منبع وبلاگ انشجویان سوسیالیست دانشگاههای ایران
http://dsocialist.blogfa.com/post-320.aspx
20تیر 1387
: «…نقد ديگر هدفي در خود نيست، بلکه اکنون به سادگي يک وسيله است،
رنجاندن شفقت اساسي آن است، سرزنش وظيفه اصليش… موضوع [نقد] توصيف فشار
خفهکنندهی همهی سپهرهاي اجتماعي بر يکديگر است، بدحالياي همگاني و
انفعالي، کوتهانديشيای باز شناخته اما بدفهميده، اين همه در
نظامیگردآمده که در حالي که با محافظت از همه اين فلاکتها زندگي میکند،
خود فلاکتي است به حکومت نشسته…»
گامی در نقد فلسفه حق هگل/کارل مارکس
تحقق کمدي جنبش دانشجويي آن جا بر صحنه تحولات اجتماعي آشکار
میگردد، که بخشي از بدنهی اين جنبش در شرايط شدتيابي بحرانهاي
سياسي-اجتماعي، چنان به لحاظ کرداري گرفتار انحراف و به لحاظ ذهني دچار
کژديسگي شده باشد، که مصرانه بر خواست مضحک دخالت نيروي بيگانه و حملهی
نظامی براي تغيير رژيم سياسي به عنوان بهترين و عمليترين تخيل تا کنون
موجود پاي فشارد.
اين خواست (شايق بودن نسبت به حملات نظامی به سردمداري امريکا)، در فضاي
مبارزات سراسر جهاني و شکلگيري کانونهاي مقاومت متعدد در برابر مظاهر
گونهگون توحش سرمايهداري متاخر و بربريت مدرن و پسامدرن، بسيار سوال
برانگيز و در خور تامل مینمايد.
مبارزات گستردهی جهان کنوني در سه سطح جريان دارند. اين مبارزات،
يا عليه اشکال مختلف سلطهاند که اقسام سلطهی قومی، اجتماعي (جنسيتي-
نژادي و…) و مذهبي را در بر میگيرد يا عليه اشکال استثمار است که فرد را
از آن چه توليد میکند جدا ساخته و شيءشدگي و بيگانگي فزاينده را در پي
دارد (تضاد کار و سرمايه)، و يا عليه چيزي است که فرد را چنان مقيد به خود
میکند که در نهايت او را تسليم ديگران میسازد (مبارزه عليه انقياد در
برابر اقسام سوژهشدگي و تسليم).
نکته حائز اهميت در اين است، که جنبش دانشجويي در مقياس جهاني، در
تمام اين سطوح مبارزاتي بدون اين که قائل به تفارق و انفکاک اين حوزههاي
مبارزاتي از يکديگر باشد (نهايتا با اولويتبنديهايي متناسب با شرايط)،
عليه کليت ساختار سلطه و بردگي نوين محصل در نظام سرمايه، میستيزد و به
عنوان بخشي از يک جنبش عمومیتر رخ مینمايد.
تاريخ قرن حاضر بيانگر آن است، که پيش از عموميت و سازمان يافتن
و تاثير متقابل نهادن مبارزات گستردهی کارگران، اقشاري از جوانان (عموما
دانشجويان)، عليه بيرحمترين و غيرانسانيترين پيامدهاي تضادهاي اقتصادي-
اجتماعي سرمايهداري شوريدهاند. گر چه آنان در بدو مبارزه، اندکي سردرگم
هستند و گاه ديدگاههايي التقاطي دارند، اما به مرور درمیيابند که
ريشهی تمام معضلات و نابسامانيهاي تمام عرصههاي زيست انساني، در
کاپيتاليسم ضدانساني است که میبايست به گونهاي همه جانبه، سازمانيافته
و به صورتی راديکال عليه آن ستيزيد.
اما در اين بين مساله بسيار جالبي که وجود دارد اين است که اکنون
بخشي از جنبش دانشجويي ما، به مثابه اندامواره پوزسيون خُرد، يعني حکومت
ايران، و بخشي ديگر از آن به مثابه اندامواره پوزسيون جهاني، يعني
سرمايهداري بينالمللي به رهبري امريکا خودنمايي میکنند.
اين نکته که اپوزسيون بودن همه جانبهی جنبش دانشجويي توسط دو جريان
حکومتي- دانشجويي و اسما ليبرال به باد فنا سپرده شده است، بر بيماري جنبش
دانشجويي صحه مینهد و تناقضات آشکاري را که اين جنبش از آن رنج میبرد،
عيان میسازد.
پيرامون آن بخش از بدنهی معلومالحال حکومتي- دانشجويي سخن راندن بيهوده
است و راهي به پيش نمیبرد، اما در باب بدنه اسما ليبرال جنبش دانشجويي،
مباحثات ضروري بسيار است.
بايد دانست که اين بدنه ليبرال اسمي، به لحاظ نامگذاري خود نيز دچار
انحراف از معيار فجيعي است و طيف گستردهاي از مخالفين و مبارزين با وضع
موجود را، به صرف دارا بودن حداقل يکي از دو مولفه موسع ذيل، در برگرفته
است که همين امر موجب فقدان انسجام دروني و نظم بيروني در آن گشته است:
1. چپ ستيزي (از منظر سرمايهداري) که اقليتي را در اين جريان به خود اختصاص داده است.
2. خواست ضداقتداري- آزاديخواهي (در سطح داخلي).
در ادامه دو توضيح ضروري به نظر میرسد. نخست آن که، بسياري از
کساني که جزئي از اين بدنه تعريف شدهاند، نه تنها چپستيز نيستند، که با
تعاريف دقيقتر و به معناي واقعي، در سنت چپ و ضد سرمايهداري قلمداد
میگردند و بخشي از اپوزسيون همه جانبهاي هستند که با چپ (به مثابه طيف
گسترده اي از مبارزات عليه وضع موجود) هيچگونه عناد ذاتي ندارند. تمايلات
ضد اقتدارگرايي، ضدفاشيستي، آزاديخواهانه، ضداتاتيستي، دموکراتيک،
برابريطلبانه و اومانيستي ايشان در اين پولاريزاسيون مغرضانه، ناديده
گرفته شده است.
ديگر اين که، اساسا نمیتوان اين بدنهی ليبرال اسمی را «ليبرال»
دانست. هم اکنون در ديگر نقاط جهان، متروپل يا پيرامون، جريانات و
انديشههاي ليبرال در سمت اپوزسيون به سر میبرند و اصول عقايد ايشان منجر
بدان شده است، که در صفوف مبارزه عليه ميليتاريسم سازمانيافته قدرتهاي
بزرگ، سياستهاي تجاوزکارانه و جنگطلبانه مدل امريکايي و مشي نوفاشيستي
دولتهاي بزرگ چه در عرصه داخلي و چه خارجي حضور فعال يافتهاند. از اين
منظر، سنت جنبش دانشجويي داراي رويکرد ليبرال در جهان، با آن چه که بدنه
اسما ليبرال الگوي عمل خويش داشته، عميقا متفاوت است.
آن چه که پيش قراولان اين بخش از بدنه جنبش دانشجويي در ايران داعيه
آن را دارند و در کانون توجيهات و مطالبات آنان میگنجد چيزي جز
انديشههاي نوکانسرواتيستي و نوليبراليستي نيست و ابدا قرابتي با
ليبراليسم کلاسيک و پاسيفيست به مثابه جنبش فکري عمومی آبشخور دموکراسي،
سوسياليسم، راديکاليسم و اصلاح، ندارد.
آن چه که منطق اين عده معدود است، فوبياي کمونيسمستيزي از نوع
مککارتيستي است که مجددا در امريکا نيز زنده شده و بر اساس سنت
غيريتسازي مدل امريکايي در نظام بينالملل استوار است و هيچ گونه انتقادي
(از منظر ليبرال مورد ادعاي ايشان) نسبت به سياستهاي نوفاشيستي دول بزرگ
غربي ندارند.
پس از سقوط سرمايهداري بوروکراتيک دولتي موسوم به سوسياليسم
واقعا موجود، باورسازان و ايدئولوژيپردازان غربي از هيچ کوششي براي به
هيبت ديو درآوردن جهان پيراموني کوتاهي نکردند و اين کوشش اگر چه به صورت
بمباران و حمله نظامی درآمد، اما چيزي جز جنگ عليه مردمان تحت ستم
پيراموني نبود. اما گويي که مرگ عدهاي از مرگ برخي ديگر مهمتر است!!!
ترديدي نيست که کشتار بيگناهان در نيويورک جنايت عليه بشريت بود، اما چرا
کشتار بيگناهان بلگراد و بغداد و هرات از درجه کمتري از اهميت برخوردار
بوده است؟!
آيا میتوان در رده توجيهکنندگان اين جنايات، بيجيره و مواجب
سينه چاک کرد و از ددمنشي سرمايهسالاران بيدريغ حمايت نمود؟ اين تحيري
است که دامان ما را گرفته و به تامل وا میدارد که چگونه بخشي (هر چند
محدود) از جنبش دانشجويي همواره معترض و جسور، بر مشي سازش با پوزسيون
جهاني سرمايه تن در داده است؟ بيگمان ايشان چندان با دست باز نمیتوانند
واقع امر را براي ديگران بشکافند اما همزمان نياز به همراهي و هم داستاني
با افراد صادقي دارند که دست کم بخشي از راه را در سپر ايشان بپيمايند.
بدين سان جريان محدود نامبرده براي تحکيم موقعيت خود در جنبش
دانشجويي و فربه ساختن بدنه خود ناگزير است که ديگر نيروهاي آزاديخواه و
دموکرات (که هيچ سنخيتي با اين نيروي پوزسيون نوفاشيست و نومحافظه کار
ندارند) را متحد خود اعلام نمايد و برگزارههاي موهومی چون خطر
توتاليتاريسم چپ!!! و ميليشياي سرخ!!! پاي فشارند و اقدام به بسط
کليشههاي جنگ سردي آنتي چپ (و نه نقد تئوريک کوبنده) کنند.
بدون شک بدنهی چپ جنبش دانشجويي نيازي به توضيح خود نمیبيند و چه
در عرصهی نظر و چه در حوزه پراتيک بارها حقانيت خود را اثبات نموده است و
ابدا عجيب نمیبيند که جريان اقليت در خود متناقضي که حاصل همپوشاني و
پيوند شوم سه جريان منحط نوليبرال، نومحافظهکار و نوفاشيست است، مبادرت
به لجنپراکني و اقدامات دور از پرنسيپهاي سياسي نمايد، آن چه در اين بين
حائز اهميت است، تمايزي است که جريان چپ در اين جبهه کاذب بين نيروهاي
مدرن آزاديخواه و دموکرات با جريان راست افراطي قائل است.
زيرا که به وضوح میتوان ديد که در سير مبارزه عليه وضع ناگوار موجود، خطر
بالقوه و دهشتناکي همواره نهفته است، و آن سمت و سوگيري ارتجاعي توسط
نيروهاي راست افراطي است که تفکرات ضدسرمايهداري، آزاديخواه و نيز
راديکاليسم جوانان و دانشجويان را در شرايط فقدان يا ضعف يک جنبش چپ
نيرومند، سازمان میبخشد.
پيشتر در مقالهاي با عنوان «بازگشت فاشيسم، کابوس انسان در هزاره سوم»
نگارنده متذکر شده بود: «…در شرايطي که بحران ساختاري سرمايهداري اوج
میگيرد، آونگ تحولات اجتماعي به سمت چپ راديکال پيش میرود و چنانچه
نيروهاي چپ در مفهوم عام، جنبشهاي کارگري و ديگر جنبشهاي ضدسرمايهداري
آن قدر ناتوان از مقاومت باشند که ناگزير شکست بخورند، آنگاه آونگ به سمت
راست افراطي شانس خود را میيابد (درست مانند نمونهی آلمان پس از جنگ
جهاني اول و رخدادهاي جمهوري ننگين وايمار) و اين نوسان آونگ چنان پيش
میرود که بار ديگر فاشيسم نو بر جهان سرمايهداري مسلط میگردد.»
روياي استقرار دموکراسي و آزاديهاي بنيادين انساني به پيشگامی
هرگونه جريان طرفدار سياستهاي حمله نظامی امريکا و برنامههاي سياسي-
اقتصادي نوليبرال، تنها به کابوس موحش فاشيسم در قامتي نو و جهان سومی
میانجامد، که ناگزير رهبرياش را نيز، چنين جرياناتي به عهده خواهند
گرفت.
آن چه مسلم است، هرگونه صفآرايي براي دستيابي به خواست آزادي و
برابريهاي سياسي- اجتماعي فراگير در درون جنبش دانشجويي، لزوما بايد در
پيوند با يک جنبش عمومی صورت گيرد تا بتواند منشا تحول و تحرکات عميق
اجتماعي و ايجاد گسست در روابط پيچيده قدرت گردد، و اين استراتژي
مبارزهاي است، که جريان راست افراطي ذاتا از آن بيگانه میباشد و تنها
نگاه بهرهبردارانه بدان دارد. در تمام دنيا ليبرالها و دموکراتهاي
راديکال طبقهی متوسط، از ترس آن که جنبش در حال رشد فاشيسم چه به روزگار
همگان بياورد به خود میلرزند، حال آن که حاميان سياستهاي نئوليبرال خود
بانيان احياي فاشيسم بوده و خواهند بود.
به اين ترتيب، ضرورتي بر جنبش دانشجويي که خواست منشا اثر بودن را
در آينده تحولات سياسي- اجتماعي در نظر دارد، سايه میافکند، بازنگري خود
و ترسيم خطوط قرمز عمومي (نظير عدم حمايت از حمله نظامیامريکا به ايران)
که با زير پا نهادن آنها موجوديت اين جنبش زير سوال میرود يا در
بزنگاههايي تاريخي عدول از آنها، اين جنبش (يا بخشي از بدنه آن را) از
موضوعيت خارج میکند.
اين وظيفهاي است که بر عهدهی تمام کساني است که خود را متعلق به
اين جنبش میدانند و روياي دستيابي به اهدافي متعالي و انساني را درسر
میپرورانند. تحقق جهاني دور از بربريت زاييده نظام سرمايهداري…اگرچه
براي ما امکانگريز از اين توحش نظاممند همواره با اين عبارت اساسي در
سرلوحه مبارزات تداعي میگردد: يا سوسياليسم، يا بربريت…