذهن، آنچه را كه در واقعيت با كل حركت سرمايه پيوسته است، جدا ميكند تا بتواند تمركز عميقتري روي آن داشته باشد.

به ديگر سخن، به لحاظ آنكه واقعيت، چيزي" همبسته" { كليت} است، " انتزاع" بي ترديد{ موقتاً} از واقعيت دور ميشود. ليكن ذهن، تنها براي شناخت بهتر واقعيت است كه از آن دور ميشود و سپس يعني دوباره، ميبايد آن{ واقعيت} را در بر گرفته و در خدمت تبيين آن قرار گيرد. پس در اينجا يعني در فرآيند تفكر و شناخت نيز، باز هم سر و كلّه سه پايه اي هگلي مشاهده ميشود: نفي و سپس نفي نفي.

ليكن اين توضيحات را آورديم تا سپس خدمت آقاي پايدارعزيزمان سلام عرض كنيم و ببينيم او در اين رابطه نيز چه دسته گلي به آب داده است!

پايدار در مذمّت " مدافعان سوسياليسم" و به لحاظ آنكه اينان صحبت از " تجريد" كرده بودند، مي نويسد:" در وسعت نگاه شما ماركس اقتصاد دان، تاريخكاو و پژوهشگري كه ماده را تجريد ميكرده است"-

عجب!-" مدافعان سوسياليسم" گفته بودند كه ماركس، از ماده تجريد كرده است و نه آنكه " ماده را تجريد كرده است". زيرا در اين حالت بايد پرسيد كه ماده را از چه چيزي تجريد ميكرده است؟!- ليكن ما چون بسيار خوشبين هستيم اين اشتباه پايدار را به حساب بي مبالاتي او ميگذاريم يعني فرض را بر اين ميگذاريم كه او قصد و غرضي نداشته است. پايدار بلافاصله ادامه ميدهد:" و در اين تجريد سازي جهان واقع و دنياي سرمايه داري را مبناي تحليل قرار ميداده است. تصوير شما از ماركس نه واقعي، نه منصفانه، ... " ( صفحه5)

پايدار در ادامه، تعريف خود را از موضوع بدين گونه عرضه ميدارد كه ماركس" نه يك فيلسوف و اقتصاد دان دست اندر كار تجريد ماده { آقاي محترم! تجريد از ماده و نه تجريد ماده!} بلكه يك انقلابي ماترياليست جنبش كارگري با بالاترين سطح آگاهي زمان در زمينه نقد اقتصاد سياسي، فلسفه و سياست مسلط عصر است." ( صفحه 6- كروشه از من است).

پايدار ديدگاه خويش را در رد ديدگاه " مدافعان سوسياليسم"، باز هم گسترده تر توضيح ميدهد: " در نگاه آنان ماركس آدمي است كه جهان مادي و جامعه معاصر را تجريد كرده است { پايدار ول كن نيست!- زيرا همچنان ميگويد" جهان مادي و جامعه معاصر را تجريد كرده است، در صورتيكه " مدافعان سوسياليسم" گفته اند از جهان مادي و جامعه معاصر تجريد كرده است!} و حاصل تجريداتش يك ايدئولوژي انقلابي است كه بايد به ميان پرولتاريا برده شود تا توسط اين طبقه براي مبارزه عليه سرمايه داري بكار گرفته شود!! " ( صفحه 7- كروشه از من است).

حال روشن ميشود كه ما با چه دانشمند برجسته اي روبرو هستيم. او فقط يك عيب كوچك دارد كه گهگاه سوزنش گير ميكند، يعني آنگاه كه صحبت حريف را مطلقاً نفهميده است آنرا به گونه اي ديگر ارائه ميدهد و دائماً نيز تكرار ميكند. اما اين كه عيب بزرگي محسوب نميشود و از درجه عاليه او هيچ كم نميكند!

پايدار در باره ماركسيسم يعني علمي كه از آن هيچ نميداند بمانند كسي كه كاغذ مفت به دست آورده هر اراجيفي كه دلش ميخواهد، مينويسد. اما در عوض، تفاخر ميكند و مدام خوانندگانش را به نوشته هاي شماره گذاري شده اش ارجاع ميدهد!

ليكن ما از اين امر كه پايدار روش ماركس را درك نكرده است و لذاسخن"مدافعان سوسياليسم"درباب استفاده ماركس ازروش انتزاع رامردود ميشمارد، نميدانستيم بخنديم يا گريه كنيم كه ناگاه چشم مان به جمله اي از وي افتاد كه از تعجب تمامي موهاي سرمان- تا آن تار آخر- سيخ ايستاد! نگاه كنيد: " 1- واقعيت موجود يا هستي اجتماعي مشخص حاضر بسيار صريح و ساده، جامعه كاپيتاليستي است. براي شناخت اين واقعيت بايد از تشريح سلول حياتي آن يعني از كالا آغاز كرد، ... " ( مقاله كمونيسم و ديالكتيك مادي ماركس يا "‌ ايده مطلق" و " روح تاريخ" هگل ؟ صفحه 9)‌-!

همانگونه كه مشاهده ميشود در باره يك موضوع مشخص، دو ديدگاه از سوي آقاي پايدار صادر شده بگونه اي كه اگر هريك از آن دو از در وارد شود آن ديگري لاجرم بايد از در ديگر خارج شود!- ليكن ما نميدانيم كه آيا پايدار حافظه اش نيز مشكل دارد و بدين سبب آيا زماني كه در باره موضوع واحدي لب به سخن ميگشايد، فراموش ميكند كه كمي پيش تر در باره آن چه گفته بود؟!

ميگويند شخصي به نزد پزشك رفت و به او گفت كه: آقاي دكتر وضعيتي برايم پيش آمده است و آن اين است كه هيچ چيز در حافظه ام باقي نمي ماند. پزشك پرسيد: از چه وقت تابحال اين وضعيت براي شما پيش آمده است؟- شخص پاسخ داد: كدام وضعيت را ميگوئيد آقاي دكتر؟!

**********

” مدافعان سوسياليسم” در سرتاسر نوشته ي خود صرفاً يك مورد تناقض گويي در گفتار آقاي پايدار را نشان مي دهند مبني بر اين كه پايدار از يك سو به مقابله با هواداران ضرورت انتقال آگاهي به جنبش خود بخودي و مدافعين ترويج سوسياليسم در ميان كارگران پيشرو مي پردازد، زيرا وي معتقد است بدون نياز به دسته ي متحد پيشاهنگان مسلح به تئوري، خود ” توده هاي كارگر در گام به گام و فاز به فاز پيشبرد اين پيكار كل پروسه ي كار و توليد اجتماعي را آناليز مي كنند” (6). اما{پايدار} در جايي ديگر و در ص16 همان مقاله در رد و تناقض با ديدگاه فوق الذكر مي نويسد:” مجرد ضديت با سرمايه مطلقاً متضمن رشد خودپو ، بالندگي مفروض يا خود گستري سرشتي پيكار ضد سرمايه داري كارگران با جنبش با افق روشن سوسياليستي، جنبشي با بديل كنكرت كمونيستي و جنبشي با مشعل فروزان كمونيستي نيست….. جنبش كارگري عرصه ي تاخت و تاز نظريه ها،‌ سياست ها و راهبردهاي متناضر با بقاي نظم سياسي و مدني و اجتماعي مناسبات كار مزدوري است. ” ( داخل گيومه، نقل از پايدار همان جا ص16- كل مطلب فوق به نقل خلاصه شده از نوشته ي محفل” مدافعان سوسياليسم” موسوم به ” آنارشيسم- سنديكاليسم و انحلال طلبي” صفحات 5و 8)

رسام ثابت نيز در نوشته ي خود موسوم به ” قطاري را ببين كه آنارشي ” ناصر پايدار ” مي برد و چه خالي مي رود” ،‌ فقط به يك مورد تناقض گويي به توسط آقاي پايدار، مي پردازد و مي نويسد: ” پايدار در دفاع از نظرات محسن حكيمي به نقد نظرات م. رازي مي نشيند اما فراموش مي كند در يك جا چيزي را رد مي كند كه همان را و اين بار با بيان محسن حكيمي تأييد مي كند. ” ( ص16)- (7)

اما هم محفل ” مدافعان سوسياليسم” و هم رسام ثابت از كاربرد لفظ ” التقاط” در باره ي اين رفتار آقاي پايدار، پرهيز مي كنند.

وانگهي ساراقاضي نيزصرفأبه بيان اين نكته اكتفا نموده كه پايدار"اغتشاش فكري"دارد(ر.ك."انتقادات پيامبرگونه ناصرپايدارعليه م.رازي"). درصورتيكه اين "اغتشاش فكري"، امريست كه بايدجزء به جزء وموردبه مورد،نشان داده شود وثابت گردد. اما سارا قاضي ظاهرأ دراين كار،ناتوان جلوه ميكند. زيرا اونيز-همچون "مدافعان سوسياليسم"، راضي ،بياني وثابت-مشخصه هاي اساسي دوراني كه جنبش چپ ايران هم درآن قراردارد وهم درحال عبورازآن است،را درست تشخيص نداده اند: گذارسوسياليسم ازتخيل به علم. لذاساراقاضي متوجه نيست هنگام بدست گرفتن جزوه اي ازپايدار،اولين كاري كه بايدانجام گيرد،هماناجستجونمودن ويافتن التقاط است.

چه، التقاط گري آقاي پايدار به هيچ وجه چيزي موردي و استثنائي نبوده، بلكه قاعده ي كلي تفكر وي و لذا تك تك مفاهيمي را در بر مي گيرد كه او مي خواهد در باره اش سخن بگويد. به عبارتي وجود دو رگه ي موازي و توأمان، در كليت ديدگاه آقاي پايدار، دقيقاً همان چيزي است كه از چشم ” مدافعان سوسياليسم” و رسام ثابت و.. به دور مانده است؛ به همان گونه كه يكايك مفاهيم مورد بررسي آقاي دورينگ و همچنين مخالفين پلخانف- در دروه ي پيش از ايجاد حزب در روسيه- را در بر مي گرفت.

بعبارتي ” مدافعان سوسياليسم ” حتّي از كاربرد لفظ ” تناقض گويي ” نيز دوري مي كند يعني آن گاه كه در سخنان پايدار، ديدگاهي در تناقض با ديدگاه پيشين مي يابد، مي نويسد: " در اين جا پايدار ناخواسته اعتراف مي كند”. در صورتي كه ” اعتراف ”، امريست كه در واقع در نقد و كنار زدن ديدگاه پيشين انجام مي شود، اما هيچكدام از دو ديدگاه متناقض پايدار آن ديگري را كنار نمي زند و حذف نمي كند، بلكه با آن به سر مي برد، به گونه اي كه پايدار هم زمان و توأمان هم اين است و هم آن. اين در واقع وجه مشخصه ي يك سوسياليست تخيلي است كه انگلس در باره ي آن مي نويسد: …” در نزد او تمايلات بورژوايي هنوز در كنار تمايلات پرولتري از اعتباري خاص برخوردار بود. ” ( آنتي دورينگ-ص17)

بله،التقاط گري ممتد و دائمي آقاي پايدار به هيچ وجه چيز عجيبي نيز نيست. زيرا اين امر در واقع يكي از بارزترين خصوصيات سوسياليست هاي تخيلي و انعكاس موقعيت اقتصادي خرده بورژوازي است كه از يك سو ” كار” است و از سوي ديگر ” سرمايه” ، يعني به گونه اي توأمان هم ” مالك” است و هم ” زحمت كش”.

به بيان ديگر، خرده بورژوازي از نظر عيني{ اقتصادي}، در وضعيتي تناقض آميز قرار دارد، يعني از يك سو مي داند كه سوسياليسم منافعش را تأمين خواهد ساخت و از سوي ديگر نگران است كه مبادا با سقوط به وضعيت پرولتاريا، تمامي پل هاي پشت سرش به سوي” بورژوا شدن” ويران و تمامي آرزوهايش بر باد رود. از يك سو سوسياليسم را دوست مي دارد و از سوي ديگر- و همزمان- دلش" غنج" مي زند. اين وضعيت ” دل دو نيمي ” و اين تلوّن مزاج خرده بورژوازي را، آقاي پايدار به خوبي از نظر ذهني نمايندگي مي كند: التقاط!

اما استيصال آقاي پايدار نيز كه هم از نظر تئوري در سرتاسر "جزوات شماره گذاري شده اش” موج مي زند و هم تمامي رفتارش را نيز در برگرفته، بيانگر چيزي نيست مگر ترس و وحشت وي از پرتاب شدن به صفوف فروشندگان نيروي كار. در اين حال است كه خرده بورژوا به هر خرده حُقه و خرده رذالتي متوسل مي شود، خود را به در و ديوار مي زند، خود را به هوا برده و بر زمين مي كوبد، زيرا زندگي پر رنج و محنت كارگران گرسنه را مي بيند و مايل نيست به صفوف آنان پرتاب شود. ناصر پايدار بدون آن كه بخواهد يا بداند، اين استيصال خرده بورژوازي را نيز، به خوبي منعكس مي كند.

اما پُرگويي و پُر طمطراق نويسي نيز صفت مشخصه ي سوسياليست هاي تخيلي است زيرا بي بضاعتي تئوريك و توخالي بودنشان را ” جبران مي كند”. حتّي آنجايي كه موضوع بر سر يك مسئله تئوريك ساده است جار و جنجالي كه پايدار به راه مياندازد به خوبي با دورينگ قابل مقايسه است. خصوصاً آنجايي كه او در باره موضوع بحث، هيچ نميداند اما با چنان قاطعيتي سخن ميگويد كه گويي مو هم لاي درز صحبت هاي ايشان نميرود. اما بضاعت تئوريك پايدار هرچقدر كه مختصر و پائين باشد، در عوض، روحيه او بسيار بالاست و ضعف ياد شده اش را " جبران ميكند". بگونه اي كه وضعيت مضحك شخصي را مجسم ميكند كه در يك جنگ مدرن امروزين، ناگهان به ميدان مي پرد و براي تمامي طرف هاي درگير رجز خواني ميكند و خط و نشان ميكشد، اما تنها سلاحي كه در دست دارد چيزي بجز يك،" لنگه دمپايي"، نيست!

اما به هر ترتيب، صفت روده درازي پايدار، در هنگام نقد ديدگاه وي مواد خام فراواني را براي حريف عرضه مي دارد. از اين بابت ما نمي توانيم موارد امتنان خود را از آقاي پايدار دريغ كنيم. زيرا در برخورد به هر يك از اجزاء ديدگاه پايدار و هنگام استخراج نقل قول از او، حالتي پارادوكس- هم خوشايند و هم ناخوشايند- به انسان دست مي دهد كه آن را مي توان تحت اين عنوان توضيح داد: از فرط وفور در مضيقه بودن!

ليكن به هر حال، تمامي مسائلي را كه در اين نوشته آورده ايم تنها دسته گل كوچكي بود كه از گلستان آقاي پايدار چيده ايم. اما پس از آن كه مباحث حول اين محور به پايان برسد، سخت مايليم تا رد پاي ايشان را در زمينه ي بعدي- شكل حاكميت سرمايه در ايران- تعقيب كنيم و در آن عرصه نيز بمانند اكنون، در خدمت ايشان قرار گيريم! – چه ، پايدار در آن عرصه نيز فضل فروشي ها نموده و وعده ها كرده است زيرا در باره ي تفكري كه او نماينده اش مي باشد مي نويسد: ” گرايش سوسياليستي در همه جا و تحت هر شرايطي كل عينيت كاپيتاليستي موجود را در تمامي ساختار و سلول هايش با روايتي ماركسي براي كارگران تشريح مي كند و مي كوشد تا حاصل اين تشريح را به آگاهي كارگران و نيروي قهر مادي طبقه ي كارگر عليه سرمايه داري ارتقاء دهد. پروسه ي بازتوليد سرمايه ي اجتماعي و چگونگي استثمار روزمره ي توده هاي كارگر در اين پروسه را با تمامي ريزه كاري و دقت و موشكافي ماركسيستي نقاشي مي كند، چهره حقيقي اختاپوسي نظام كاپيتاليستي را كه از همه ي مساماتش گَند و خون و تعفن انسان ستيزي جاري است از پرده ي سياه توّهم بافي هاي بورژوايي و سوسيال رفرميستي بيرون مي كشد، سرنوشت محصول كار و حاصل توليدات طبقه ي كارگردراين نظام راتابه آخرگزارش كمونيستي ميكندورابطه ي ميان دولت،ساختارمدني ونظم اجتماعي مسلط با موجوديت كار مزد بگيري را براي تمامي توده هاي كارگر آناتومي مي نمايد….. ( دورنماي …. ص34).

بله، اين سخنان پُرطمطراق ولي بي مايه، و اين هارت و پورت ناهنجار بالاخره سبب شد تا ما حكم نهايي خود را در باره ي آقاي پايدار صادر كنيم: " خروس تازه بالغ" !

بدين ترتيب، ناصر پايدار موردي استثنائي و بسيار تيپيك يعني سرشت نماترين سوسياليست تخيلي ايران در شرايط كنوني است و لذا به يك لقمه ي چرب مي ماند كه وسوسه ي بلعيدن يكباره ي آن مدت چهار ماه است كه خواب و آرام را از من مي ربايد!

*************

جنبش چپ در شرايط كنوني به دليل وجود تفرقه ي عظيم يعني به دليل عدم توان در يك كاسه كردن فعاليت هايش، از جنبش توده اي كارگري- كه اولين علا ئم بيداري اش در روزكارگر نمايان شد- عقب مانده است. اين امر در وهله ي اول به خاطر عدم اتحاد، و اين عدم اتحاد نيز دليل ديگري ندارد، به جز ناديده گرفتن نقش مبارزه ي نظري. به ديگر كلام، تشتت نظري و محصول بلافصل آن، يعني تفرقه ي موجود، همان واقعيت دردناكي است كه آقايان پايداروحكيمي گويابه اين زودي ها قصد رويارويي با آن را ندارند. اما بيانيه ي عليرضا خباز نشانگر فرياد اعتراض يك پيشرو كارگري به اين ” عقب ماندن” است. عليرضا خباز بدون آن كه بداند چرا چنين است و چه مسيري را بايد در جهت جبران اين ” عقب ماندگي” در پيش گرفت، عليه آن فرياد مي كشد و عصيان مي كند. فرياد اعتراضي كه هنوز توان آن را نداشته تا شكلي تئوريك و لذا مؤثر، به خود بگيرد. به عبارتي عليرضا وخامت اوضاع چپ كنوني و نتايج حسرت بار آينده اي كه در پيش است را حس مي كند يعني پالوده گي ايدئولوژيك و لذا شَم نيرومندش به او نهيب مي زند كه جريان آبي كه در آن افتاده است به سوي ناكجا آباد مي رود. اقدام عليرضا خباز بيانگر آنست كه او قادر است شجاعانه برخلاف اين جريان آب شنا كند و صداي اعتراضش را به گوش همگان برساند. لذا وي، تمامي خصوصيات يك رهبر كارگري واقعي را داراست، بجز يك بُنيه ي تئوريك قوي. و اين كه او هنوز به سلاح نقد- به ديالكتيك ماركسي- به حد لازم تجهيز نشده است.

اما، م. رازي و عليرضا بياني، عليرغم آن كه در باب موضوع مورد بحث، به طور كلي از موضع درستي پيروي مي كنند، ليكن به لحاظ آنكه به ريشه هاي تئوريك و خصوصاً به ريشه هاي فلسفي ديدگاه نادرست آقاي پايدار پي نبرده اند، برخورد شان نيز طبعاُ در سطح قضايا متوقف مانده و آن ها قادر نمي شوند حقانيت ديدگاه درست خويش را از دل ديدگاه نادرست پايدار، بيرون بكشند يعني آن را- به زباني هگلي- ” نفي ويژه” كنند.

اما به هر حال، رازي و بياني جرياني جهاني را نمايندگي مي كنند و از اين رو فاقد تنگ نظري هاي رايجي هستند مبني بر اين كه گويا هر خرده بوروكراتي مي تواند در گوشه اي از جنبش دكّاني براي خود دائر كند و به كاسبي بپردازد. خرده بوروكرات هاي كه به ديگران –نه بعنوان همرزم بلكه- صرفآ در چشم ” رقيب” مي نگرند و فكر و ذكرشان آن است كه از طريق عدم انعكاس ديدگاه مخالف، مانع ” تهديد” وي شوند!

در صورتيكه در واقع امر، انتشار ديدگاه رقيب- حتي اگر آن ديدگاه به تمامي نادرست باشد- باز هم به رشد تئوري كمك مي كند و در خدمت آن قرار دارد. زيرا حقيقت، امكان رشد و گسترش خويش را فقط از طريق نقد خطا و مواجهه با آن، تأمين مي كند. به عبارتي ” خطا ، عنصر ضروري و فعال از حقيقت است”(8). لذا حقيقت، نه از خلاء، بل از درون خطاست كه برمي خيزد. پس، ” حقيقت” ، نمي تواند خود را انكشاف دهد و پيشرفت كند مگر در سايه ي تضادش با ” خطا”.

به بياني ديگر، ” نادرستي ” به همان گونه ي ” حقيقت” ، امري ضروري و واقعي است. نادرستي را با يد” صورت خطا آميز”، يا خلاف حقيقت عيني واقعي پنداشت: اين عين، در وجود غير حقيقي خود. نادرست، جنبه ي ديگر، يعني جنبه ي منفي حقيقت است؛ اما با اينهمه، بخشي از آن و بخش سازنده ي حقيقت به شمار مي آيد. از اين رو با برقراري دمكراسي، مي بايست بر آن كوشيد تا روند پيشرفت حقيقت، حركت واقعي خود را- به همين طريق- دائماً بازسازي و پيگري كند. يعني اين روند، مي بايد هم تعين منفي{خطا} و هم تعين مثبت{حقيقت} را در بر بگيرد و سير جريان نادرست بودن را مجدداً ايجاد نمايد تا سپس دوباره به حقيقت خود، باز گردد.

به ديگر سخن، ” حقيقت” براي آن كه پيشرفت كند و تكامل پذيرد الزماً بايد ديناميك شود؛ اما اين امر ميسر نخواهد شد مگر آن كه ” خطا” را به عنوان ضد خود ، به صورتي حيّ و حاضر در مقابل خود داشته باشد. در غيراين حالت- يعني در حالتي كه اين ضد{ يعني” خطا” } از طريق سانسور و به گونه اي فيزيكي حذف شود- امرحقيقي،آرام ميگيرد،درصورتيكه بايد ناآرام گردد تاپيشروي اش تضمين شود.

حال روشن مي شود كه سانسور چي ها حتي اگر به واقع، ” حقيقتت” صرفاً در نزد آنان باشد و ” خطا” تماماً در نزد ديگران، آن گاه كه به زعم خود، ”خطا” را سانسور مي كنند، در واقع به ” حقيقت ” يعني به خودشان { هر چند به گونه اي غير مستقيم} ضربه مي زنند زيرا امر ديناميك شدن خود را متوقف مي سازند. زيرا در واقع، حقيقت، از خطا، ” مايه” مي گيرد و لذا بازتوليد اين ” مايه” ، بايد تضمين شود.

اما در صورتي كه ” حقيقتت ” در نزد سانسور چي ها نباشد- كه معمولاً هم در نزد آنان نيست زيرا ديگر چه نيازي به سانسور مي داشتند- آنگاه آسيبي كه از طريق اين حضرات به جنبش مي رسد آسيبي مستقيم است.

به يك كلام مبادرت ورزيدن به سانسور، هر چند كه از نظر اخلاقي نيز كاري بسيار نكوهيده ومشمئزكننده است، اما اين جا صحبت از اخلاقيات صرف نيست، بلكه سانسور به آن خاطر زيان زاست كه جلوي همكُنشي متقابل ميان” حقيقت وخطا” را مي گيرد يعني عمل اين تضاد،وفراگردشدن ياگرديدن تضاد "حقيقت- خطا" را مانع مي شود و از اين رو بزرگ ترين سّد پيشرفت آگاهي محسوب مي گردد. لذا، فعالين واقعاً آگاه جنبش كارگري مجازند و بايد با تمام قوا به اين آفت مهلك، به اين بازدارنده ترين عامل پيشرفت در شرايط كنوني ايران، حمله كنند، آسيب هايي را كه وارد مي كند گوشزد كنند و تنگ نظري اش را به تمسخر بگيرند. جنبش ” آنتي سانسور” ، جنبشي است كه بايد شكل بگيرد و در ميان محافل چپ كنوني به امري عمومي مبدل شود تا از رهگذر آن بتوان به پيشرفت مبارزه ي نظري و نتايج حاصله، اميدوار بود.

در همين ارتباط آنچه كه بايد در نظر گرفت آنستكه جامعه ايران دوران دمكراسي بورژوايي را تجربه نكرده است. به عبارتي انتقال اين جامعه از فئوداليسم به ديكتاتوري سرمايه داري، مانع از آن شد تا كل جامعه ي ايران و لذا بخشي از اين جامعه يعني چپ انقلابي نيز، روابط دمكراتيك و برخورد دمكراتيك را ببيند و تجربه كند. چپ انقلابي اما مي پنداشت با ” چپ شدنش” ، از روي سر اين دمكراسي بورژوايي پريده ويكراست به دمكراسي سوسياليستي نائل شده است. ليكن در واقع هرگز اين چنين نشد و نمي توانست بشود. از همين روست كه در برخي از اين عناصر انقلابي، اخلاق و رفتاري ديده مي شود كه نه فقط رنگي از دمكراسي سوسياليستي در آن نيست، بلكه حتي از دمكراسي بورژوايي نيز پايين تر و پست تر است. ” پدر سالاري”، ” پيشكسوت سالاري” و ” خشونت” در واقع اخلاقيات و رفتارهاي دوره ي فئوداليسم است. اخلاقياتي كه برطبق آن گوياجنبش چپ رابمانند"خاندان"يا"ايل"تصورمي كنندكه درآن هركس كه زودتربه آن ملحق گرديده وسن بيشتري نيزدارد،مجازاست تاهرنوع انتقادي رابا"چشم غرّه"منكوب كند. بعبارتي عدم تجربه ي دموكراسي بورژوايي،مسائل گرايش واقعي كمونيستي درايران رادشوارترساخته است. بگونه اي كه اين گرايش، نه فقط بايدباناقلين انديشه هاي بورژوايي وخرده بورژوايي به درون جنبش چپ مقابله كند،بلكه بخش قابل توجه اي ازانرژي اين گرايش، مي بايدمصروف به مقابله باكساني شودكه درواقع حاملين روحيات ورفتارهاي فئودالي دردرون اين جنبش هستند.

حال اگر عامل فوق الذكر- يعني اين موضوع كه چپ انقلابي در ايران دوره ي دمكراسي بورژوايي را به خود نديده است- را به همراه عاملي ديگر يعني تبليغ و شيوع ده ها ساله ي رفتار و منش استالينيستي در ايران، در كنار هم قرار دهيم آنگاه خواهيم ديد كه پديدار شدن تعداد قابل ملاحظه اي از ” خرده ديكتاتورها” در جنبش چپ، ريشه هاي تاريخي و اجتماعي دارد.

ليكن موضوع در همين جا خاتمه نمي يابد، زيرا دو عاملي كه در فوق برشمره شد باز هم از سوي عامل سوم- كه نقش مستقل خود را داشت- تقويت مي شد. و آن اينكه كشتار و سركوب پليسي جنبش چپ طي 25 سال گذشته، هر چند به قصد حذف فيزيكي عناصر پيشرو انجام مي گرفت، ليكن نتيجه جانبي بسيار با اهميتي را نيز به همراه داشت و آن اين بود كه مبارزاني كه از اين كشتار جان سالم به در برده بودند، دچار ” جدا افتادگي” شدند. لذا پيشرفت روحيه ي فرد گرايي و همچنين شيوع نسبي سكتاريسم، ريشه در همين واقعيت دارد. به عبارتي اين شرايط اجتماعي، و اين "جدا افتادگي” زمينه ي مساعدي را فراهم مي سازد تا روشنفكر خود گُنده بين زبان باز كند: ناصر پايدار!- چه، فردگرايي و خود بزرگ بيني همزاد هم هستند. درست از همين بابت است كه پايدار هيچگونه ارزشي براي خرد جمعي قائل نيست. از نظر او، حقيقت، در تماميت اش، صرفاً در نزد ايشان است و بس و تاكنون هيچ كس و در هيچ زمينه اي اين حقيقت را حتي به گونه اي جزئي و ناقص نيز بيان نكرده است. از اين روست كه پايدار هيچ جزئي از گفتار احدي راهم تأييد نمي كند و هيچ عنصري در كسي يافت نمي نمايد كه حتي ذرّه اي هم ارزش تشويق داشته باشد. او با تكيه به ” كشفيات” خود، بقيه ي جنبش چپ را به گونه اي خطا كار محض و جاهل مي شمرد. در صورتي كه در واقع، شكل گيري و پيشرفت آگاهي واقعي به مثابه ي حقيقت- نه فقط طي يك پروسه مقدور مي شود، بل محصول يك خرد جمعي است.{ و اين امر خاص آگاهي سوسياليستي نبوده، بلكه در تمام زمينه هاي علمي،كار به اين شكل و فقط به اين شكل پيشرفت پذير است}.

به گونه اي كه عناصر يا بخش هاي مختلف جنبش-{ گرايشات مختلف}- ابتدا هر يك اجزائي از حقيقت را بيان مي دارند. كُنش و واكنشي كه در مسير اين مبارزه ي نظري ميان حقيقت و خطا در مي گيرد، سايش و فرسايش و لذا جوششي را ايجاد مي كند كه از رهگذر آن، اجزاء تازه مكشوفه اي از حقيقت را به آنچه كه پيشتر وجود داشته است، افزون مي كند. بعبارتي پيشرفت درجهت شناخت هريك ازاجزاء جديدمربوط به حقيقت (امرواقع)،شناخت قبلي مارا ازواقعيت ،تدريجأ دگرگون نموده وتعميق مي بخشدتا نائل شدن به ديدگاه كليت. اين تغييرات واين پيشرفت تدريجي، اين انباشت اجزاء حقيقت، آنگاه كه با آخرين جزء كه معمولاً از اهميت كليدي برخوردار است تكميل شود، امر جهش يعني رسيدن به ديدگاه كليت را پديد آور مي گردد كه در واقع همان گذار كميت به كيفيت است. حال، هر جزء حقيقتي، در جايگاهي در خور قرار گرفته و روابطي معقول و منطقي ميان اجزاء اين تماميت حقيقت، برقرار مي گردد. پس به جرأت مي توان گفت كه بدون هگل و فوئرباخ، ماركس، ماركس نبود. بدون كتاب ” انباشت سرمايه ” نوشته ي رزا لوكزامبورگ و كتاب ” امپرياليسم‌” نوشته ي هيلفردينگ، امكان نداشت تا لنين بتواند ” امپرياليسم، به مثابه ي بالاترين مرحله ي سرمايه داري” را بنويسد. بدون وجود نيمه غول هايي چون ترتسكي، زينوويف، كامنف، بوخارين، رزا لوكزامبورگ، گرامشي و ديگران، غول زيبايي چون لنين پديد آور نمي گشت. لذا اين همان روندي است كه مبارزي نظري ايجاد مي كند. و نهايتاً محصولش را نيز ببار خواهد آورد.

بعبارتي آگاهي سوسياليستي هرگزانعكاس صرف "عروج جنبش"نيست بلكه بايدبه خودش حركت بدهد ومسيرش راپيگيري كند،و اين مسير هر چقدر هم كه سنگلاخ باشد- تنها ويگانه مسيري است كه آگاهي مي بايد و مي تواند از معبر آن پيشرفت كند و اجتناب از آن، هيچ پيشرفتي را- اگر منظور پيشرفت واقعي باشد- به همراه نخواهد آورد حال اگر جنبش خودبخودي پرولتاريا حتي صد بار ديگر هم ” عروج” يا افول كند. اين ” عروج” و يا علائم اوليه ي وقوع آن- يعني آن چه كه در روز كارگر مشاهده شد- فقط پيشروان را به تلاش بيشتر و تصحيح هر چه سريع تر خط مشي شان فرا مي خواند و ” نهيب” مي زند كه شما از قافله جا مانده ايد، اما هرگز به صورتي ” خودبخودي” منجر به جبران اين جا ماندگي نمي شود.

به يك كلام محافل موجود مي بايد خود را درگير اين روند پيشرفت آگاهي كنند زيرا آن ها اگر صرفاً اجزائي از حقيقت را نيز منعكس سازند، به پيشرفت اين روند كمك واقعي كرده اند، ليكن عنصر خطاي تفكر ايشان نيز به اين روند ياري مي رساند زيرا به گونه اي ناگزير، عنصر حقيقت را فعال مي كند و به تب و تاب وا مي دارد و جنبش پيشرفت آگاهي را به قليان در مي آورد. مضافاً آنكه، طي اين روند، با روحيه ي فردگرايي مبارزه خواهد شد و نقش و اثر خرد جمعي و كار گروهي، براي همگان ارزش و معناي واقعي خود را باز مي يابد. به ويژه آنكه با روي آور شدن تعداد بيشتري از كارگران صنعتي پيشرفته به نهضت چپ انقلابي ايران، روحيه ي جمع گرائي به اين چپ فردگراي كنوني، تزريق خواهد شد. كارگران جوان و شجاعي كه به گَند و كثافات جنبش چپ گذشته آغشته نبوده و همچون ما محافظه كار نيستند و لذا بخوبي هم از پس مهار ” قيم مآب” ها و ” امتياز طلب” ها بر خواهند آمد و آنان را دائماً به زير ضربات شلاق انتقاد، خواهند گرفت تا وادار شوند خود را اصلاح كنند.

و سرانجام آنكه، مسير شكل گيري و پيشروي آگاهي سوسياليستي، هرگز بدون سّد و مانع نيست. فردگرايي روشنفكرانه، برخوردهاي ديكتاتور مآبانه و رئيس مآبي را با هيچ بخش نامه اي نمي توان لغو كرد. لذا مبارزه با آن، تا زمان رسيدن به جامعه ي كمونيستي- يعني تا زماني كه توليد خرد به مثابه ي ريشه ي اجتماعي آن، برچيده شود- ادامه خواهد داشت. از اينرو فقط بايد زيان هاي آن را محدود كرد و كاهش داد و از نيرو گرفتن- و احياناً تسلط اش بر امور- جلو گرفت. وانگهي مبارزه با اين پديده ي شوم و مخرب، عليرغم تمامي اهميتي كه دارد، نبايد عمده شود و به سطح اول، انتقال بيابد، بلكه هميشه بايد تحت الشعاع مبارزه ي تئوريك- سياسي و در خدمت آن قرار گيرد. زيرا مبارزه ي تئوريك- سياسي است كه در تحليل نهايي، تعيين كننده واقع خواهد شد.

ليكن از آنچه كه رفت روشن مي گردد كه حتي آقاي پايدار نيز با اين تئوري هاي چپ اندر قيچي اش به جنبش" خدمت" مي كند، هر چند كه اين خدمت به گونه اي تماماً منفي تحقق پذيرد. از اين رو ما تشكري خالصانه را به او تقديم مي داريم. همان گونه كه ارسطونيز چنين مي كرد:

” پس عادلانه است كه ما نه تنها از كساني كه در عقايد با ايشان شريكيم، بلكه همچنين از كساني هم كه نظرياتي بيشتر سطحي ابراز داشته اند، سپاسگزاري كنيم. زيرا ايشان هم در اين باره سهمي داشته اند و توانايي فكري ما را، از پيش، پرورش داده اند.” ( كتاب متافيزيك- ارسطو- ترجمه ي دكتر شرف الدين خراساني، نشر گفتار، 1366، ص47)

*********

ديديم كه كليت ديدگاه آقاي پايدار، از دو رگه موازي و توأمان، تشكيل شده است. و اينكه خواننده فكور به خوبي تشخيص ميدهد كه هر رگه يا زنجيره، شامل تعدادي حلقه است كه در پيوستگي با هم قرار دارد. به گونه اي كه رگه يا زنجيره اول شامل حلقه هاي زير ميشود:

آگاهي، نقشي روي ساختن زندگي ندارد- { لذا} ماركسيسم تمايزي از جنبش خود انگيخته كارگري نداشته { و لذا} تاثيري بر پيشبرد آن ندارد- { زيرا} ماركسيسم علم نيست- { و ازينرو} ماركس از روش خاصي كه همان متدولوژي ديالكتيكي هگل است در تدوين كاپيتال استفاده نكرده است- ميان پيشرو و توده تمايزي وجود ندارد- { زيرا} بسياري از كارگران كمونيست هستند- { لذا} ميان حزب و طبقه، تمايزي وجود ندارد- { از اينرو} نيازي به ايجاد حزب متمايز از طبقه وجود ندارد، بل " تشكل ضد كارمزدي" به مثابه تشكلي فرا گير كه هم پيشروترين عناصر طبقه و هم عقب مانده ترين آنها را يكجا در بر بگيرد، امريست امكانپذير، الزامي و مفيد. پيشرو را بايد در طبقه منحل كرد- زيرا اساساً وجود تضاد ديالكتيكي، معنا ندارد!

به عبارتي همانگونه كه مشاهده ميشود، اينها يك رگه كامل يا زنجيره اي كامل است كه تمامي حلقه هاي آن با هم مرتبط بوده و يكديگر را تكميل ميكند { حلقه هايي كه يك به يك در اين نوشته مورد بررسي و نقد قرار گرفت}. لذا پايدار يا حكيمي نميتوانند با پذيرش اشتباه بودن صرف يكي يا دوتا از اين حلقه ها، كليت زنجيره و نتيجه نهايي آن- يعني" تشكل ضد كار مزدي"- را نجات بخشند. چه، رّد هر حلقه رّد كل زنجيره را در پي خواهد داشت.

اما، رگه دوم نيز به همين ترتيب، زنجيره اي به هم پيوسته را تشكيل ميدهد كه حلقه هاي زير را شامل ميشود:

آگاهي نيز بر زندگي تاثير دارد زيرا اينجا صحبت از " تغيير جهان است"- { ازاينرو } ماركسيسم از جنبش خود انگيخته متمايز است- { زيرا} ماركسيسم علم است- { ازاينرو} روش علمي ماركس در باره انتزاع سلول جامعه سرمايه داري صحت دارد- طبقه كارگر هم پيشرو دارد و هم پسرو، يعني ميان پيشرو و توده، تمايز وجود دارد-{ لذا} ميان حزب و طبقه تمايز وجود دارد- { لذا} نبايد حزب را در طبقه، منحل كرد- " گذار" يك قطب به قطب ديگر، امريست كه حقيقت دارد پس تضاد ديالكتيكي امريست واقعي- .

به يك سخن، همانگونه كه ديده ميشود در اين تفكر واحد، هر دو رگه- كه عملاً يكديگر را نفي و رّد ميكنند- حضور دارند، اما همه ميدانند كه خط مشي مسلط بر مجموعه اين تفكر منتج از رگه يا زنجيره اول است و پراتيك اين گروه از همين رگه { اول} تبعيت ميكند و نه از رگه دوم. و اينكه سانسور، سركوب، ارعاب، حذف گرايي و تمامي اينگونه كثافت كاري ها دقيقاً عوارض منطقي سلطه همين رگه اول بر مجموعه تفكر اين گروه است. چه، آنهايي كه آگاهي حقيقي طبقه كارگر { ماركسيسم} را علم نميدانند طبيعتاً منكر اين حقيقت نيز خواهند بود كه مبارزه نظري ميان گرايش هاي مختلف اين آگاهي را پالايش مي بخشد و به پيش ميراند. دقيقاً از همينروست كه براي اين آقايان حق گرايش و حق انتقاد به امري نامشروع مبدل ميشود و لذا ميكوشند همه را – به ضرب و زور هم كه شده حول گل روي " پيشوا" متحد سازند{ اين تفكر، تفكري است پيشوا ساز. حال ممكن است گاهي اين شخص و گاهي آن ديگري را در موقعيت، "پيشوا" قرار دهد}.

به ديگر كلام، مجموعه عناصر يا حلقه هاي اين تفكر نادرست{ كه سازنده زنجيره اول است} امر سركوب مخالفين و منتقدين " پيشوا" را ايجاب ميكند. يعني سركوب، به نياز دروني اين طرز تفكر انحرافي مبدل گرديده، و اين طرز تفكر، آن سركوب فيزيكي منتقدين را طلب ميكند.

ماركسيسم علم نيست تا امر مبارزه نظري بتواند يا نتواند آن را به پيش ببرد لذا مبارزه نظري موقوف، حق گرايش و حق انتقاد معنا ندارد!- اين است" تئوري" اين آقايان و پراتيك سركوبگرانه و حذف گرايانه ايشان نيز كاملاً با اين" تئوري " انطباق دارد و از آن پيروي ميكند. از اينرو براي اين جريان فكري و بر اساس "تئوري" آنها، مبارزه نظري به هيچ وجه موتور محرك پيشرفت آگاهي سوسياليستي تلقي نميشود؛ از نظر اينان گرايش هاي موجود در جنبش، گرايش به معني واقعي تلقي نميشوند بل چيز هاي" كاذبي" هستند كه گهگاه اينجا و آنجا- همچون علف هرز{ ! }- سبز ميشوند و لذا مستحق درو و مُستوجب سركوب اند!

بله، در چنين حال و هوايي است كه ديده ميشود در اين جريان فكري، كسي بال و پر گرفته كه لاف " آزادي مطلق" ميزند اما در عمل، برجسته ترين تخصص اش اجراي پروژه هاي ايزولاسيون فيزيكي، محصور نمودن و خفه كردن اعتراض كارگران سركش و روشنفكران مبارزي است كه خط مشي تعيين شده از سوي" پيشوا" را گردن نمي نهند و بر نمي تابند. شخص مورد نظر همان است كه با رفتار اعتراض برانگيز و كذايي چند ماه پيش، ثابت كرد كه در برخورد با مخالفينش پايبند هيچ اصولي نيست و اينكه برخورد هاي آنچناني وي صرفاً مختص به عناصر جريان فكري خاصي نميشود{ كه همان نيز عملي وقيح است}، بلكه هرگونه مخالفي و هر نوع معترضي را در بر ميگيرد. عنصري جاه طلب و منحط بوروكراتي" كهنه كار"، كه نيروهاي جنبش چپ را همچون "سرمايه" هاي خويش تلقي ميكند و لذا هرگونه دخل و تصرفي را در آن، حق مسّلم خويش ميداند. و اينكه لنين اين تيپ خاص از افراد و اين كوتوله هاي فكري و روحي را مدّ نظر داشت آنگاه كه مي گفت: مطا مع شخصي شان محرك نيرومند تري را براي آنها فراهم ساخته تا علاقه شان به انقلاب. به يك كلام چپ كنوني فردي تنگ نظر تر، خشن تر و بي فرهنگ تر از او ندارد. دمكراسي سوسياليستي كه هيچ، وي خود را حتي پايبند دمكراسي بورژوايي نيز نميداند؛ رفتار و كردار و به طور كلي اخلاقياتش به دوران پيشا سرمايه داري يعني فئوداليسم و پدر سالاري مربوط ميشود و در " كابينه" آقاي پايدار نقش وزير سركوب كاركشته اي را به انجام ميرساند.

**********

اما، ” مدافعان سوسياليسم” در مقايسه با رازي و بياني، به گونه اي عميق تر برخورد مي كنند يعني به ريشه هاي تئوريك تفكر آقاي پايدار- كه مسلماً ريشه هايي فلسفي هستند- دست مي رسانند هر چند كه آن را از جا بيرون نمي كشند. اما به هر حال، چپ كنوني ايران با استعداد تر از ” مدافعان سوسياليسم” ندارد. چه، آنان ديالكتيك هگل و لزوم آموختن مستقل آن را به مثابه ي بخش بسيار مهم آموزش ماركسيسم، تلقي نموده و هنگام تحليل، از آن استفاده مي كنند.

ليكن اتخاذ بينش ديالكتيك ماركس در هنگام تحليل، همان عنصر بسيار با ارزش و جديدي بود كه دراوايل دهه ي 60 از سوي ” م” (9) و ” بهمن 57” و ” پاييز 57” (10) از سطح جهاني به درون جنبش چپ ايران منتقل شد و كل جنبش چپ- و نگارنده نيز- به اين لحاظ خود را به ايشان وامدار مي داند. مضافاً آن كه ايده ي جديد ياد شده، از طريق ترجمه ي آثار با ارزش و مرتبط نيز حمايت مي شد، يعني به توسط جان باختگان نجيب پرولتاريا- پوينده و مختاري.

به عبارتي ديگر همانگونه كه گفته شد، مباحث پر شوري در سرتاسر دهه ي 1360 در باب ديالكتيك، ميان محافل آن دوران در گرفته بود و نتايجي غير قابل چشم پوشي نيز به همراه آورد.

اين مباحث كه در وهله اول متمركز شده بود بر سر موضوع رابطه ي ديالكتيكي ميان” سه منبع و سه جزء ماركسيسم”، در كنار و حاشيه ي خود، بررسي تضادهاي ديالكتيكي همچون ” تئوري پراتيك” را نيز در بر مي گرفت. مضافاً مسائلي چون، لزوم مطالعه ي ديالكتيك از طريقي مستقيم يعني از روي آثار خود هگل و بررسي چگونگي استفاده ي ماركس از آن، همگي مسائل جديد و بسيار با اهميتي بودند كه طرح آن در جنبش چپ ايران كاملاً تازگي داشت. به ديگر كلام اتخاذ ديدگاه ديالكتيك ماركسيستي، و انتقال آن به جنبش چپ ايران، همان دستاورد بزرگي بود كه پوينده و مختاري جان خود را بر سر آن گذاشتند. اما ظاهراً حلقه ي مرتبط كننده ي ميان آن مباحث در دهه ي 60 ، و وضعيت تئوريك چپ كنوني، قطع شده است. به عبارتي چپ كنوني انگار نه آن كه بر دوش آن مباحث ايستاده و از نتايج آن بهره گرفته باشد. چه، در غير اين صورت نه پايدار اين مبحث رابطه ي ديالكتيكي را به اين گونه سطحي و ساده انگارانه مطرح مي نمود و نه آن كه اين شيوه ي تحليل ابتدايي و غير ديالكتيكي وي، امكان مي يافت تا بدين وسعت شيوع يابد. به ديگر كلام چپ كنوني از نظر بينش فلسفي اش، نه در انتهاي دهه ي 60 و برخوردار از دستاوردهاي آن، بلكه گويي به ابتداي آن دهه، بازگشت نموده باشد.

به ديگر سخن، جريان ياد شده- كه در دهه ي 60 به ” جريان فلسفي” شهرت گرفت- با تأكيد دائمي بر نقل قول هايي از ماركس و لنين كه در ادبيات چپ ايران كاملاً جديد بود، مي كوشيد توجه مبارزين را به ارتباط واقعي و بسيار با اهميت ميان ديالكتيك هگل و ماركس، جلب كند و اين همان چيزي بود كه حزب توده به تبعيت از استالينيسم مايل به رو شدن آن براي جنبش چپ ايران نبود و حاضر بود هر چيزي از آثار ماركس و لنين را ترجمه كند، به جز آن مقالاتي كه اشاره اي مستقيم به اين موضوع داشت. اين نقل قول ها عبارت بود از : ” تمامي كمونيست ها مي بايد به نوعي انجمن دوستداران فلسفه ي هگل را پديد آورند.” ( لنين- دفترهاي فلسفي- جلد 38). برخي ديگر از اين نقل قول ها مربوط مي شد به ماركس، آنگاه كه در نامه اي مي نويسد: لازم بود براي نگارش كاپيتال، كتاب منطق هگل را مجدداً باز خواني كنم. و همچنين لنين آن گاه كه عنوان مي سازد، نمي توان كاپيتال ماركس را به معني واقعي آن درك كرد مگر آن كه منطق هگل را خوانده باشيم. مخلص كلام آنكه كوشش” جريان فلسفي” ياد شده دراثبات اين معناصورت ميگرفت كه ديالكتيك ماركسي بطور مستقيم دركليه ي شئون جامعه ومسائل مربوط به مبارزه طبقاتي پرولتاريا،كاربرد دارد وآنكه راز و رمزعقب افتاده گي جنبش چپ درعرصه تئوري،عدم توجه به فلسفه ماركسيستي بوده واين عقب افتاده گي تئوريك باعقب مانده گي پراتيك اين جنبش،مرتبط است. بعبارتي تلاش آنان در جهت ترجمه آثار فلسفي لنين( جلد 38) دقيقاً در همين راستا قرار داشت. و اين كه ” بهمن 57" و ” پاييز 57 " در بررسي سطح تئوريك جنبش چپ تا پيش از دهه ي 60 و به لحاظ بي تفاوتي اين جنبش نسبت به ديالكتيك، انبوه تئوري هاي رايج را با اين تشبيه زيبا بيان مي دارند: ” اقيانوسي به عمق 2 سانتي متر!"- حال ” دفترهاي شماره گذاري شده" آقاي پايدار و اقيانوس تئوري هايش را در نظر گيريد، آن گاه عمق آن را بسنجيد، خواهيد ديد كه همان 2 سانتي متر است. يعني در اين اقيانوس نه دُر و صدفي يافت مي شود و نه زندگي. لذانه فقط كمكي به پيشبردمبارزه پرولتاريانميكند،بلكه به سّدي درمقابل آن نيزمبدل گرديده است.

بيك كلام، اصولأ آنچه مبارزين طبقه كارگر را به سوي كسب ديالكتيك ماركسي{بمثابه علم مبارزه طبقاتي} رهنمون مي شود،غايتي است كه همانا كاربردآن درعمل يعني تسهيل وپيشبردمبارزه است. لذا آگاهي اي كه مصرفي درعمل نداشته باشد،"آگاهي" بمعني واقعي وحقيقي،نخواهدبودبل آكادميسم است. ازسوي ديگر،عمل ياپراتيكي كه با آگاهي سوسياليستي عجين نگردد واز آن بهره اي نگيرد،"پراتيك" بمعني واقعي وحقيقي نيست وره به جايي نخواهد بردولذا انحرافي قرينه ي آكادميسم و روي ديگرسكه ي آن،محسوب ميگردد.

**************

پايدار صرفاً در يك مقاله{ ” جنبش كارگري، كمونيسم و مسئله ي تحزب}- چند بار بر سوسيال دمكراسي، سوسياليسم روسي، ناسيوناليسم چپ، سوسياليسم خلقي، ترتسكيسم، مائوئيسم، سوسياليسم بورژوايي و….. ، به خيال خود، تاخته است، و بدين ترتيب تكليف يك دوران پر اهميت از تاريخ سوسياليسم را با چند ” كلمه” روشن فرموده و از كارگران مي خواهد كه از آن- { از آن چند”كلمه” !؟}- به طور قاطع، گُسست كنند! غافل از اينكه بااين تاخت و تاز بي محتوا حتي يك هزارم ميلي متر از جاي خود تكان نخورد ايم و هيچ گونه ” گُسستي ” را موجب نشده ايم. پايدار كودكانه تصورميكندكه كافيست تاكلمات"گسست قاطع"رابگونه اي محكم ادا كنيم آنگاه ديگركارتمام است وآنچه راكه ميخواستيم انجام شده است !

بله، آقاي پايدار موضوع را بيش از حد، سهل و ساده گرفته است. به عبارتي در اسلام، كافيست تا يك بار ” شهادتين” خوانده شود آنگاه شخص مربوطه مسلمان تلقي خواهد شد. اما در اين جا موضوع كمي پيچيده تر است. چه، همانگونه كه مشاهده شد آقاي پايدار بسيار مايل است كه از سوسياليسم تخيلي - يا به زعم او، سوسياليسم خلقي- " گُسستي قاطع " انجام دهد. اما همچنان در اين كار كاملاً ناموفق مي نمايد زيرا هم التقاطي است و هم داراي تفكري متافيزيكي {سوبژكتيويسم او را نيز- در باب شكل حاكميت سرمايه در ايران- بزودي مورد بررسي قرار خواهيم داد}. پس به صرف آن كه ” سوسياليسم خلقي” را در حرف محكوم كنيم هرگز به معني ” گُسست قاطع” از آن نخواهد بود؛ و به همين منوال صرف محكوم كردن لفظي اعمال استالين، به معني آن نيست كه از رفتاري پرهيز كنيم همچون سانسور، دوز و كَلَك در عرصه ي تئوريك، ارعاب و……

**************

در ميان نوشته هاي آقاي پايدار، آن گاه كه قصد مطالعه ي آن ها را داشتيم، نوشته ي بخصوصي توجه ما را بسيار جلب نمود موسوم به : كمونيسم، ديالكتيك مادي ماركس يا ” ايده ي مطلق” و ” روح تاريخ” هگل؟.

ليكن وقتي نام گذاري مفصل و دهان پُر كُن آقاي پايدار را بر مقاله ي ايشان در باب هگل ديديم، شور و شعفي بزرگ ما را فرا گرفت. ما كه به غير از ماركس، به هگل نيز علاقه منديم به خود گفتيم لابد قرار دادن اين عنوان طولاني و پُر سر و صدا بر اين مقاله يقيناً به معني آن است كه آقاي پايدار در اين جا دست كم گوشه اي از ديالكتيك هگل را به ما ارزاني داشته است. از اين رو مقاله ي ياد شده را با ولع تمام شروع به مطالعه نموديم. ليكن در آخر كار، معلوم شد كه هيچ چيز دستمان را نگرفته، به جز آن كه آقاي پايدار" كشف بزرگ" خود را اعلام داشته است(سراپاگوش باشيد!):

".....هگل بر تضاد دروني پديده ها با تمام تأكيد انگشت مي گذاشت….. هگل همه ي اين ها را باور داشت،….." (ص4)!
الحّق كه ما در مقابل يك چنين دانشمند برجسته اي كم آورده ايم و بايد من بعد حواسمان باشد كه دست و پاي مان را جمع كنيم!
از كرامات شيخ ما چه عجب پنج انگشت را باز كند گويد يك وجب (!)

ليكن ما گمان مي كنيم اگر سركوب پليسي پيش نيايد، اگر هيچگونه سّدي مانع تحقيقات عميق و همه جانبه ي اين فيلسوف عاليقدر نگردد، اگر جنبش توده ها دائماً و هر از چند گاهي بي جهت عروج و افول نكند تا به سبب آن، آگاهي اين محقق بزرگ نيز دچار تلاطم يعني حالت بالا و پايين شده گي نگردد، آنگاه مي توان انتظار داشت كه دير يا زود ايشان كشف بعدي خود را نيز به جهان يان اعلام دارند مبني بر اينكه: ماركس نيز ماركسيسم را باور داشت و با تمام تأكيد بر آن انگشت مي گذاشت!

واينكه اگرحرف مفت ،كنتورميداشت آنگاه بدهكاري آقاي پايدارسربه فلك ميزد!

بهر ترتيب، جزوه ي ياد شده نشان دهنده ي آن است كه آقاي پايدار نسبت به ديالكتيك هگل و لزوم كسب شناخت نسبت به آن، بيگانه نيست. هر چند نتوانسته از آن بهره اي بگيرد. به عبارتي آقاي پايدار كه بسيار دوست مي دارد خود را مبارزي ” اهل مطالعه” بنماياند و از اين رو حريفان را پيوسته به دفتر هاي شماره گذاري شده اش- كه در واقع چيزي به جز سياه مشق نيست- حوالت مي دهد، در اين جا به وضوح ثابت مي كند كه از مطالعات تئوريك خود در باب ديالكتيك هگل در جهت بررسي پديده هاي تاريخي، مطلقاً سودي نبرده است. پايدار كه در ابتداي همان مقاله هر چند به زبان ماركس ليكن به هر حال وعده مي كند كه مي بايست فلسفه به سلاح مادي پرولتاريا تبديل شود، حال معلوم مي گردد كه از مطالعه ي فلسفه ي پايدار، هيچ سلاحي نصيب پرولتاريا نمي شود. به عبارتي واضح مي گردد كه ديالكتيك هگل در دستان پايدار جان نگرفته و از پوست و گوشت و خون، برخوردار نمي گردد. اين همان جدايي مطلق- بدون همپيوندي- ميان تئوري و پراتيك يعني ” آكادميسم” است كه آقاي پايدار به گونه اي پيوسته عالم و آدم را به آن متهم مي گرداند!- اين همان مطالعات صرف ” دانشگاهي” و بدون ربط با زندگي است، كه آقاي پايدار هر جا كه مي نشيند در باره ي آن بدگويي مي كند!

مضافأ آنكه نكته اي ديگرنيزدراينجاوجودداردكه وضعيت آقاي پايدار رامضحك ترميكندوآن اينستكه وي در مقاله ي يادشده اش ديالكتيك هگل را بهرحال چيزي ارزشمندتلقي ميكندواينكه اوحتي عنوان نوشته ي خود را"كمونيسم وديالكتيك مادي ماركس......" نهاده است،امادرجايي ديگر بحث "وحدت ضدين"، "تضاد ديالكتيكي "،يعني ديالكتيك را بكلي مردوداعلام داشته و"مدافعان سوسياليسم"رابخاطرآنكه سخن از"تضاد" و"وحدت ضدين" به ميان آورده اندموردحمله قرار ميدهد!

**************

به عبارتي همانگونه كه در اين جزوه نشان داده شد، انديشه هاي سوسياليستي آقاي پايدار، تصويري هنوز خام از سوسياليسم است. يعني وي- بدون آنكه بداند يا بخواهد- راهكارهايي را در پيش پاي طبقه كارگر قرار ميدهد كه اين طبقه را به گونه اي حقيقي و واقعي به سوسياليسم نزديك نميكند بل از آن دور ميگرداند.

اما بايد دانست كه سوسياليسم تخيلي منزلگاهي است در ميانه راه، كه تفكر اجتماعي{ آگاهي} نميتواند از آن عبور نكند. از اينرو، ظهور ناصر پايدار را ميبايد در چارچوب همين واقعيت اجتماعي نگريست. به كلامي ديگر، سوسياليسم تخيلي در واقع مرحله اي ضروري از توسعه ذهن اجتماعي است لذا گذار و تكامل آن به سوسياليسم علمي، هم تابع شرايط تاريخي و اجتماعي معيين خواهد بود- و آن چيزي نيست به جز پختگي مناسبات سرمايه داري كه مدتهاست در ايران تحقق يافته- هم منوط به كوشش و تلاشي تئوريك. چه، سوسيالسيم علمي، در ضمن، محصول تكامل تدريجي دروني سوسياليسم تخيلي است. به عبارتي اگر انديشه سوسياليستي براي پديد آمدن و قوّت گرفتن، ابتدا و الزاماً به دوران كودكي خود نياز داشته است اينك به پشت سر گذاردن و بيرون آمدن از آن دوران، نيازمند است. اين پالايش، و پختگي امري است كه فقط از رهگذر يك مبارزه نظري سازمانيافته، برنامه ريزي شده و مرحله بندي شده، ميسر خواهد شد.

بعبارتي ديگر،شيوه ي تفكر متافيزيكي، بدون شك مرحله اي ضروري و احتناب ناپذير از روند پيشرفت تفكر است. لذا روش ديالكتيكي ماركس، حاصل نخواهد شد مگر از مجراي تفكر متافيزيكي و عبور از آن. پس بدين لحاظ، پايدار را چندان هم نبايد سرزنش نمود. به عبارتي ديگر و در مجموع، آگاهي طبقاتي پرولتاريا- در شرايط كنوني ايران- در حال گذار از طفوليت به بلوغ است: گذار اين سوسياليسم از تخيل به علم. لذا التقاط، متافيزيسم و سوبژكتيويسم، ويژگي هاي اصلي اين سوسياليسم نا بالغ است. ناصر پايدار هم حضور اين سوسياليسم تخيلي و هم گذار آن را، به روشني منعكس مي كند. به گونه اي كه وي با التقاط گري و ديد متافيزيكي اش هنوز در حيطه ي سوسياليسم تخيلي در جا مي زند اما در باب سوبژكتيويسم، گذار خود را در حال انجام است. منتها، به سوي انحراف قرينه يعني اكونوميسم (11).

به كلامي ديگر همان گونه كه مي دانيم در روسيه نيز پس از غلبه ي ماركسيسم بر انديشه هاي مربوط به سوسياليسم تخيلي{سوسيال نارودنيسم}- غلبه اي كه شرايط ايجاد حزب طبقه ي كارگر را در سال 1898 فراهم نمود- ، آن چه كه انحراف اصلي در داخل حزب سوسيال دمكرات روسيه را تشكيل مي داد چيزي به جز اكونوميسم نبود. اين تبديل و اين گذار- كه همچون آقاي پايدار- به معني آن است كه سوبژكتيويسم آنگاه كه به نهايت رشد خويش رسيده، به ضد خود گذار كرده است و لذا هرگز امري اتفاقي محسوب نمي گردد. به عبارتي سوبژكتيويست ها در هنگام تحليل، روبنا را بدون ارتباط ديالكتيكي اش با زير بنا، مورد بررسي قرار مي دهند؛ ليكن اين روش تحليل سوبژكتيويستي مي تواند از زاويه اي اكونوميستي نيز نفي و رد شود. به عبارتي كافيست تا در هنگام فاصله گرفتن از سوبژكتيويسم، پُر دور برويم، آن گاه از آن سوي بام به زيرخواهيم افتاد. يعني كُرنش در مقابل عينيت و ناديده گرفتن نقش و تأثير ذهنيت بر آن (12).- كُرنش در مقابل جنبش خود انگيخته و چشم فروبستن بر نقش آگاهي سوسياليستي(13).- در همين ارتباط است كه در باره ي اكونوميست هاي موجود در حزب سوسيال دمكرات روسيه، پلخانف با طنز تندي مي گفت:

” آن ها نه سرو صورت جنبش كارگري، بل نشيمن گاه آن را مورد نظر قرار مي دهند”. ( به نقل از ” تاريخ مختصر حزب بلشويك”- زينوويف).

آري! با اين شيوه ي گذار كه آقاي پايدار در پيش گرفته است ما به خود حق مي دهيم تا مراتب نگراني خود را ابراز داريم كه مبادا در حزب آتي طبقه ي كارگر ايران، وي را به مثابه ي ليدر اكونوميست ها باز يابيم. البته نگراني ما به خاطر خودمان نيست بلكه به خاطر سرنوشت نا خوشايندي است كه انتظار آقاي پايدار را مي كشد. چه، در آن زمان نيز مطالعه ي آثار ” شماره گذاري شده ” ايشان باز هم براي ما امري خواهد بود نشاط آور، و البته به مانند اكنون نيز به ايشان خدمت خواهيم كرد!

*****************

جنبش چپ در ايران- به دلايل عيني و ذهني، يك بار سقط جنين كرده است، يا به بياني ديگر، تولّد نوزادي نارس، حال موجودي ناقص الخلقه را روي دست اين جنبش باقي گذاشته است: "حزب كمونيست كارگري" !

باشد تا با درس گيري مؤثر و حقيقي از اين وضع حمل اسفبار پيشين مان،‌بانفي وطردرفتارسكتاريستي وحذف گرايانه تحت هرپوششي كه باشد، اين بار آگاهانه تر و پخته تر عمل كنيم و خود را بزايانيم، ولي نوزادي را به دنيا آوريم، سنگين وزن همچون نوزادي رستم، زيبا و شاداب كه خون تازه اي از ماركسيسم در رگ هاي آن جاريست: يك بچه غول زيبا!

ليكن، قدر مسلم بهتر آن است كه اين زايمان به گونه اي طبيعي صورت پذيرد. اما در صورتي كه تأخير كند، بايد آماده بود تا آستين ها را بالا زده و به روش ” رستم زاد” { سزارين} متوسل شويم، منتها نه پيش از آن كه اين جنين به رشد كافي رسيده باشد.

سرانجام آن كه، اين جنبش لزوماً و بايد ناصر پايدار را نيز در خود پذيرا شود؛ با احتساب همان ضرب المثل روسي كه مي گويد:” خانواده، بدون بد گِل نمي شود "!

مؤخره

حكيمي نيز- با تمامي احترامي كه براي او قائلم- هر چندكه همچون پايدارازيكسوكارگران رابدنبال نخود سياهي چون"تشكل ضدكارمزدي" مي فرستد، وازسوي ديگرصحبت ازحزب ميكند. امادر رگه ي دوم تفكرش ،بلحاظ يكسان پنداشتن رابطه ي موجودميان "حزب وطبقه" و "مغزوقلب" ، دراشتباه است.

به عبارتي برخلاف "تشكل ضدكارمزدي"كه برپايه ي ناديده انگاشتن تمايزواقعي ميان پيشرو وتوده قراردارد، حكيمي اينباربه وجوداين"تمايز"اذعان دارد،زيراهركسي ميداندكه مغز،همان قلب نيست وآنچه را كه بايد در واقع از ” حزب” به عنوان مغز انتظار داشت از ” توده” نميتوان طلب كرد يعني توان تحليل علمي، تفكر و آناليز را. اما حكيمي به اين سبب در خطاست كه رابطه ي ميان ” مغز- قلب” هر چنددرواقع رابطه اي ارگانيك است اما رابطه اي ديالكتيكي نيست وازاينرونميتوان آنرابا رابطه ي ميان" حزب وطبقه"يكسان تلقي نمود ، زيرا :

1- روند غيريت يافتگي حزب از طبقه به معني آن است كه حزب از طبقه متمايز مي گردد تا در تقابل با آن، وي را به سطح خود ارتقاء و بدين سان يگانگي آغازين- يعني آن چه كه پيش از شروع اين روند وجود داشته است- را دوباره بازيابد منتها اين بار در سطحي برتر و عالي تر. به عبارتي برخواستگاه حزب، چيزي به جز خود طبقه نيست، اما بر خواستگاه مغز، قلب نبوده يعني مغز از قلب بر نمي خيزد و همچنين مجدداً به آن بازگشت نيز نمي كند.

2- بنابر آن چه كه در مورد 1 گفته شد، حزب و طبقه، هر دو داراي عين، ذات و جنس يكساني هستند يعني هر دو ذاتاً سوسياليستي هستند چرا كه منافع مادي؛ حقيقي و واقعي هر دوي آنها در سوسياليسم تأمين مي شود. ليكن اولي{حزب}، ذهنيت مناسب با اين عينيت را كسب نموده يعني همانگونه كه موقعيت عيني اش سوسياليسم را طلب مي كند، در انطباق با آن، از نظر ذهني نيز به اين آگاهي نائل شده است. اما دومي{توده}، هر چند كه از نظر عيني منافعش در سوسياليسم قرار دارد اما از نظر ذهني، به اين امر وقوف نيافته و ارتقاء نپذيرفته است. و اين كه حزب، با ديدن اين ” عين” – يعني منافع مادي و واقعي توده هاي كارگري- مي كوشد تا ذهنيت مناسب با آن را نيز فراهم سازد، با دست يابي به شناخت از اين ” زيربنا” ، تلاش مي ورزد تا روبناي مناسب با آن را ايجاد كند: آگاهي سوسياليستي را(14 ).

3- پس، همان گونه كه گفته شد، حزب و طبقه، هر دو، عين، ذات و جنس شان از يك نوع است اما مغز و قلب هرگز اين چنين نيستند. يكي، چيزي ژله مانند، و آن ديگري، ماهيچه و گوشت است. وانگهي، حزب مي كوشد طبقه را به سطح خويش ارتقاء دهد و آن را به مرور به تفكّر{سوسياليستي} وادار كند اما مغز هرگز نمي تواند و نمي خواهد قلب را به سطح خويش ارتقاء و به ” فكر كردن” وا بدارد. چرا كه وظيفه ي طبيعي و ابدي قلب، تفكر نيست بلكه صرفاً پُمپاژ خون و لذا ايجاد شرايط مساعد براي تفكر از سوي مغز است.

4- كُنش و واكنش ميان ” مغز و قلب”، همكُنشي ميان دو چيز نه فقط غير هم ذات، بل ميان دو چيز مي باشد كه نسبت به هم حالت خارجيت دارند در صورتي كه اين همكُنشي متقابل ميان ” حزب و طبقه” به معني ارتباط ديالكتيكي ميان دو وجه متضاد يك چيز واحد، لذا مبين وجود رابطه ي درونيت ميان آن ها نيز هست.

به عبارتي ديگر، اين واقعيت كه بخش پيشرو از طبقه فرا روئيده ، رفته رفته تمايز مي پذيرد اما حتي آن گاه كه اين تمايز و تضاد، كاملاُ قوام نيز پذيرد{ يعني آن گاه كه حزب، ايجاد شود} باز هم بيانگر يك رابطه ي ديالكتيكي و درونيت است . يعني باز هم حزب، در درون طبقه قرار دارد ونه بيرون از آن. بعبارتي حزب،پاره اي ازخودطبقه است كه طي يك روند،ازآن متمايزگشته وبا آن به مقابله ميپردازد. لذاحزب،در درون طبقه قرار دارد{يابرزمينه ي آن مي زيد}، اما مغز و قلب، چنين نيستند.{ اين واقعيت كه حزب بلشويك خصوصاً پس از انقلاب اكتبر و به ويژه در دوران استالين آرام آرام فاصله اش را از طبقه افزون مي كند تا نهايتاً بر فراز سر آن قرار مي گيرد، موضوعي است مربوط به انحراف حزب بلشويك و نه امري الزامي وناگزير}.

به كلامي ديگر، برخلاف آن چه پايدار مي پندارد، رابطه ي ميان حزب وطبقه بمانندرابطه ميان "دوچيزمتضاد" نيست بلكه درواقع بمعني رابطه ميان دو جنبه متضاد يك پديده ي واحد، تلقي مي گردد. پس، امر جدا بوده گي ميان مغز و قلب، امريست كه تا ابد- هر يك در جاي خود - فيكس شده است، به گونه اي كه مغز در انتهاي بدن و قلب در جايگاه مياني قرار دارد. اما جدايي ميان حزب و طبقه، نه فقط در درون ” طبقه ” به مثابه ي يك تماميت واحد قرار دارد. بلكه تا ابد نيز دوام نخواهد يافت، يعني{ اين جدايي } از ميان خواهد رفت و بايد نيز از ميان برود.

به سخن ديگر، آگاهي سوسياليستي در تقابل با آگاهي خود انگيخته{ كاذب} قرار داشته لذا حزب مي كوشد در اين مقابله، بدون آسيب رساندن به خصلت مبارزه جويانه ي كارگران، صرفاً اين خصلت خود انگيتخته گي و كوركورانه ي مبارزه ي آنان را نفي كند و آن را بزدايد يا ايزوله سازد و حالت معكوس نيز وجود دارد يعني كارگران عقب افتاده، آگاهي سوسياليستي را به گونه اي بدون مقاومت نخواهند پذيرفت، بل در مواجهه با هر مسئله ي مشخص مربوط به مبارزه، ابتدا در مقابل آگاهي سوسياليستي و مبارزه ي آگاهانه، مي ايستند و سعي دارند آن را نفي كنند و كارگران پيشرو را نيز به مبارزه ي صرفاً اقتصادي و حتي به مبارزات كور بكشانند و آن ها را محدود كنند، و حد اين مقاومت از سوي كارگران ناآگاه امريست وابسته به تعداد {كمّيت} حضور كارگران پيشرو در درون توده هاي كارگري و همچنين ميزان مهارت پيشروان و كيفيت برخورد آنان در اقناع توده ي كارگران.

اما، اين نفي دو سويه، در عين حال، با همياري نيز عجين است و اين كه تا زمان رسيدن به كمونيسم وا محاء اين تضاد، امر وحدت و همكاري امري نسبي و گذراست اما تضاد، چيز دائمي{مطلق} است زيرا حركت، مطلق است. به عبارتي زمينه ي اين تضاد- يعني مبارزه ي طبقاتي- چيزي در حال حركت است و اين حركت و پيشروي، مسائل مورد اختلاف را به گونه اي نو به نو، يعني به گونه اي دائمي، بازتوليد و ايجاد مي كند واين، يعني تقابلي هماره تجديدشونده . لذا اين كه گفته مي شود ”وحدت” امري نسبي و گذرا بوده اما تضاد است كه مطلق مي باشد، به معني آن نيز هست كه نهايتاً امر تضاد و مبارزه است كه نه تنها لكوموتيو پيشرفت است، بلكه نتيجه را نيز همين است كه تعيين مي كند. در اين ارتباط، گفتار لنين كه ” مدافعان سوسياليسم” به آن اشاره دارد اين گونه است:

” هماني اضداد{ شايد دقيق تر باشد بگوييم” وحدت ” آن ها- اگر چه تفاوت بين واژه هاي هماني و وحدت در اين جا اهميت خاصي ندارد. به معناي معيني هر دو صحيح اند.} عبارت است از شناخت { كشف} گرايش هاي متضاد، متقابلاً دافع و مخالف در تمام پديده ها و فراگردهاي طبيعت { و نير دهن و جامعه}. شرط شناخت تمام فراگردهاي جهان در ” خود جنبشي” شان، در تكامل خود انگيخته شان، در زندگي واقعي شان، شناخت آن ها به مثابه ي وحدت اضداد است.

تكامل عبارت است از ” مبارزه ي ” اضداد . دو برداشت اساسي ( يا دو برداشت ممكن؟ يا دو برداشت قابل توجه در تاريخ؟) از تكامل ( تحول) عبارتند از: تكامل به مثابه ي كاهش و افزايش، به مثابه ي تكرار، و تكامل به مثابه ي وحدتي از اضداد ( تقسيم يك واحد به اضداد متقابلاً دافع و رابطه ي متقابل آن ها). در برداشت نخست از حركت، خود جنبشي ، نيروي محركه ي آن، سرچشمه ي آن، انگيزه ي آن، در پرده مي ماند( يا اين سرچشمه به چيزي بيروني- خدا، ذهن، و غيره- نسبت داده مي شود). در برداشت دوم توجه عمده دقيقاً معطوف به شناخت سرچشمه ي ” خود ”- جنبشي است. برداشت نخست، مرده، رنگ پريده و بي حس است. برداشت دوم، زنده است. تنها برداشت دوم است كه كليدخود جنبشي هر چيز موجود را به دست مي دهد؛ تنها اين برداشت است كه كه كليد ” جهش ها ” ، ” گسست در پيوستگي ”، ” تبديل شدن به ضد”، ويراني كهنه و ظهور نو را به دست مي دهد. وحدت ( مطابقت، هماني، كُنش برابر) اضداد، مشروط، موقتي، گذرا و نسبي است. مبارزه ي اضداد متقابلاً دافع، مطلق است، همان گونه كه تكامل و حركت مطلقند. ” ( دفترهاي فلسفي” – جلد 38- مقاله ي ” در باره ي مسئله ي ديالكتيك”- نوشته شده در 1915)

بيك كلام آن جايي كه صحبت در باب رابطه ي ميان ” مغز و قلب ” است، ” نفي و مبارزه ” در كار نيست فقط همكاري در بين است و بس. زيرا مغز نمي كوشد شكل يا نوع حركات قلب را تغيير دهد و آن را از خودبخودي به آگاهانه مبدل سازد. كوششي برعكس آن نيز وجود ندارد و قلب نيز نمي كوشد در مقابل سيگنال هاي ارسالي از سوي مغز بايستد و با آن مقابله كند. زيرا، براي يك لحظه نيز، اگر چنين كند، ديگر نخواهد تپيد. و سرانجام آن كه طبيعت ارگانيسم آن است كه مغز، امر تپش و ارسال خون تازه را به قلب فرمان مي دهد. اينجاست كه طرزتلقي مزبوركم كم عنصرخطرناك نهفته اش رانمايان ميسازد. زيرا آقايان ممكن است بگونه اي انحصاري ،خودشان وفقط خودشان را،"مغز"تصوركنندوهرنوع ازمنتقدين شان راجزء "قلب" بحساب بياورندكه مي خواهد در كار "مغز" دخالت بيجاوفضولي كندورابطه ي ميان مغز قلب رامختل وكل ارگانيسم رادچارمشكل نمايد!- بيك سخن ،اين تفكر،ميتواندزمينه سازخوبي براي سركوب وحذف گرايي باشد،آنراتئوريزه كندودرخدمت به آن قرارگيرد. درصورتيكه حزب كمونيست واقعي هرگز(آنگونه كه مغزبه قلب فرمان ميدهد) رفتار" آمرانه" ندارد يعني به توده هاي كارگري امر و نهي نمي كند و فرمان نمي دهد بل” رهنمود” مي دهد و مسير درست را مي نماياند، لذا اين فرصت را قائل مي شود تا توده هاي كارگري براساس تجربيات خودشان، به صحت رهنمودهاي حزب پي برده و سپس كم كم در جهت حركت كلي آن قرار گيرندودرحزب به نوعي "همذات پنداري" برسند. زيرا حزب كمونيست واقعي بايدبفهمد كه فقط اين نوع از الحاق وپيروي است كه ارزشمندميباشد چون كارگران در اين حالت وفقط دراين حالت بگونه اي آگاهانه يعني باتمام وجودوشخصيت شان به همكاري باحزب،جلب شده اند. وانگهي ،تودههاي كارگري دراين حالت، به امر فكر كردن{ تفكر مستقل} تشويق شده و تدريجاً به سوي دخالت دركار رهبري حزب{ "فضولي" !} و پيشرفت فكري و لذا امحاء تضاد ميان حزب و طبقه، سوق مي يابند. واينكه پيشاهنگاني كه ازسوي اينچنين كارگراني دوره شوندتاحدودزيادي ازخطرانحطاط درامان ميماننديعني ازاين خطر كه احيانأخودرابرفرازسركارگران بيابند.

5- كُنش و واكنش ميان ” مغز و قلب ” موجب رشد ارگانيسم فقط در جواني و دوره اي خاص مي شود، لذا در دوره ي پيري- كه كل ارگانيسم در حال افول است- هر چند كه اين همكنشي همچنان ادامه دارد، اما رشد و بالندگي ارگانيسم را موجب نمي شود و حتي جلوي فرتوت شدن تدريجي را نيز نمي گيرد. در صورتي كه كُنش و واكنش ديالكتيكي ميان حزب و طبقه، رشد و تكامل هر دو جزء را تا آن جايي پي مي گيرد كه مجدداً يگانه شوند، يعني تضاد شان امحاء يابد.

6- و غيره و غيره…..

به يك كلام اگر حكيمي با تشبيه رابطه ي ” حزب و طبقه” به ” مغز و قلب” ، قصد دارد صرفاً بر نقش حزب به عنوان مغز متفكر{ مسلح به آگاهي علمي}، تأكيد ورزد، مجاز است و حق با اوست. اما به هر حال، رابطه ي ميان ” مغز و قلب ” به طور دقيق و كامل، همان رابطه ي ميان ” حزب و طبقه” نيست زيرا در اين جا صحبت از يك رابطه ي ديالكتيكي در ميان است. انگلس نيز آنگاه كه صرفاً بر امر جدايي ناپذيري قطبين تضاد، قصد تأكيد دارد، اين جدايي ناپذيري را به جدايي ناپذيري ” شخص از سايه اش” تشبيه مي كند.(آنتي دورينگ-ص96 )- اما مسلاماً ارتباط ميان‌” شخص – سايه ” ارتباطي ديالكتيكي{ يعني دو سويه} نبوده، بلكه ارتباطي يك سويه- از شخص به سايه- مي باشد. به عبارتي با تغيير در اندازه ي ” شخص” ، اندازه ي ” سايه ” نيز تغيير مي كند، اما مضحك است اگر تصور كنيم كه اندازه ي ” سايه ” نيز بدون هماهنگي با” شخص ” مي تواند حتي يك ميلي متر تغيير كند و اين كه تصور كنيم ارتباط ميان شخص و سايه اش به مثابه ي موتور محرك رشد، عمل مي كند……

مخلص كلام آنكه "تشكل ضدكارمزدي" اين آقايان ،اين تمايزواقعي وحقيقي ميان پيشرو و توده راناديده مي گيردولذا دم ازتشكلي فراگير ميزندكه به تصورايشان بايدهردوبخش طبقه ي كارگر را" يكجا" دربربگيرد! – واينكه ازهمينروست كه دچاراين وهم وخيال گشته اندكه گويي فراخوان ايشان درباب "تشكل ضدكارمزدي" بگونه اي عنقريب با استقبال توده هاي ميليوني كارگران مواجه ميگردد ،درصورتيكه درواقع حتي بخش پيشروكارگران نيز – يابخش مهمّي از آنان –به اين فراخوان ، بلحاظ تخيلي بودنش ،وقعي نمي گذارند.

بهرترتيب ،حكيمي هر چند كه در مجموع، از خط مشي پايدار پيروي مي كند، اما تفاوت بسيار با اهميتش در اين است كه هشيار است و نسبت به علائم صادر شده از سوي واقعيت جنبش، بسيار حساس. يعني آن علائمي كه تنها محك درستي يا نادرستي هر خط مشي اي را نمايان مي سازد. اين خصوصيت، در متعالي ترين شكل اش، در نزد لنين ديده مي شد؛ به عنوان مثال آنگاه كه علائمي از سطح جامعه صادر مي شد كه بطلان خط مشي ” كمونيسم جنگي” را نمايان مي ساخت. توقف خطي مشي مزبور و انتقاد ا ز خود، هيچ چيز از وجهه لنين كم نكرد. بل برعكس، اين وجهه را بالاتر نيز برد. اما حزب بلشويك در دوران استالين فارغ از عنصر حيات بخش انتقاد از خود، بود. لذا سرنوشت طبيعي و اجتناب ناپذير استالين اين شد كه آرام آرام بوي تعفن بگيرد. زيرا تاريخ به هر ترتيب، در حال حركت است، اگر پيشرفتي در كار نباشد، امر ” عقب رفت ” را به اشخاص، تحميل مي كند.

بيك كلام، طرح تحريم اتحاديه ها،غلط ازآب درآمدوواقعيت اجتماعي آنراپس زد. حكيمي هرچندكه ازنظرتئوريك ضعيف است ليكن با هوش تر از آن است كه تا اين جاي قضيه را درك نكرده باشد. او دچار ضربات شك و ترديد شده است. اين، چيز خوبي است و بيانگر آنكه حكيمي زنده است و ديناميك. بعيد مي دانم كه در كليت موضوع نيز مسير پيشروي واقعي را تشخيص ندهدواشتباهش درباب"تشكل ضدكارمزدي" –تشكلي كه تمايزموجود و واقعي ميان پيشرو وتوده رادرنظرنميگيرد - راجبران نكند. خصوصأ آنكه ايده ي تشكل مزبور،باجنبه ي ديگرتفكرخودحكيمي منافات اساسي داردآنگاه كه سخن ازرابطه ي ميان حزب وطبقه بمثابه مغزوقلب به ميان آورده وبدينسان "تمايز"رادرنظرميگيرد. واينكه حقيقت و واقعيت پيش پا افتاده اي چون وجوداين تضادميان پيشرو وتوده،مبناي ايجادحزب واتحاديه است يعني آ ْنچه كه آقايان حكيمي وپايداربه "تئوري دوتشكيلاتي" مي شناسندوتاكنون با آن به مقابله ايستاده اند.

**********

خواهشي از خوانندگان!

براي يك لحظه مجسم كنيد كه اين مباحث، جهاني شود. يعني در سطح بين المللي، نوشته ي آقاي پايدار و در تقابل با آن، نوشته ي راقم اين سطور، ترجمه و منتشر شود و كساني همچون جان ريز،مساروش و ديگران در جريان اين بحث قرار گيرند. آن گاه به اين تفسير خواهندرسيد كه سرآمد مباحث در ايران و نقطه كانوني اختلافات، آن است كه يك طرف با شور و حرارتي وصف ناپذير مي كوشد به طرف مقابلش ثابت كند كه ماركس و مش رجب هر چند كه هر دو كارگرند اما ماركس دقيقاً همان مش رجب نيست و ميان آن دو تفاوت و تمايز وجود دارد و لذا امر ” آناتومي ” و ” آناليز” را بايد از ماركس {پيشرو} توقع داشت نه از مش رجب. اما از اين يك اصرار و از آن ديگري انكار و فحاشي!

يك طرف هر چه در چنته دارد رو مي كند تا ديگري را قانع كند كه مبارزه ي نظري بلحاظ آنكه ميان ديدگاههاي مختلف سايش وفرسايش ايجادميكندبمانندلكوموتيوپيشرفت آگاهي سوسياليستي عمل خواهدنمودولذا امريست لازم ، ليكن آن ديگري مخالف روند مبارزه ي نظري است و عنوان مي سازد هيچ چيز از اين مبارزه ي نظري و كند و كاو نصيب پرولتاريا نخواهد شد زيرا آگاهي پرولتاريا{ ماركسيم} علم نبوده بلكه همانا كَشكيست كه سابيدن و نسابيدنش يكيست!

يك طرف مي گويد لازم است تا پيش از وقوع اعتلاء انقلابي، حزبي متمايز از طبقه و همپيوند با آن، ايجاد شود تا مبارزه ي پرولتاريا را به پيش براند و امكان كسب قدرت سياسي را نيز فراهم سازد، طرف مقابل مي گويد نيازي به ايجاد چنين حزبي نيست و عجالتاً منتظر بمانيد تا جنبش ” عروج” بيابد آنگاه به شما خواهم گفت كه چه گِلي به سرتان بگيريد!

يك طرف مي گويد وجود يا شكل گيري اتحاديه هاي كارگري نبايد تحريم شود زيرا چنين مكان هايي به عنوان محل تجمع كارگران محسوب مي شوند و لذا جهت ارتقاء آگاهي صنفي به آگاهي سياسي، مي تواند مورد استفاده قرار گيرند، طرف مقابل مي گويد ما از اين بالا فرمان مي دهيم كه احدي از توده ي كارگران حق ندارد اتحاديه ايجاد كند درغيراينصورت ما آن را بد جوري تحريم خواهيم كرد يعني دستور تحريم آن را براي خودمان { زيراممكن است توده ي كارگران به آن وقعي نگذارند } صادر مي كنيم! - وقس عليهذا….

بله، اين جاست كه ما از خوانندگان تمنا مي كنيم نه فقط در جهت جهاني شدن اين بحث هيچ گونه اقدامي نكنند، بلكه جلوي آن را نيز بگيرند{ البته مبادرت به اين عمل زشت و ناپسند نامي به جز” سانسور” ندارد!} زيرا مجموعه ي اين مسائل پيش پا افتاده اي كه ما ناچارشديم دراين نوشته عليه پايداربه پيش ببريم درواقع مسائل دوران پيش دبستاني وحتي مهدكودك ماركسيسم است. اين جاست كه ديگر پاي حيثيت چپ ايراني در بين است و لذا مايل نيستيم تا سوژه اي براي خنده و حتي قهقه ي چپ بين الملل شويم و آن ها خبردار شوند كه ما در چه سطح و وضعيتي دست و پا مي زنيم،آنهم درشرايطي كه بيش از آنكه بتوان تصوركرد وقت تنگ است وجوشش چشمه هاي بهاري جنبش،نزديك ، واينكه اگرديربجنبيم كوله باري ازحسرت را براي همه ي عمربايدبدوش بكشيم.

كاوه ياوري
١٠ مهر ١٣٨٤

زير نويس ها:

1- اصطلاح ” مسئله دار ” را رفسنجاني در مطبوعات به عناصري اطلاق نمود كه كوشيدند تا مراسم سخنراني وي در روز كارگر، بر هم زده شود و در اين كار، موفق نيز بودند!

2- البته در صورتي كه ملاك ما جرياني كه به طور كاذب نام ” حزب كمونيست كارگري ” را بر خود نهاده است نباشد، زيرا اين ” حزب ” {!} ، به لحاظ آن كه تولد و لذا گسستگي اش امري زودهنگام و نارس بود،‌ پيوستگي اش نيز حقيقي نشد. ملاك ما، حزب كمونيست حقيقي و واقعي است يعني آن چيزي است كه در جهت ايجادش بايد كوشيد.

3- ما در اين جا عمداً ” پيشرو ” را با ” مش رجب ” – به مثابه ي بالاترين و پايين ترين سطح آگاهي در درون طبقه ي كارگر- در تقابل قرار داديم تا نكته اي را به آقاي پايدار گوشزد كنيم. در صورتي كه در واقع،درميانه ي اين دو، لايه هاي مختلفي از كارگران قرار دارند با سطوح مختلف آگاهي.

4- من در اين باره مفصلاً در جزوه ي ” سرمايه داري دولتي، واپسين مَفَر سرمايه از بحران ” سخن گفته ام.

5- ” خود كامه ي دو سر به مثابه ي دستگاه سلطه ي طبقاتي بورژوازي ”

6- داخل گيومه، از پايدار در مقاله ي ” جنبش كارگري، كمونيسم و مسئله ي تحزب” ص30

7- من لزومي نمي بينم كه در اين جا، مورد مشخصي كه رسام ثابت بيان مي دارد را نقل كنم. زيرا در نوشته ي حاضر در باب اثبات اين امر كه پايدار التقاطي است به اندازه ي كافي فاكت آورده ام، حال يكي كمتر يا بيشتر، فرقي نمي كند.

8- هگل- به نقل از سيتس ص384- و اين كه گفتار ديگري نيز در اين ارتباط از هگل وجود دارد:…. {مفهوم} خطا….. ديگر به عنوان خطا{منفك از حقيقت} نيست كه عنصري از حقيقت را تشكيل مي دهد.” ( هگل- پيش گفتار پديدار شناسي روح – به نقل از ” تاريخ و آگاهي طبقاتي ” – لوكاچ- ترجمه ي پوينده ص86).

9- نويسنده ي مقاله اي كه در دهه ي 60 در جنبش انتشار يافت تحت عنوان ” مدخلي بر نقد بينش فلسفي ا.م.ك”

10- ” بهمن 57 ” و ” پاييز 57 ” نيز نقشي در خور، در انتشار اين ايده داشته اند. خصوصاً در زمينه ي ترجمه ي برخي از مقالات ” دفترهاي فلسفي ” لنين مربوط به جلد 38 مجموعه ي آثار او.

11- امر گذار از سوبژكتيويسم به اكونوميسم در آقاي پايدار، هنوز به گونه اي كامل تحقق نيافته است. چرا كه وي در موردي خاص دچار اكونوميسم است و در مواردي ديگر دچار سوبژكتيويسم. اكونوميسم او را مورد بررسي قرار داديم. سوبژكتيويسم اش كه به مسئله ي شكل حاكميت سرمايه در ايران و همچنين مبحث دلايل شكست انقلاب اكتبر، مربوط مي شود را در موقع خود، مورد بررسي قرار خواهيم داد.

12- همچون گفتار پايدار: ” آگاهي زندگي را نمي سازد، بالعكس زندگي است كه آگاهي را مي سازد ".

13- همچون گفتار پايدار: ” آگاهي طبقاتي كارگر عين مبارزه ي روز او عليه سرمايه داري و مبارزه ي جاري وي عليه سرمايه عين آگاهي طبقاتي بالفعل اوست” . وهمچنين گفتار ديگر پايدار: ” ماركسيسم نه علم مبارزه ي طبقاتي پرولتاريا كه دقيقاً خود مبارزه ي طبقاتي پرولتارياست".

14- درصفحاتي پيش، ديديم كه پايدارنوشته بود:"بسياري ازكارگران كمونيست اند بدون اينكه نيازي به اعلام واظهارقبول آن داشته باشند"، ومااين گفته رابه آن معنا تلقّي كرديم كه به اعتقاد پايداراين بسياري از كارگران ازنظرذهني كمونيست اند يعني به آگاهي سوسياليستي نائل شده اند. امّا پايدارنمي توانداين طرزتلقي رامردود شمارد ومارا متهم به تحريف گفتارخود نموده وادّعا كند كه منظوراواين بوده كه كارگران ازنظرعيني كمونيست اند يعني منافع مادي و حقيقي آنها در كمونيسم تامين ميشود. پايدار نميتواند اين ادعا را داشته باشد، چرا كه اگر پايدار فقط قصد داشت وضعيت عيني كارگران را عنوان سازد و نه وضعيت ذهني اشان را، آنگاه ديگر نميبايست بگويد" بسياري" از كارگران كمونيست اند. چه، واقعيت روشن آن است كه تمامي كارگران از نظر عيني كمونيست اند و نه " بسياري" از آنها. در غير اينصورت پايدار بايد پاسخ دهد كه آن بخش از كارگران- كه از اين " بسيار" مجزا هستند- اين الباقي، چرا و به چه دليل منافع مادي و درازمدتشان در كمونيسم تامين نخواهد شد؟- به عبارتي اينجاست كه ما ميگوئيم آنچه را كه پايدار در باب آن سخن پراكني نموده است دقيقاً ذهنيت كارگران است و نه عينيت آنان؛ به عبارتي به زعم پايدار" بسياري" از كارگران از نظر ذهني كمونيست اند يعني به آگاهي سوسياليستي نائل گشته اند، و تعداد كمي از آنان هنوز نه!

پايان


www.wsu-iran.org wsu_wm@yahoo.com