نقشه پرتگاه فلسطينسودابه مهاجربه نقل از نشريه بارو شماره ١٩ و ٢٠، شهريور و مهر ١٣٨٢ - سپتامبر و اکتبر ٢٠٠٣در زمانى كه تحرير اين مقاله پايان مىيابد دولت اسرائيل طرح خود را در مورد تبعيد يا سر بهنيست كردن ياسرعرفات علنى ميكند. سرانجام سياستهائى از اين قبيل، با وجود اهميتى كه درخود دارند، يا پيشبينى وقايع در كوتاه مدت، موضوع نوشته حاضر را تشكيل نميدهند. در اين مقاله كوشش شده است كه روندهائى كه در دراز مدت نقش خود را بازى ميكنند طرح گردند و مورد توجه قرار گيرند. هدف اين نوشته در درجه اول اينست كه جايگاه بحران فلسطين و اسرائيل را در سياست آمريكا و تناقضات و ناتوانىهاى آنرا در يافتن پاسخى به اين بحران نشان دهد0 توضيح اين مسئله بيشك نميتواند بدون شناخت فونكسيونها، قانونمنديها و تحولات درونى و تاريخى اين دو جامعه صورت گيرد و در نهايت، لزوم آلترناتيو ديگرى را بميان نكشد. اين نوشته نه ادعا و نه قصد ارائه و تحليل جامع همه جنبهها و زواياى مسئله را دارد، بلكه به طرح اساسىترين نكاتى كه به بحث اصلى مربوط ميشود اكتفا ميكند. آخرين تلاش آمريكا براى دخالت سياسى در بحران فلسطين و اسرائيل از اواسط سال جارى با "طرح صلحى" موسوم به “نقشه راه” صورت گرفت. هنوز مركب “نقشه راه” برروى كاغذ خشك نشده بود كه اين طرح به يك جنگ تمام عيار منجر شد و تمام ترتيبات موجود "صلح" را دود كرد و بهوا برد. “نقشه راه” با عمر سه ماهه خود بيشك بىفرجام ترين و بىپايه ترين طرح صلحى است كه تاكنون براى حل بحران اسرائيل و فلسطين عرضه شده است.
1 _ مبانى سياست آمريكا در قبال مسئله فلسطينسياست جديد آمريكا در فلسطين كه آنرا مدت كوتاهى پس از اشغال عراق (و در حاليكه با شرايط دشوار و پيچيدهاى در اين كشور مواجه شده بود) در دستور كار خود گذاشت، در واقع ادامه سياست جنگى او در عراق بود كه بنا به تعريف ميبايست به تحكيم هژمونىاش در خاورميانه خدمت كند. سياستگذاران آمريكايى با اين هدف كه مسئله فلسطين را با پايان دادن به بلاتكليفى سياسى و بىدولتى آن فيصله دهند و با آرام كردن اين بحران براى سياستهاى عربى خود اعتبار بخرند، تناقضات ميان اين سياستها و پشتيبانىشان از اسرائيل را حل كنند، و مخاطراتى را كه "دمل" فلسطين با تقويت كينه ضد آمريكائى براى آنها ايجاد ميكند كاهش دهند، اين امر را به طرحى بنام "نقشه راه" سپردند. در شرايطى كه سياست دولت اسرائيل نسبت به مردم سرزمينهاى اشغالى ديگر به كولونياليسم و آپارتايد خلاصه نميشود بلكه به مرحله جامعهكشى ارتقاء يافته است، قرار شد كه شبه_واقعهاى بنام “نقشه راه” راهى به پايان بحران موجود يافته و ثبات و آرامش را به اين منطقه به ارمغان آورد. امروز پس از دوران كوتاهى از هاى و هوى تبليغاتى و ديپلوماتيك، با پايان آتش بس و از سر گيرى دور كشتارهائى كه اسرائيل آنرا قتلهاى هدفمند مينامد، اشغال مجدد نظامى، عمليات انتحارى، استعفاى دولت محمود عباس و تهديد اسرائيل به اخراج ياسر عرفات، يكى از مهلكترين ادوار ستيز گشوده شده است. با شكست اين "طرح صلح" براى خاورميانه بار ديگر روشن ميشود كه آمريكا كه در پى تحميل يك نظم جهانىاست، حتى از تحميل اراده خود به متحدانش نيز ناتوان است و نيروى او كه در ميان مجموعهاى از تناقضات گرفتار است، حتى در شكل دادن به يك نظم منطقهاى نيز بلامنازع نيست. و اما اين "نقشه راه" يا آخرين طرح صلح محصول مشترك نيروهاى چهارگانه (آمريكا، اتحاديه اروپا، روسيه، سازمان ملل) كه امروز بر مرگ آن ميگريند، با يك سلسله مرحلهبندى تشكيل دولتى "موثر، ..." را در مرزهاى "موقت" براى فلسطين مقرر ميكند. مركز ثقل اين تشكيل دولت فلسطين است پيش از آنكه مسائل تعيين كننده، يعنى"كولونى"هاى (1) اسرائيلى، آوارگان فلسطينى، مرزها، بيت المقدس و غيره، كه باز هم به مذاكره در آينده نامعلومى سپرده مىشوند، حل شده باشند. اولين تجربه تاريخى در نوع خود يعنى تشكيل دولت ملى پيش از آزادسازى از قيد اشغال، كه اركان آن در "طرح اسلو" با ايجاد تشكيلات خود مختار ريخته شد (تشكيلات خود مختار يا"اتوريته فلسطين" شكل جنينى اين دولت بود)، و از همان ابتدا گرفتار تناقضات لاينحل خود بود، امروز بهپايان ميرسد. اما جدا از اينكه نفس تشكيل هر دولتى نمىتواند حتى به ستم ملى بر مردم فلسطين پايان دهد، صرفنظر از اينكه صرف تشكيل دولت شناورى بر كشورى ناموجود متشكل از گتوهائى كه با شهرك ها، جادههاى ويژه، اردوگاههاى نظامى، پادگانها و پاسگاهها و ديوار امنيتى از هم جدا شدهاند و با مرزهائى كه بر اساس توازن قوا رسم خواهند شد، شانسى براى تحقق نخواهد داشت؛ حتى اگر قابل قبول بود كه "مذاكره" تغييرى در توازن قواى موجود پديد مياورد؛ اگر ميشد نديده گرفت كه "نقشه راه" در بهترين حالت خود در پايان مرحله اول به اوضاع حاكم در سال 2000 كه منجر به افروختن انتفاضه دوم گرديد، منجر خواهد شد، باز هم اقدام اخير آمريكا براى حل بحران موجود از طريق اين نقشه راهى بجائى نميبرد. آنچه كه مانع تحقق طرحهاى آمريكا است، تناقضات بينادىترى هستند كه سياستهاى او در اين منطقه با آنها مواجهاند. “نقشه راه” قرار بود راه كنترل منطقه را براى آمريكا فراهم كند، و در واقع ناكامى اين طرح صلح در تضمين حتى ابتدائى ترين شرايط تحققش را نه در اين نقشه بلكه در خود اين راه بايد جست. بديهى است كه بحران فلسطين تنها به يك "مسئله ملى" محدود نميشود و معناى آنرا بايد با توجه به جغرافياى سياسى خاورميانه درك كرد. نگرشى كه مسئله اسرائيل و فلسطين را تنها به تقابل ميان دو عامل اسرائيلى و فلسطينى و پادرميانى تعدادى از كشورهاى منطقه تحت فشارهاى آمريكا خلاصه ميكند، ساده گرايانه است. بحران اسرائيل و فلسطين در خاورميانه خصلتى ساختارى دارد و در مسئله همزيستى دو ملت برروى يك سرزمين خلاصه نميشود. با اينكه اين بحران از چارچوب مسئله عمومى “عرب و اسرائيل” خارج شده، اما هر يك از عناصرش آنرا به يك بحران منطقهاى تبديل ميكند: مسئله راندهشدگان (پناهندگان) فلسطينى در چهار كشور منطقه بويژه در لبنان و اردن و آينده آنها، يا مسئله بيتالمقدس و بعد سمبوليك آن كه پاى دولتهائى كه به هيچ شكلى در گروه محدود كشورهاى درگير در اين بحران قرار ندارند، مانند جمهورى اسلامى ايران، را نيز بميدان ميكشد. به اين معنا بحران اسرائيل و فلسطين بهعنوان يك معضل منطقهاى در چارچوب شرايط سياسى_اقتصادى ناظر بر كل اين منطقه قرار دارد، از عناصر تشكيل دهنده آن تاثير ميگيرد و بر آنها تاثير ميگذارد. نقش سياسى آمريكا در مديريت حل بحران فلسطين نيز تنها برقرارى آرامش ميان دو عامل درگير، بنفع يكى از آنان، نيست. برقرارى اين آرامش پيششرط حل مسائل ديگرى است كه تضمين منافع دراز مدت آمريكا در گرو آنست. تحقق منافع آمريكا در خاورميانه در ديناميسمهاى متعدد، متناقض و در هم تنيدهاى متبلور ميشود: تامين نفت ارزان، كسب بازارهاى بزرگ و بادوام، برقرارى ثبات سياسى، حمايت از اسرائيل، حمايت از رژيمهاى عرب دوست، يافتن متحدين ديگر، مبارزه با تروريسم، برخورد با دولتهاى سركش، و نظاير اينها. تناقضات موجود ميان اين ديناميسمها برقرارى سلطه امريكا را بدون دردسر و بحران ناممكن كرده و سياست آنرا به روندى پر فراز و نشيب و سلسلهاى از پيشروىها و پسروىهاى نسبى مبدل نموده است. پايان جنگ سرد، در حاليكه نظم سياسى جهانى باثباتى شكل نگرفته، دوران فطرتى را به همراه ميآورد كه با توهم پيروزى خود بخودى اقتصاد سرمايه دارى متكى به گلوباليزاسيون و قدرقدرتى آمريكا مترادف است. يكدهه لازم است تا پيامدهاى سياسى و اقتصادى اين دوران دولتمردان آمريكا را از خواب بيدار كند، تا آنها پى ببرنند كه مكانيسمهاى طبيعى اقتصادى از يكسو عواقبى ببار ميآورند كه بايد چارهاى براى كنترل آنها انديشيد، و از سوى ديگر براى تضمين تسلط بر مناطق استراتژيك (نظير خاورميانه) ناكافى اند و"كار" ديگرى از جنس دخالتگرى مستقيم لازم است. در سال 91 تصور غالب در غرب اين بود كه نظم نوين منتج از پيروزى بازار و دموكراسى ليبرالى بر جهان حاكم خواهد گرديد. بازار تئورى پايان تاريخ فوكومايا و جهانى شدن ارزشهاى ليبرالى غرب و نظام بازار بشدت گرم بود. از منظر اين تئورى، بسط بازار جهانى و روابط اقتصادى ليبرالى مايه ايجاد رفاه و سعادت براى بشريت ميشد و خود بخود مبين صلح ميگرديد. آمريكا پس از جنگ خليج و در سايه هژمونى "طبيعى اش" تحقق اين استراتژى در خاورميانه را در دستور كار خود قرار داد. اولويت او در اين منطقه عبارت شد از بازگشايى اقتصادى كشورهاى آن تا حد امكان، ادغام آنها در بازار جهانى و تامين ثبات سياسى براى رژيمهائى كه وارد اين بازى ميشوند. اين هدف دوگانه در عين حال قرار بود به تحول ديگرى منجر شود و آن ادغام اسرائيل در اقتصاد اين منطقه، با حفظ سيستم تقسيم كارى بود كه نقش غالب و جايگاه مركزى او را تامين مى نمود. شرط ايجاد چنين سيستمى از روابط مبتنى بر تجارت آزاد و اقتصاد ادغام شده در منطقه خاورميانه، يافتن پاسخى براى مسئله فلسطين از طريق مذاكره بود. در چارچوب اين استراتژى بود كه “قرارداد اسلو” طرح و تنظيم گرديد. “تجارت آزاد” و در نتيجه بازگشائى مرزها و ثبات سياسى، ترجيعبند توافقات صلح را تشكيل ميداد. قرار بود كه با شكافتن "دمل" فلسطين زمينه براه اندازى يك ديناميسم منطقهاى را فراهم كنند كه اين ادغام اقتصادى را تامين نموده، اصلاحات اقتصادى در كشورهاى عرب را موجب شود و ايجاد يك بخش خصوصى قوى را در آنها ممكن گرداند. اما بر خلاف انتظارات و پيش بينى ها، تقريبا هيچيك از اين خواب و خيالها متحقق نشد. اقتصاد كشورهاى خاورميانه وارد ركود عظيم و طولانى شد كه آنها را به حاشيه اقتصاد جهانى سوق داد (رشد اقتصادى منفى نسبت به رشد جمعيت، كمترين ميزان سرمايهگذاريهاى خارجى در تمام آسيا)، گشايشى كه ديرتر در تجارت آزاد اين منطقه و سرمايهگذاريهاى خارجى آغاز شد، به نفع انحصارات آمريكائى صورت نگرفت. و اين منطقه ميرفت كه به بازار سرمايهها و كالاهاى اروپائى و آسيائى و همگام با آن به ميدان نفوذ آنها مبدل گردد. علاوه بر آن، كشورهاى اين مجموعه كه در دوران جنگ سرد هم بسيار كمتر از اروپا و آسياى دور از منطق آن تاثير گرفته و تنها توازن قواى آنرا باز توليد مينمودند از "دموكراسى سازى" دهه نود نيز بر كنار ماندند و اعتراضات اجتماعى در جامه اسلام راديكال اين جوامع را فرا گرفت، نه تنها ثبات سياسى ايجاد نگرديد بلكه اساس نظم منطقهاى مورد تهديد واقع شد. سر انجام “اسلو” را هم مى شناسيم: در پايان دهه نود آمريكا سكان امر صلح اسرائيل_فلسطين را، عليرغم اراده گرائى دولت كلينتون در پيگيرى اين پرونده، از دست داد. هر يك از طرفين اصلى درگير در روند صلح بويژه اسرائيل، اگر در ابتداى براه افتادن اين روند تحت فشار آمريكا خود را مجبور ميديد كه منابع و عوامل لازم را براى رسيدن به توافقاتى فراهم كند، در پايان مستقل از اراده و هژمونى آمريكا عمل مينمود. شكست مذاكرات "كمپ ديويد2" و عدم حضور آمريكا در مذاكرات "طابا" نشان داد كه او نفوذ و كنترل خود بر جريان "صلح" را از دست داده است. شكست پروژه “اسلو” و آغاز انتفاضه دوم عواقب سياسى شكست توهمات ليبرالى پيروزى بازار را برملا كرد. تجربه اين شكست باعث شد كه ارادهگرائى آمريكا پس از انتخابات رياست جمهورى براى مدتى جاى خود را به انتظار و بىعملى دولت جديد دهد و "جورج بوش دوم" در دخالت در پرونده اسرائيل_فلسطين كه از كنترل او خارج بود، جانب احتياط در پيش گيرد. پس از 11 سپتامبر سياست آمريكا نسبت به اين مسئله از دو نگرش مختلف مايه مىگرفت، از يكسو در پرتو يك ارزيابى كلى مشگل فلسطين را همانند مناطق بحرانى ديگر در بيسامانى سياسى آن ميديد، و از سوى ديگر بدليل رابطه ويژه آمريكا با اسرائيل و ثقل "لابى" طرفدار اسرائيل در سيستم سياسى اين كشور، آنرا بشكل مسئلهاى نزديك و تاحدى داخلى مىنگريست. دولت "بوش" ابتدا با ترديد و سپس بطور دربست راه حل دولت شارون را در مورد برخورد با قيام مردم فلسطين پذيرفت و سياستهاى دولت اسرائيل را (تخريب زيرساختهاى رهبرى فلسطين در كرانه باخترى، حمله وسيع نظامى به ساحل غربى در پايان مارس 2002 همراه با اشغال شهرها و روستاها) كه سابقا حدود و ممنوعيتهائى بر آنها معمول ميكرد، مورد تاييد كامل قرار داد. موفقيت اسرائيل پس از 11 سپتامبر در قبولاندن سياست خود بهآمريكا (بويژه در بهره بردارى از عمليات انتحارى فلسطينى و تاكيد بر مشابهت شرايط آمريكا و اسرائيل در مقابل يك شكل از خطر)، نمونهاى از ظرفيت قدرتهاى محلى در استفاده از الويتهاى آمريكا براى پيشبرد اهداف و طرحهاى خود ميباشد. در اين برهه، آمريكا با تعبير تاريخ و سياست از دريچه امنيتى و نظامى، از بعد سياسى اين بحران حذر ميكرد و هنوز از زيربار طرح سياسى مسئله فلسطين در ميرفت. مسئله فلسطين، پس از "فراغت" از كمپين افغانستان و در دستور گذاشتن گشايش خاورميانه است، كه بار ديگر مطرح ميشود و در پرتو جنگ عراق در مركز تحولات نظم حاكم در خاورميانه قرار ميگيرد. همزمان با آغاز مقدمات ديپلوماتيك حمله به عراق، لزوم تغيير در رهبرى فلسطين و رفرم در نهادهاى تشكيلات خودمختار مطرح ميشود (با اين تصور كه رفرم در اتوريته فلسطين باعث ميشود كه آمريكا و اسرائيل بهاى كمترى براى صلح بپردازند) و پس از اشغال عراق از طرح جديد صلح و تشكيل دولت فلسطين "پرده بردارى" ميشود. سناريوى آمريكا در تغيير سيماى اين منطقه اينبار از ادغام خاورميانه عرب در سيستم جهانى اقتصاد نميگذرد، در اين سناريو هدف كسب هژمونى و ايجاد منطقه نفوذ در خاورميانه از طريق دخالت مستقيم نظامى و سياسى قابل تحقق است. جنگ در عراق و اشغال اين كشور مدخل و تنها يك مرحله از اعمال سلطه آمريكا در اين منطقه است، سلطهاى كه با فتوحات نظامى پايان نمييابد و سرنوشت جنگ آمريكا در سطح سياست است كه تعيين ميشود. بيشك هوشيارى و درايت سياسى خاصى براى فهم اين مسئله كه هر پروژه بزرگ استراتژيك براى "بازسازى" خاورميانه از مجراى حل مسئله اسرائيل و فلسطين ميگذرد، لازم نيست. گره گشائى از معضلاتى كه تأمين منافع درازمدت و تحقق طرحهاى آمريكا با آن مواجه است در درجه اول در گرو تعيين تكليف تناقضاتى است كه اولويتهاى اسرائيلى او با باقى عناصر سياست منطقهاى و عربىاش ايجاد ميكند. و آمريكا براى ايجاد منطقه نفوذ در شرايط فعلى ديگر نمىتواند تنها به برقرارى توازن در بين منافع مختلف خود در منطقه و يا پوشاندن تناقضات ميان آنها قانع باشد. بىپايگى مادى پروژه آمريكا براى خاورميانه و ناهمخوانى نظم آمريكائى با واقعيات اقتصادى و اجتماعى، مانع اين نيست كه اين واقعيت كه بحران اسرائيل_فلسطين يكى از دلايل اساسى بىثباتى در منطقه و تريبونى براى اعتراضات تودهاى در كشورهاى عرب و جوامع مسلمان است، جايگاه خود را در اين پروژه نيابد. جستجوى متحدين و موتلفين جديد(بويژه از نوع اسلامى آن) براى خانهتكانى در ميان متحدين قديمى نه چندان "كارا" بسختى با موقعيت موجود در فلسطين قابل آشتى دادن است و روابط موجود با متحدين خوشخدمت قديم مانند مونارشىهاى خليج تحت تاثير وخامت اوضاع در فلسطين قرار دارد. از جمله فوائدى كه عادى سازى فضاى عرب_ اسرائيل از كانال آرام ََََََََكردن بحران فلسطين براى آمريكا ايجاد ميكند، قرار دادن جريانات و نيروهائى كه به اجبار يا به اختيار به جبهه او مىپيوندند در موقعيتى است كه از اين انتخاب علنا دفاع كنند، بدون اينكه خود را در معرض خطرات ناشى از سياليتى كه اوضاع فلسطين در منطقه بوجود مياورد قرار دهند. به اين دلائل ساختارى دليل ديگرى نيز بايد افزود و آن واقعيت ناكامى آمريكا در عراق عليرغم اشغال نظامى آن و در شرايطى است كه پايگاههاى نظامى او در تركيه، كويت، قطر و بحرين مستقرند. در اين اوضاع طرح يك پروژه صلح در فلسطين و هدايت آن ميتوانست در برابر شكست آمريكا در عراق يك پيروزى سياسى بحساب آيد و از خسارات سياسى اين شكست بكاهد. در راستاى اين مولفههاست كه آمريكا خود را ناچار ميبيند كه مكانيسم يك مونتاژ فلسطينى را بكار اندازد. اما ضمانت اجراى هر طرح صلح در گرو توانائى مبتكر آن در قبولاندن پروژه خود به طرفين درگير است. از يكسو به دوست اسرائيلى ميبايست قبولاند كه وقت آن فرا رسيده است كه در جهت منافع متحد بزرگ خود به سازشهائى دست زند و در بخشى از سياستهاى خود كوتاه بيايد، ميبايست به او فهماند كه جنگ داخلى در فلسطين تنها با تخليه چند “كولونى” غيرقانونى و چند ده متر عقبنشينى نظامى، بدست نميايد. از سوى ديگر، در فضاى خصمانهاى كه در جامعه فلسطين نسبت به آمريكا، مواضع و طرحهاى آن موجود است، ميبايد نيروى معتبرى را يافت كه بتوان طرح صلح را به او فروخت.
2 _ تناقضات عملى سياست آمريكانظمى كه آمريكا در خاورميانه در جستجوى تحقق آن است، نميتواند بر اساس طرحهاى ارادهگرايانه يا مطلوب او بنا گردد، بلكه به روندهاى ناهمگونى كه از برخورد منافع او با ديگر بازيگران حاصل ميشود وابسته است، و در چارچوبى كه واقعيتهاى تاريخ معاصر اين منطقه ساخته و پرداختهاند، محصور است. طرح صلح آمريكا براى خاورميانه در پيروى از اين روند، ازهرسو بدلائلى مختلف با چنين ملاحظاتى روبرو ميشود كه سرانجام آنرا محكوم به ناكامى ميكند. براى نشان اين تناقضات بايد رابطه آمريكا را با مولفههاى موثر در منطقه يعنى اسرَائيل، قدرتهاى ديگر منطقه، فلسطين و اروپا نشان داد. در اين مقاله سعى شده كه بر مهمترين (و طبعا نه تمام) ابعاد سه مولفه اسرائيل، فلسطين، و اروپا مرورى گردد.
بن بست اسرائيلىهفت سال پيش در جريان روند رقتبار “اسلو” و "صلح در برابر زمين" در حاليكه تا بحال نه تنها زمينى بابت "صلح" مسترد نشده بود بلكه بر زمينهائى كه به بهانه صلح به مالكيت اسرائيل در ميآمدند افزوده ميشد، سياستمردانى كه امروز از جمله مشاوران آمريكا هستند، رسما به دولت وقت اسرائيل توصيه كردند كه منطق معروف به صلح در برابر زمين را بدليل اينكه "اسرائيل را در موضع دفاعى قرار ميداد" در هم بشكند، و بجاى آن منطق صلح بر مبناى توازن قوا يا اعمال زور را براى تحميل صلح به همسايگان عرب خود در پيش گيرد. اين سياست است كه هم اكنون با عريانترين خشونت بر سيستم ناظر بر روابط اسرائيل با فلسطين مسلط است، بطوريكه از شروع انتفاضه دوم تا كنون هدف دولت اسرائيل نه تنها سركوب هر شكلى از مقاومت بلكه نابودى هر گونه زندگى اجتماعى در فلسطين بوده است. عليرغم اينكه اولويتهاى منافع اسرائيل در سياستهاى امريكا دلائل روشنى دارد و از زمان تشكيل دولت اسرائيل ستون ثابت و دائمى آن بوده است، اما همرنگى كامل و نزديكى ايدئولوژيك_سياسى محافل حكومتى ايندو كشور به مرحله ديگرى ارتقاء يافته. در اين مرحله است كه "جنگ پيشگيرانه عليه تروريسم" معناى خود را بتمامى به نمايش گذاشت: همانطور كه اشاره شد، پس از شكست “اسلو” و عادى سازى روابط سياسى_اقتصادى عرب_اسرائيل، و با سياست صلح در برابر صلح، اتحاد آمريكا و اسرائيل طريق نظامى را براى انتفاضه و كلا حل مسئله فلسطين برگزيد. 11 سپتامبر اين انتخاب را بسهولت در مبارزه عليه تروريسم وارد كرد و به آمريكا اين موقعيت را داد كه جنبش مقاومت فلسطين را كلا بعنوان تروريست قلمداد كند، و سرانجام آمريكا با جنگ خود در عراق به جنگ پيشگيرانه "اسرائيل" در مناطق اشغالى مشروعيت داد. اما پس از اشغال عراق و استقرار نيروهاى آمريكا در سطحى وسيع، برگ ديگرى از برنامه و سياست آن در منطقه باز شده كه تنها سر فصل آن جنگ با تروريسم نيست. اينجا ديگر وصلت ايدئولوژيك و قرابت سياسى هيأتهاى حاكمه در دو كشور نيازهاى استراتژيك مختلف آنان را لاپوشانى نمىكند. در صورتيكه اسرائيل به درجهاى سياستهاى خود را با نيازهاى امروز آمريكا تطبيق ندهد، در صورتيكه اسرائيل بعضى از عناصر استراتژيك و حتى تاكتيكى (مثل قتلهاى هدفمند فعالين سازمانهاى فلسطينى) خود در مورد مسئله فلسطين تغيير ندهد، پيوند ارگانيك آمريكا با اسرائيل، بيش از آنكه بتواند در حل تناقضات منطقهاى آمريكا و عادى سازى فضاى عرب_اسرائيل سهمى داشته باشد، در جهت تعميق آن عمل مى كند، چيزى كه هم اكنون بروشنى قابل مشاهده است. اسرائيل از منظر "دولت يهود" در رابطه با جامعه فلسطين و حتى بدلائل صرفا جمعيتى دو راه حل "نهائى" بيشتر پيش پا ندارد. حفظ اكثريت يهود كه راست و چپ اسرائيل چه طرفدار اسرائيل بزرگ و چه نه، تعريف وجودى و ساختارى دولت اسرائيل ميدانند، با توجه به اينكه مردم فلسطين تا چند سال ديگر اكثريت جمعيتى را در فلسطين تاريخى تشكيل خواهند داد به دو طريق ميسر است: يا اخراج جمعيت فلسطين در سطح وسيع (كه به آن در زبان ديپلوماتيك انتقال جمعيتى مى گويند)، يا جدا سازى با پذيرش مرزهاى دائم برسميت شناخته شده بين المللى. حتى شارون هم كه در روياى ادامه جنگ 1948 است، تاحدى اينرا ميفهمد. اگرچه از نظر دولت اسرائيل، انتقال وسيع جمعيتى مطلوبترين و مطمئنترين راه حل شناخته مىشود اما بسبب دشواريهاى عظيمى كه در عملى كردن آن موجود است، راه حلى واقعگرايانه بحساب نميآيد علاوه بر اراده مردم فلسطين در ماندن در خانه و كاشانه خود، اجراى اين راه حل با مشكلات منطقهاى برخورد ميكند. در صورت مخالفت اردن_كه در اسرائيل مقصد و كشور "طبيعى" براى مردم فلسطينى شمرده ميشود اين انتقال بمثابه اعلان جنگ به يك كشور متحد آمريكا بحساب مِىآيد. انتقال به لبنان بدون اينكه اسرائيل دوباره يك وضعيت جنگى در مرزهاى شمالى خود ايجاد نكند، ممكن نيست. راه حل ديگر عبارتست از جدا سازى با تشكيل دولت فلسطين. شارون تعبير خود را از اين دولت ارائه داده است. از نظر او دولت فلسطين در مرزهائى كه در دوران “اسلو” با تقسيمات كافكائى عملا تحت كنترل تشكيلات خودمختار بوده و با افزوده شدن مناطق "امنيتى" جديد و گسترش “كولونيها” باز هم آب رفتهاند، قابل تشكيل است. در حال حاضر، در مجموعه ساحل غربى و نوار غزه 42 درصد اراضى قبل از تصرفات سال 1967 سهم اين دولت است (سه ونيم ميليون نفر در 10 درصد آنچه كه به فلسطين تاريخى معروف است در مقابل شش ميليون نفر در باقى آن). براى تامين تدوام ارضى نيازى نه به استرداد زمين است و نه مبادله آن، پيوند مجمع الجزايرى كه سرزمين دولت آتى فلسطين را تشكيل مىدهند با احداث چند پل و تونل قابل تحقق است، و مذاكره در مورد تعيين مرزهاى دائم و مناطق عرب نشين اورشليم (بيت المقدس)، كه هيچ تقويمى نمىتواند بر آن ناظر باشد را مىتوان سالها كش داد. از بازگشت پناهندگان فلسطينى به مناطق سكونت سابق خود طبعا حرفى نيز در ميان نيست و اين پيششرط هرگونه مذاكرهاى است. واضح است كه اين دولت نبايد كوچكترين تهديدى براى امنيت اسرائيل باشد و به اين اعتبار فاقد نيروى دفاعى و در سياست خارجى و روابط سياسى خود تابع دولت اسرائيل خواهد بود، بعبارت ديگر، اين دولت (فلسطينى) اداره ميكرو امورش را عهدهدار خواهد بود، زندگى مدنى، آموزش و پرورش، بهداشت و درمان، دادگسترى و زندان، نظم عمومى و پليس را در دست خواهد داشت، و اداره مكرو، كنترل مرزها، سازماندهى فضاى محيط بر قلمرو دولت فلسطين، در دست اسرائيل خواهد ماند. بديهى است كه چنين تصويرى از دولت نه مىتواند براى هيچيك از بازيگران عرب در صحنه سياست منطقه قابل قبول باشد و نه با "دولت موثر" تعريف شده در “نقشه راه” مطابقت داشته باشد. مستقل از هر طرح صلح، مسئله مربوط به تصرف اراضى فلسطينى و گسترش “كولونيها” نهايتا به مشگلات داخلى جامعه پيچيده اسرائيل كه در قشربندى هاى قومى_طبقاتى محصور است، بستگى مييابد. اگر بخشى از “كولونىنشينان” اسرائيلى بدلائل ايدئولوژيك و مذهبى در سرزمينهاى فلسطينى مستقر شدهاند، انگيزه بخش بزرگى از آنها كه اقشار كم درآمد را تشكيل ميدهند، هزينه پائين مسكن در اين شهركها نسبت به داخل اسرائيل و سوبسيدهاى دولتى است. شهرك سازيها در اراضى اشغالى در صدر سياست دولت_هر دولتى در اسرائيل به مسئله مسكن اقشار كمدرآمد نيز پاسخ ميدهد. به اين اعتبار از نظر بخشى از تحليلگران اسرائيلى حل مسئله كولونيزاسيون سرزمينهاى اشغالى از پاسخ سياسى و اجتماعى كه به بحران اجتماعى در اسرائيل داده مىشود، جدا نيست. به اين ترتيب منافع استراتژيك آمريكا در خاورميانه كه در گرو حل مسئله اسرائيل و فلسطين است، با اولويتهاى دولت اسرائيل كه از يكسو بنا به محدوديتهاى ساختاريش پاسخ به معضلات جامعه را در تصرف اراضى همسايگان ميجويد و از سوى ديگر پاسدار اسطوره “اسرائيل هر چه بزرگتر” است، در تضاد قرار ميگيرد و دولت اسرائيل در مقابل حتى همين درجه از طرحى چون “نقشه راه” هم تا پاى جان مقاومت ميكند. مسئله اينجاست كه آيا آمريكا ميتواند تا مرحله دامن زدن به يك بحران با متحد استراتژيك خود پيش رود تا زمينه پياده كردن طرح خود را مهيا نمايد و يا به ناچار از روياهاى بلند پروازانه خود در ايجاد نظم منطقهاى چشم خواهد پوشيد. بعد از وقايع اخير كه منجر به شكست “نقشه راه” شد، مسئولين سابق امنيتى يا نظامى و شخصيتهاى مختلف حزب كارگر از سوراخهاى خود بيرون آمده و هر يك با به نقد كشيدن سياستهاى شارون، طرحى به بازار مكاره صلح ارائه ميكند. اينها خود خوب ميدانند كه اگر باز دوباره بهقدرت دست يابند، در برابر گروهاى فشار كولونيزاسيون كه نه تنها نيروهاى حاشيهاى نيستند، بلكه بيان سياسى تحقق اسطورههاى بنيانگزار دولت اسرائيل ميباشند، مانند دوره هاى قبل طرحهاى خود را لوله كرده و در جيب خواهند گذاشت. تناقض شرايط فعلى در اسرائيل اينست كه يك آلترناتيو سياسى چپ در حاليكه از هميشه ضرورىتر است، از هميشه غيرقابل دسترستر بنظر ميرسد. نگاهى به وضعيت "چپ" موجود در اسرائيل، گواه اين ادعا است: در صدر ليست "چپ" رسمى اسرائيل طبعا نام حزب كارگر بچشم ميخورد. بنيانگذاران اين جريان خود را سوسياليست ميخواندند و مدعى بودند كه شعبه خاور ميانه سوسيال دموكراسى اروپا را تشكيل ميدهند. اما اين ادعا بيشتر به يك شوخى ميماند چرا كه سوسيال دموكراسى اروپائى، كارش به هرجا كشيده شده باشد از مبارزه طبقاتى بيرون آمده، حال آنكه اين "چپ" اسرائيلى از مبارزه ملى عليه همسايگان عرب خود سر برآورده و هميشه مبارزه طبقاتى را زائدهاى از مبارزه ملى خود بشمار آورده است. اتحاديه “Histadrout”، شعبه كارگرى آن، يكى از چهار ستون صهيونيسم بوده است (اين اتحاديه يك سازمان سياسى، اقتصادى، نظامى و مالى است، صاحب كارخانه، فروشگاههاى زنجيرهاى، مؤسسات درمانى و غيره است، و اولويت آن در ابتداى تأسيس خود (1921) تحقق مهاجرت عظيم يهود، و بعدها دفاع از توليدات يهودى بوده و مبارزه طبقاتى آن در برابر آندسته كارفرمايانى بوده كه كارگر عرب استخدام ميكردند). اين "چپ" در ارتش نقش محورى بازى ميكند و در ناسيوناليسم دستكمى از ليكود نداشته و آرمانهاى مشتركى چون تصرف هرچه بيشتر زمين و جمعآورى هرچه بيشتر يهوديان پراكنده در جهان، آنها را بهم پيوند داده است. مزيت او در اينست كه زودتر از راست دريافت كه براى حفظ اصالت اسرائيل و دولت يهود لازم است كه از مناطقى كه در آنها تمركز جمعيت فلسطينى شديدى وجود دارد، جدا شود. و متوجه شد كه خروج از بنبست اشغال نظامى، كه در دراز مدت ميتواند اين سرزمين را به يك كشور دومليتى تبديل كند و با توجه به نسبت رشد جمعيت برترى يهود را مورد تهديد قرار دهد، جدائى از بخشى از سرزمينها را ايجاب ميكند. به اين ترتيب تركيب اولويتاى استراتژيك و جمعيتى اين "چپ" را به نوعى ناسيوناليسم "واقعگرايانهتر" نزديك كرد. اما در مواجهه با مقاومت مردم فلسطين راه حل اين "چپ" و رهبران آن همواره راه حلى نظامى و جنگى بوده است. قتل رهبران و فعالين، اشغال شهرهاى فلسطينى، و احداث ديوارى بطول سيصد و پنجاه كيلومتر كه اسرائيل را از سرزمينهاى فلسطينى جدا ميكند، از ابتكارات اين "چپ" است. چپ راديكال (كه به آن چپ غير صهيونيست هم ميگويند) عليرغم جسارت صدها مبارز آن در شرايط دشوار برآمد ميهنپرستانه و چرخش جامعه به راست، تاثير اجتماعى مهمى ندارد و تنها نقشى حاشيهاى در جابجا كردن نيروها بازى ميكند (2). اما در دو دهه اخير، تركيب ديگرى از چپ در اسرائيل شكل گرفت كه وجود خود را مديون تحولات اقتصادى مهمى است كه از اواسط دهه هشتاد در اين كشور روى داد و منجر به تغييرات عميقى در جامعه آن گرديد. ليبراليزه كردن وسيع اقتصاد، خصوصى كردن موسسات دولتى، كاهش خدمات عمومى و انعقاد قرارداد تجارت آزاد با آمريكا، اقتصاد اسرائيل را بر رقابت آزاد و بازار جهانى گشود. در نيمه اول دهه نود روند صلح همراه با انقلاب تكنولوژيك موجب جلب سرمايهها در سطح وسيع گرديد. اين تحولات نقش دولت در سازماندهى زندگى مدنى و همراه با آن ارزشهاى مسلط بر جامعه را تغيير داد. فرهنگ اجتماعى كه فرد، آزاديها، نيازها و مطالبات او را محورى ميكند، جامعهاىرا كه تاكنون به “ملت مسلح” شهرت داشت، بهچالش كشيد. و مهمترين تاثير آن جدائى تدريجى جامعه از ارتش (كه از بدو پيدايش اسرائيل نقش مركزى در انسجام آن داشته) بوده است. برآمد جامعه مدنى در اسرائيل پديدهاى نظير سرپيچى از نظام وطيفه را بهمراه آورد (بويژه در دوران جنگ لبنان و همچنين امروز بدرجاتى خفيفتر در اراضى اشغالى) و شكافهاى جديدى بر تقسيمات موجود در جامعه از قبيل تقابلات طبقاتى، و تعارضات قديمى ميان “يهودى” و “عرب” (فلسطينى اسرائيلى) از يكسو و “يهودى غربى” و “يهودى شرقى” از سوى ديگر افزود. "بورژوازى جديد" يا قشر اجتماعى ليبرالى كه در سايه ليبراليزاسيون اقتصادى بميدان آمد هم بهطبع منافع اقتصادى و هم بدليل شيوه زندگى و ارزشهاى متكى بر آزاديهاى فردى خود، برخلاف "چپ" رسمى به يك ناسيوناليسم “نسبى” متكىاست. از ديدگاه او عصر بسيج ناسيوناليستى بسر رسيده و صهيونيسم به هدف خود كه ساختن دولت بوده نائل شده است. كارى كه مانده تعيين و تثبيت مرزها با فلسطين است. در ديدگاه آنها تخفيف بحران فلسطين اسرائيل را قادر خواهد ساخت كه به تمامى وارد مدرنيته غربى شود. اين چپ جديد ليبرال از لحاظ سياسى نزديك به حزب “Meretz” و جناح چپ حزب كارگر است و همراه با فعالين جنبش كيبوتصى (مزارع اشتراكى)، روسىتباران چپ و چند "شخصيت" عرب، آنچه را كه در اسرائيل به "چپ دوم" معروف است ميسازد و خود را هسته حزب “سوسيال دموكرات” آتى اسرائيل ميداند. سوسيال دموكراسى آنان از اين سرچشمه ميگيرد كه در عين اينكه خواهان دولت لائيك و برسميت شناختن واقعيت "چند فرهنگى" اسرائيلاند، به لزوم عدالت اجتماعى و اصول همبستگى و جذب طبقات كارگر و زحمتكش (كه وسيعا به احزاب راست پناه برده اند)، توجه دارند. راهحل مسئله فلسطين را در تشكيل دولت در مرزهاى 1967 با تغييراتى اينجا و آنجا و بر چيدن “كولونىهاى” اسرائيلى در اراضى فلسطينى ميدانند. دستهاى از آنان كه در اقليت قرار دارند، از سرگيرى مذاكره با فلسطينىها را ممكن ميدانند، و باقى راهحل را در كناركشيدن و جداشدن يكطرفه اسرائيل ميدانند. اما اين "چپ دوم" هم تاكنون نتوانسته جامعه اسرائيل را به راهحلها و آلترناتيوهاى خود جلب كند. شكست فاحش او در انتخابات اخير كه براى بار دوم شارون و راستترين دولت را در تاريخ اسرائيل بهقدرت رساند، گواه اين امر است.
آلترناتيو ناياب فلسطينىدر چند ساله “اسلو”، از رژيم اشغال تا رژيم "خودگردانى" نيمه محاصره نيمه اشغال، فلسطين دستخوش چنان تحولات عميقى شده است كه هرگونه تصور بازگشت به نقطه آغاز و تكرار تجربه مشابه را بىمعنا ميكند. در اين دوره، تجربه تشكيلات خودمختار كه شكل جنينى دولت آتى فلسطين را ميساخت بهشكست انجاميد و شكست تاريخى اين پروژه سياسى، شانس زيادى براى تكرار آن باقى نميگذارد. بن بست اين تشكيلات كه از يك جنبش اصيل ملى برخاسته بود و در ابتداى ايجاد خود، عليرغم اينكه خواستههاى سياسى و تاريخى مردم فلسطين را نمايندگى نميكرد، از حمايت نيروهاى اجتماعى برخودار بود، با انتفاضه دوم بر ملا گرديد. انتفاضه دوم انفجار خشم مردمى است كه "خودگردانى" براى آنها معادل بيكارى و فقر، محاصره اقتصادى و نظامى، ممنوعيت عبور و مرور، و تحقير روزمره در نقاط كنترل است؛ عكس العملى است نسبت به شكست “اسلو” و رهبرى فلسطين در پايان دادن به اشغال نظامى. اين انتفاضه بمعناى احياء مبارزه آزاديبخش در مقابل بنبست سياسى “اسلو” است. سه سال پس از شروع انتفاضه، ديگر طرحهاى صلح مرحلهبندى شده بدون حل دائمى نقاط گرهى و موانع اصلى آزادى فلسطين، قادر به جلب پشتيبانى نيروهاى واقعى اجتماعى در فلسطين نيست. و پروژه صلح آمريكائى كه تنها اسپانسور سياسى آن در فلسطين ناسيوناليسم ليبرال آنست، حتى اگر با درستكارى و وفادارى از جانب اسرائيل اجرا شود، عمر طولانى در پيش نخواهد داشت. تحولاتى كه در دهه “اسلو” به اين اوضاع انجاميدهاند، متعددند. اولين و چشمگيرترين آنها، تحولات ارضى است. امروز تعداد “كولونهاى” مستقر در اراضى اشغالى بيشتر از دو برابر شده است و شبكهاى از جادههاى ويژه كه با احداث يا بسط “كولونيها” همراه بوده، اراضى فلسطينى را بهتكه زمينهاى پاره و پراكنده از همى تبديل نموده است كه تبديل آنها به يك كشور را بسادگى ناممكن كرده است. اين اراضى از يكسال پيش تاكنون با احداث ديوارى كه زائيده ايده منحصر بفرد "چپ" در اسرائيل است، در نقاطى دوباره مورد تجاوز قرار گرفته و تنگتر شدهاند. اما جدا از تغييرات ارضى، ايجاد تشكيلات خودمختار بدنبال توافقات اسلو و به دست گرفتن سازمان ادارى در منطقه "خود مختار"، با تحولات اجتماعى و سياسى كه بهمراه آورد، سيماى جامعه فلسطين را در اين دوران دگرگون كرد: اولين رسالت رهبرى فلسطين اين بود كه جامعه را به پذيرش نوعى از نظام سياسى قانع كند كه با مطالبات ملى او فاصله بسيارى داشت. چشم بستن بر مسائل تعيين كننده (“كولونيهاى” اسرائيلى در اراضى اشغالى، تعيين مرزها، سرنوشت بيت المقدس، سرنوشت راندهشدگان) در مذاكرات دوران گذار، با اصول بنيادى جنبش مقاومت فلسطين يعنى آزادسازى از اشغال و بازگشت بهسرزمين، عميقا در تناقض بود. رهبرى فلسطين با قبول اين عقبگرد از اصول جنبش آزاديبخش در موقعيتى دشوار قرار ميگرفت و اعتبار سياسى آن تنها بهكسب “امتيازاتى” در مذاكره با اسرائيل منوط ميشد. اما اين رهبرى نه تنها از تحميل عقب نشينى به اسرائيل عاجز بود، بلكه قادر بهجلوگيرى از گسترش تصرفات ارضى و شهرك سازهاى جديد آن نيز نبود (رهبرى فلسطين با قبول “اسلو” در واقع پذيرفته بود كه سرزمينهاى اشغالى در سال 67 به سرزمينهاى “مورد ادعائى” تبديل شده اند كه سرنوشت آنها در جريان مذاكره در دوره گذار تعيين خواهد شد). ماجراى درماندگى رهبرى فلسطين باز هم به اين ختم نميشد، بدبختى بزرگ او در اين بود كه حق انكارناپذير مردم فلسطين يعنى پايان رژيم اشغال را ميبايست از طريق شراكت عمل با اسرائيل، ابتدا در مبارزه با نيروهاى مخالف “اسلو”، و بعدها در مبارزه با نيروهاى انتفاضه، و در كل با كنترل جنبشهاى اعتراضى مردم بدست آورد. پيشبرد مطالبات ملى در عين تبديل شدن به عامل امنيتى اسرائيل، اين معماى اساسى تشكيلات خودمختار فلسطين است كه از بدو ايجادش، تحت فشار دولت اسرائيل (و "جامعه بين المللى") از يكسو و فشار از پائين از سوى ديگر، خود را پيچ و تاب ميدهد. اين واقعيت بخودى خود موجب تحولات تععين كننده در نيروهاى سياسى و اجتماعى فلسطين و باز تعريف نقش و جايگاه آنان گرديده است. خصلت نماتر از همه آنها در اين ميان در سطح سياسى “الفتح” بعنوان مهمترين جريان سياسى جنبش فلسطين و در سطح اجتماعى “ان. جى. او” ها هستند: تبديل “الفتح” از جريان اصلى يك جنبش آزاديبخش ملى به يك حزب صاحب قدرت سياسى در اين روند و همراه با تحكيم موقعيت او در قواى مجريه، مقننه و سازمان ادارى انجام شد. اما در همين روند، مخدوش شدن مرز ميان مقاومت در برابر دولت اسرائيل و شراكت عمل و همكارى با آن براى بسيارى از فعالين و كادرها قابل پذيرش نبود. علاوه بر فعالين “تنظيم” (نيروى نظامى الفتح)، مبارزان سياسى ديگرى بميدان آمدند كه در اشكال متنوعى از عمل سياسى حساب خود را از رهبرى فلسطين جدا كردند (در موارد نادرى بويژه در اردوگاههاى آوارگان، كميتهها و شوراهاى مردمى بوجود آمدند كه اداره امور روزمره و سازماندهى سياسى را در محل بدست گرفتند). بخاطر وجود چنين كادرهائىاست كه “الفتح” عليرغم حضور وسيع آن در ارگانهاى قدرت توانست ظرفيت بسيج و موقعيت مسلط خود را در ميان نيروهاى انتفاضه حفظ نمايد. هنگامىكه تشكيلات خودمختار، كه نقطه حركتى بسوى دولت بود ساختن نهادهاى دولت آينده را آغاز كرد، شبكه فعال سازمانهاى امدادى، انسانى و فرهنگى كه نقش ويژهاى در كاركرد جامعه در دوران اشغال داشت، ميبايست جايگاه خود را در مقابل اين نهادها تعيين كند. اين “ان. جى. او”ها كه نقششان در تمام دوران اشغال براى رفع نيازهاى روزمره مردم حياتى بود، در عينحال از نيروهاى جنبش مقاومت شمرده ميشدند و چارچوبى براى براى سازماندهى انتفاضه اول بودند. اما ناسازگارى آنان با شيوه كار رهبرى فلسطين (زير پا گذاشتن استقلال قوه قضائى يا سانسور مطبوعات) سرانجام به جدائى از آن انجاميد. در دهه “اسلو” اين سازمانها بتدريج از خود سياستزدائى كرده، حرفهاىتر شدند و كاركرد روتين سازمانهاى جامعه مدنى را يافتند. بخشى از محافل روشنفكرى و شخصيتهاى اين “جامعه مدنى” امروز كاربرد خشونت (مبارزه مسلحانه) را بعنوان استراتژى مبارزه زير سئوال برده و بكارگيرى اشكال مبارزه غير خشونتآميز را تنها راه نجات آن ميدانند. استقرار "خودگردانى" در عينحال موجب قطع رابطه اقتصادى فلسطين با اسرائيل شد، در حاليكه ابتدائىترين شرايط براهاندازى اقتصاد يعنى تردد آزادانه كالاها، مواد اوليه و افراد، تحت تاثير محاصره نظامى و بستن مداوم اراضى از ميان رفته بود. بديهىاست كه اين شرايط موجب تقليل فعاليت توليدى بهسطح بسيار نازلى شده و خزانه عمومى را به صدقات دولتها و مؤسسات كمكدهنده وابسته كرده است. در همانحال بخشى از بورژوازى كه در رابطه نزديكى با تشكيلات خودمختار قرار دارد از فوايد روند "خودگردانى" بتمامى برخوردار شد، از جمله شبكه “مجتمع تجارى_نظامى” كه با برخى از مسئولين و سرويسهاى امنيتى اسرائيل داد و ستد دارد، بعضى ديگر كه مستقيما از امور ساختمانى مربوط به امنيت اسرائيل تغذيه ميكنند (شركت متعلق به يك وزير سابق كه در ساختمان پايگاههاى نظامى اسرائيل در اراضى اشغالى و همچنين در ساختن جادههاى ويژه اسرائيلى كه كولونيها را به اسرائيل متصل ميكند، سرمايهگذارى كرده) و... بديهىاست كه از نظر مردم فلسطين امتيازات سياسى كه رهبران تشكيلات خودمختار به اسرائيل ميدهند با فساد و ارتشاء موجود در آن بىارتباط نيست. در همانحال شرايط موجود، كارگر فلسطينى را با دشوارىهاى عظيمى مواجه كرده است. ازيكسو فروريزى اقتصاد داخلى بيكارى وسيع و همگانى را بهمراه آورده و از سوى ديگر كارگرانى را كه با جواز يا بشكل سياه در درون اسرائيل بكار اشغال داشتند از اين بازار كار رانده شدهاند. و كارگران شاغل نيز بدليل بسته شدن مكرر اراضى و ممنوعيت هاى عبور و مرور و نرسيدن بسر كار با دشوارىهاى بسيار روبرو هستند. در پايان سال 2002، بيش از 41 درصد جمعيت فلسطين كه غالب آنان را كارگران تشكيل ميدهند، بيكار بودهاند. كارگرانى كه در اسرائيل بكار اشتغال داشتند عليرغم همه بيحقوقى كه به آنان تحميل ميشد (شهرت “بازار بردگان تل آويو” كه هر روز صبح كارفرمايان، كارگران بى جواز فلسطينى را براى همانروز انتخاب ميكردند) اين موقعيت را داشتند كه جامعه اسرائيل را بشناسند و با نيروهاى پيشرو اجتماعى آن، كه كمر به دفاع از حقوق آنان بسته بودند، در تماس باشند. در حاليكه امروز تنها تصويرى كه فرزندان آنها از جامعه اسرائيل دارند به سرباز و “كولون” خلاصه ميشود. اما لطمهاى كه به طبقه كارگر فلسطين وارد آمده تنها به شرايط معيشتى و اقتصادى او محدود نميشودبلكه به انهدام توان مبارزاتى و نيروى سياسى او منجر شده است. تنها بعنوان مقايسه كافيست كه نقش، جايگاه و پتانسيل مبارزاتى فدراسيون اتحاديههاى كارگرى در غزه (كارگران كشاورزى، نساجى، متالوژى و رانندگان كاميون) را در دهه هشتاد يادآورى كرد. دورانى كه بحثها و كشمكشهاى فعالين اين اتحاديهها و نيروهاى جنبش مقاومت بر سر اولويت ساختارى مبارزه طبقاتى بر مبارزه ملى، و مبارزه اتحاديهاى و تودهاى در مقابل مبارزه مسلحانه بود، و رابطه جنبش اتحاديهاى و جنبش مقاومت در دستور كار رهبران آنها قرار داشت. دورانى كه نسلى از كارگران چپ و كمونيست در مبارزه روزمره براى تحميل حقوق اتحاديهاى به فرماندارى اسرائيلى رژيم اشغال، در شرايط ممنوعيت انتخابات و عضوگيرى در اتحاديهها (اين اتحاديهها كه ميراث قبل از 1967 بودند، بزحمت برسميت شناخته ميشدند)، و نيز در خنثى كردن مانورهاى الفتح كه طبيعتا علاقه ويژهاى بهحقوق كارگرى نداشت اما اتحاديه را براى تضمين رهبرى خود بر جنبش ملى لازم داشت، رشد كرد و آبديده شد. مبارزين كارگرى برخاسته از اردوگاههاى راندهشدگان (كه طعم رانده شدن، استثمار و تبعيض را چشيده بودند)، علاوه بر اينكه نقش كليدى در سازمان اتحاديهاى بازى ميكردند در اين مبارزه به بلوغ سياسى رسيدند و شمارى از آنان در تشكيل رهبرى واحد انتفاضه اول شركت كردند. بجرأت ميتوان گفت كه فعاليت اتحاديهاى راه را بر اشكال نوين روياروئى مستقيم و تودهاى با اسرائيل باز كرد. طبقه كارگر فلسطين كه امروز در شرايط بسيار متفاوتى بسر ميبرد، بيشترين بها را در اين چند ساله صلح و جنگ پرداخته است. ناتوانى ساختارى رهبرى فلسطين در پاسخ دادن به معضل آزادسازى اساسىترين دليل شكست آن است اما تشكيلات خودمختار تنها ازسوى تناقضات خود و جامعه به چالش كشيده نشد، بلكه دولت اسرائيل كه اين رهبرى را در اداى وظيفهاش نسبت به امنيت اسرائيل به اندازه كافى كارا نميدانست، نيز سهم مستقيم خود را در تخريب آن دارد. در سال اول انتفاضه (دوم) پيششرط اسرائيل براى از سرگيرى مذاكرات پايان "خشونت" بود. پس از آن بهانه ديگرى نيز به آن افزوده شد كه رفرم در رهبرى فلسطين نام داشت، آنهم در حاليكه از دو سال پيش تاكنون دولت شارون با تخريب سيستماتيك زيرساختهاى نظامى و غيرنظامى آن كمر به انهدام اين رهبرى بسته است. فشارهاى آمريكا و اسرائيل در جهت اين رفرم كم كم به متهم كردن شخص عرفات كشيده شد تا امروز كه اسرائيل طرح تبعيد و حتى قتل او را ريخته و آنرا علنا اعلام ميكند. اما ياسر عرفات عليرغم اينكه بىاعتبارى نهادهاى تشكيلات خودمختار در ميان مردم دامان او را نيز ميگيرد، همچنان رهبر تاريخى جنبش ملى و عامل وحدت آن تلقى ميشود. بسيارى در آمريكا و حتى در اسرائيل ميدانند كه هنوز يگانه نيروئى كه قادر به مهار كردن جنبش مردم ميباشد همان ياسر عرفات است و بهمين دليل با طرح تبعيد او مخالفت ميكنند. عامل سومى كه نقش خود را در تضعيف رهبرى فلسطين بازى كرده، دومين نيروى سياسى فلسطين يعنى “حماس” است. “اخوان المسلمين” كه بعدها به حماس تبديل ميشود، با طيب خاطر اسرائيل و حمايت عملى او در جهت تضعيف سازمان آزاديبخش فلسطين مستقر شد (همانگونه كه در مصر “اخوان المسلمين” در بحران سوئز در جهت مقابله با ناصريسم تقويت شد). اين سازمان در حاليكه راه بر فعاليتهاى اجتماعى، فرهنگى، مالى و مذهبى آن توسط اسرائيل هموار ميشد، به نشر موازين اسلامى، جمع آورى خمس و ذكات، دستگيرى از "مستضعفين" مشغول بود و (برخلاف جهاد اسلامى) كارى بكار اسرائيل و اشغال نظامى نداشت. فعاليت سياسى آن عبارت بود از ضرب و جرح “كفار كمونيست” در اتحاديه، دانشگاه و ... حتى “هلال احمر” نيز از حملات آن در امان نبود. خطر جانى “اخوان المسلمين” براى "كفار" بحدى بود كه اتحاديههاى كارگرى در غزه، براى مقابله با آن گروههاى دفاع از خود تشكيل داده بودند. “حماس” در جريان انتفاضه اول غسل تعميد مييابد و به جريان اسلام سياسى و ميليتانت مبدل ميگردد. سازمان نظامى آن “عزالدين القاسم” از سازمان سياسىاش جداست و اينيكى طيفى از جناحهاى راديكال و پراگماتيك را در خود گرد آورده است. “حماس” از همان ابتدا مخالف رهبرى فلسطين است و خود را آلترناتيو آن ميداند. عمليات انتحارى آن در اسرائيل درعينحال به مخمصه انداختن رهبرى فلسطين را هدف دارد. مخالفت “حماس” با “اسلو” و دستگاه دولتى كه محصول آنست مانع از آن نيست كه او در جستجوى راهى براى شركت در ارگانهاى انتخابى باشد و خود را با قوانين بازى "خودگردانى" تطبيق دهد. بايكوت انتخابات شوراى مقننه (پارلمان) بيشتر بدليل شكست مذاكرات با تشكيلات خودمختار است تا مخالفت اصولى با شركت در ارگانهاى محصول “اسلو”. عليرغم اين بايكوت، برخى از كادرهاى آن بشكل فردى در انتخابات شركت ميكنند، و حتى تا سال پيش وزير مخابرات از اعضاى “حماس” بود. تقابل ميان دو جناح پراگماتيك و راديكال سازمان سياسى آن تنها بر سر اهداف استراتژيك آن و نحوه نيل بهآنهاست. پراگماتيكها (برهبرى شيخ ياسين) ايده يك آتشبس دوطرفه طولانى با اسرائيل را ميپذيرند. سال گذشته با پذيرش شركت در مباحثات قاهره كه دولت مصر براى پايان دادن بهعمليات انتحارى سازمان داده بود، “حماس” در پى كسب اعتبار جهانى براى خود بود. “حماس” كه در آغاز انتفاضه دوم نقش تعيين كنندهاى در آن نداشت (3) در اين قيام رشد كرد و شكل غالب مبارزه آن يعنى عمليات انتحارى در ميان مردم در اسرائيل، به نيروهاى مسلح ديگر گسترش يافت. استفاده از اينگونه عمليات، علاوه بر برقرارى “توازن وحشت” با اسرائيل، بمنظور اينست كه به دولت و مردم آن نشان داده شود كه بكارگيرى زور و خشونت هرگز نميتواند امنيت آنان را تامين كند و تحميل درد و رنج به دشمن او را وادار به دست شستن از اشغال ميكند. اما انجام اينقبيل عمليات در درون اسرائيل به نتايج سياسى معكوسى منتهى شده و نه تنها شكاف ميان جامعه اسرائيل و “كولونى نشينها” را تعميق نكرده بلكه احساس وحدت ملى در مقابل خطر مشترك را ميان آنان تقويت كرده است. بر چنين چشماندازى از سازمان سياسى و اجتماعى فلسطين است كه آمريكائيها ميبايست طرح صلح خود را بخورد مردم دهند. خانهتكانى در تشكيلات خودمختار، جستجوى نيروئى را ايجاب ميكند كه توانائى ايجاد شرايط لازم براى تحقق طرح صلح آمريكا را داشته باشد. برخلاف خواب و خيالهائى كه نيروهاى ليبرال از هر قشم و رنگى در سر مىپرورانند و يا آنهائى كه "موج دموكراسى سازى" نئوكنسرواتيسم آمريكائى در خاورميانه را باور كردهاند، جائى از پيش براى اين مناديان ليبرال در ميان موتلفين محلى رزرو نشده است و چهره اين موتلفين امروز ديگر بروشنى تصوير ميشود. اين نيروهاى ارتجاعى از هر نوع و رنگى، عشيرهاى، قومى و مذهبى هستند كه از پيش كارت دعوت خود را براى ورود به اين جرگه دريافت كردهاند. ارجاع منظم به مدلهاى “تركيه” و “اندونزى” در گفتهها و نوشتجات مقامات آمريكائى، و ياد كردن از آنها بعنوان نمونههاى “دموكراسى اسلامى”، نقشى كه جريانى چون “مجلس اعلاى اسلامى” در آينده سياسى عراق قرار است بازى كند، گرايش آمريكا براى بكارگيرى اسلام سياسى در بازسازى سياسى منطقه خاورميانه را بروشنى نشان ميدهد. براى تعيين تكليف فلسطين، برخلاف ساير نقاط مانند عراق، افق اينكه نيروهاى اسلام سياسى تكيهگاه واشنگتن قرار گيرند درحال حاضر وجود ندارد. در شرايط كنونى، “حماس” و “جهاد اسلامى” در تقابل با سياستهاى آمريكا و نظام سياسى امپرياليستى بينالمللى (و طبعا اسرائيل) قرار گرفته و گريزى از مقاومت در برابر آنها ندارند. مادام كه تغيير چشمگيرى در اوضاع پيش نيايد، و در صورتيكه تحولاتى كه اين انتخاب را ممكن ميكنند رخ ندهند، دورنماى سازش با “حماس” (دستكم جناح پراگماتيك آن) قابل تصور نيست. اگرچه امروز صداهائى از اسرائيل برخاسته كه مذاكره با “حماس” و حساب باز كردن روى آنرا عاقلانهترين راهحل مسئله فلسطين ميداند: رئيس سابق موساد، سازمان امنيت اسرائيل از هواداران شارون بتازگى اعلام كرده كه بتوافق رسيدن با “حماس” و شركت اين سازمان در دولت آتى فلسطين راه نجات اسرائيل است. از نظر او در صورتيكه “حماس” در دولت فلسطين شركت كند شانس زيادى براى رام كردن آن وجود دارد و راهحل عاقلانه براى اسرائيل در اينست كه در عين مبارزه قاطع با تروريسم آن پيام روشنى خطاب به رهبرى آن داده شود مبنى براينكه هر گونه اقدام آنها براى شركت در دستگاه دولتى و ادارى فلسطين مورد استقبال اسرائيل قرار ميگيرد. نيروهاى سياسى و اجتماعى اين معامله عظيم كه آمريكا بر روى آنها حساب باز كرده در درون جامعه مدنى ضدخشونت، كه بسيج كننده نيروى اجتماعى درخورى نيست نيز يافت نميشود. اين نيروها در خود ارگانهاى رهبرى فلسطين، در مقابل ناسيوناليسم سنتى غالب بر اين رهبرى و در بخش ناسيوناليست_ليبرال آن يافت ميشوند. از روند صلح “اسلو” در سايه روالهاى ميانجيگرى و مذاكره، و بويژه در نهادهاى امنيتى و پليسى وابسته به تشكيلات خودمختار، اليت سياسى فاسدى سر برآورده كه امروز ميتواند در قالب مؤتلفين جديد واشنگتن جاى گيرد(4). بورژوازى فلسطين يا بقول خودشان “business community” كه تنها در سايه نيروهاى امنيتى امكان بقا و رشد يافته، هست و نيستش از زمان “اسلو” به همكارى با آمريكا گره خورده و در روياى وامهاى بانك جهانى كه در آنزمان وعدهاش را گرفته بود، روزهاى سخت انتفاضه و اشغال را از سر گذرانده، بيتابانه در انتظار آنست كه نوبتش فرارسد. اما براى جاانداختن چنين آلترناتيوى كه فاقد اتوريته تاريخى و طبيعى است، آمريكا و اسرائيل راه آسان و هموارى در پيش ندارند. اينراه از پيش توسط اسرائيل مينگذارى شده است. براى درك اين دشوارى تاملى بر سيستم موجود تقسيم قدرت در فلسطين ضرورىاست: در دوران تسلط عثمانى روساى طوايف و خانوادههاى بزرگ در مناطق مختلف در مقام رابط ميان مردم و دولت مركزى عمل ميكردند. اين سيستم در دوران استعمار بريتانيا، تحت حكومت اردن و اشغال اسرائيل همچنان برقرار بود. از شروع انتفاضه اول قدرت روساى طوايف در سطح محلى با بالاگرفتن دست روساى گروههاى سياسى، كه بويژه در اردوگاههاى راندهشدگان نفوذ داشتند، به چالش گرفته شد. عليرغم عروج رهبرى فلسطين، قدرت محلى هنوز در دست رؤساى طوايف و رؤساى گروههاى سياسى باقى ماند و تشكيل سرويسهاى انتظامى به اعضاى گروههاى محلى امكان مسلح شدن داد. اگر با ايجاد تشكيلات خودمختار حيطه عمل روساى محلى محدود گرديد اما آنها كماكان بعنوان اولين حلقه از زنجير ارتباطى ميان مردم و رهبرى باقى ماندهاند. تشكيلات خودمختار كه خود ائتلافى از كادرهاى نظامى سازمان آزاديبخش فلسطين، كادرهاى داخلى جنبش مقاومت و اعضاى خانوادههاى سرشناس شهرى است، نيز بر اين شيوه سنتى از تقسيم قدرت تكيه كرده و با توزيع پول و اسلحه، وفادارى وفادارى روساى محلى را تضمين مينمايد. در همانحال كه زندگى زير بمبارانهاى اسرائيل، ممنوعيت عبور و مرور و قوانين نظامى هويت ملى فلسطينى را انسجام ميبخشد، تكه تكه شدن اراضى، محاصره مناطق و اشغال مجدد شهرها و روستاها باضافه شيوه رهبرى فلسطين در اداره امور، قدرتهاى محلى را تحكيم ميكند. سياست اسرائيل در پاره پاره كردن سرزمينها در بعضى مناطق حتى هرگونه رابطهاى را با قدرت مركزى قظع كرده و مسئولين و روساى محلى در آن با خودمختارى كامل عمل ميكنند. اگر در كوتاهمدت تقسيم جغرافيائى مردم فلسطين و پراكندگى قدرت بر وفق مراد اسرائيل است (بهسازش رسيدن با قدرتها و "شخصيتهاى" محلى بشكل جداگانه، نظير شهرداران، جزء طرحهاى اسرائيلى صلح است) اما در درازمدت و در شرايطى نظير آنچه امروز شاهدش هستيم، شانس يافتن يك آلترناتيو سراسرى در مقابل اتوريته سنتى و در نتيجه هرگونه مصالحه جدى را كمرنگ ميكند. هيچ رهبرى سياسى در فلسطين بدون داشتن پشتوانه مردمى نخواهد توانست با اسرائيل و آمريكا مذاكره كند، همانطور كه “محمود عباس” با تمام حمايتى كه آمريكا و “جامعه بينالمللى” از او بعمل آوردند موفق نشد. خلع سلاحى كه آمريكا و اسرائيل از هر رهبرى آلترناتيو انتظار دارند شبح يك جنگ داخلى را در فلسطين به پرواز در مياورد كه تاثيرات منطقهاى آن بر هيچيك از بازيگران اين سناريو پوشيده نيست. آمريكا در اينباب بر نقش سيستم منطقهاى عرب حساب باز كرده است. مطابق اين حسابها قدرتهاى منطقهاى مانند مصر و عربستان كه در مقابل حمايت مالى و نظامى آمريكا با اين كشور و اسرائيل “معاهده ثبات” منعقد كردهاند، و حتى سوريه در تجديد سازمان منطقهاى حول ايجاد دولت فلسطين نقش اساسى خواهند داشت و در صورتيكه آمريكا ضمانت تشكيل دولت فلسطين را براساس طرحى شبيه “نقشه راه” از اسرائيل كسب كند، آنها در ايجاد يك رهبرى جديد در فلسطين فعالانه مشاركت خواهند كرد.
اروپا و طرح صلحآنچه كه به “نقشه راه” و “نيروهاى چهارگانه” مبتكر آن معروف است، انعكاس وضعيت ويژهايست كه هم اختلاف نظرهاى ميان اروپا و آمريكا در مورد حل بحران فلسطين، و هم اراده آنانرا در عدم گسست كامل از يك موضع و جبهه مشترك در اينمورد، درخود دارد. “نقشه راه” بعنوان فصل مشترك اراده نه چندان مشترك آمريكا با اروپا و ... قرار بود كه اختلاف نظرهاى آنان را در اين زمينه بشكلى "پراتيك" حل كند. اختلاف اساسى طرفين در مورد سياستهاى اسرائيل و بيشتر از آن در مورد روشهاى اوست. روشهائى كه آمريكا از آن حمايت ميكند بعبارت دقيقتر سياست امنيتى اسرائيل يا تروريسم دولتى آنست. تقريبا تمامى زيرساختهاى فلسطين، كه با حملات حساب شده اسرائيل نابود شدهاند، به هزينه اروپا تاسيس شده بودند و امروز اتحاديه ليست بلندبالائى از اين هزينهها بعنوان طلب خود جلوى اسرائيل گذاشته است. مورد ديگر اختلاف سياستى است كه در قبال رهبرى فلسطين اتخاذ ميشود. اروپائيان خواهان رفرم در نهادهاى فلسطينى و توسط خود اين نهادها هستند. آنچه كه آنها انتظار دارند تطبيق تشكيلات خودمختار با نرمهاى نهادى و ادارى مقرر در اتحاديه اروپاست. مدل ارگانهاى اتحاديه در بازسازى اين تشكيلات و شبه_دولت موقت فلسطين تا آنجائى براى اروپا مهم است كه همه آنان را حول موضع مشتركشان در مورد حل بحران فلسطين گرد هم مياورد، و با توافق همگانى پيشرفتهائى را كه تشكيلات خودمختار در اين زمينه انجام داده است مىستايند. اختلافات موجود ميان اروپا و آمريكا به اين معنا نيست كه بحران اسرائيل و فلسطين عرصه جديدى از برخورد قدرتهاى جهانى و امپرياليستى در منطقه خاورميانه ميگردد. با اينكه اتحاديه اروپا عليرغم ضعف سياسى و ديپلوماتيك خود نسبت به آمريكا، در رابطه با اسرائيل "خال" مهمى در دست دارد و آن قرارداد همكارى اقتصادىاست. با توجه به اينكه بخش عمده صادرات اسرائيل به بازارهاى اروپائى سرازير ميشود، ميتوان به اهميت فشارى كه مجموعه اروپائى قادر به اعمال آنست، پى برد. پارلمان اروپا كه قدرت اجرائى ندارد و تصميماتش در امور خارجى تنها جنبه مشورتى دارد، به تعليق اين قرارداد يا در واقع به اجراى تمام مفاد آن (اجراى بندى از اين قرارداد در مورد رعايت حقوق بشر)، يعنى بايكوت اقتصادى اسرائيل تا زمانيكه به لگدمال كردن حقوق مردم فلسطين ادامه ميدهد، راى داده است. اما اين به تنهائى بهيچرو نميتواند سياست خارجى دولتهاى اروپائى را محدود كند و اتحاديه اروپا همچنان در اين زمينه سياست “لابينگ” خود را را نزد آمريكائيان ترجيح خواهد داد. بخش بزرگى از تلاش نيروها و جنبشهاى همبستگى با مبارزات مردم فلسطين در اروپا به بهرهبردارى از شكافهاى سياسى موجود ميان قدرتهاى بزرگ جهانى در مورد حل مسئله فلسطين گره خورده، و گروههاى مختلف فشار بر نهادهاى اروپا بر اين راستا تشكيل شده است. تلاش اين نيروها بر اينست كه بنام رعايت حقوق بينالمللى، عدالت و اخلاق، اروپا را بسوى تنبيهات سياسى و بويژه تجارى و قطع رابطه اقتصادى و منزوى كردن اسرائيل سوق دهند. اما بسيار بيشتر از اين پرنسيپهاى اخلاقى و حقوقى لازم است تا ظرفيت اعمال فشار اروپا بر اسرائيل را آزاد كند. درباره نقش عدالت و اخلاق در حقوق بينالملل تنها كافيست كه جايگاه و نتايج دو قطعنامه 242 و 1441 را با يكديگر مقايسه كنيم. قوانين بينالمللى و موازين حقوقى زمانى قابل اجرا ميشوند كه بدوا سودآورى آنها در عرصه سياست بهاثبات رسيده باشد.
3 _ در انتظار چپ عرباين غيرممكن نيست كه تا چند سال ديگر فلسطين صاحب دولتى شود كه بنام خود سكه ضرب كند، تمبر چاپ نمايد، سرود ملى و يك كرسى در سازمان ملل داشته باشد و نمايندگان آن با بانك جهانى و صندوق بينالمللى پول چك و چانه بزنند. بديهى است كه تشكيل دولت حق مسلم مردم فلسطين و دستاورد بزرگ بيش از نيم قرن مبارزه آنهاست، ولى هيچكدام اينها ضامن تحقق حقوق اجتماعى اين مردم نخواهد بود. هيچ دليلى وجود نخواهد داشت كه در اين دولت عدالت اجتماعى، كار و دستمزد مناسب، مسكن، آموزش، بهداشت براى اكثريت مردم زحمتكش و كارگر تامين شود، و حقوق دموكراتيك آنان تضمين گردد. در هيچكجاى جهان استقلال ملى چنين معجزهاى ببار نياورده است. اين حقوق تنها بر شالوده سياسى دموكراتيكى تامين ميشود كه آنهم بدون ايجاد تغييرات ريشهاى اجتماعى و اقتصادى ممكن نيست. و اين نيز زمانى شانس تحقق خواهد داشت كه يك نيروى اجتماعى سوسياليست و چپ بميدان آيد و آلترناتيو ديگرى بغير از ناسيوناليسم سكولار، ليبراليسم و اسلام سياسى در مقابل جنبش مردم فلسطين بگذارد. جنبش مردم فلسطين در عينحال در پيوندى تاريخى و ارگانيك با تحولات خاورميانه عربى رشد كرده و سرنوشت آن بهفعل و انفعالات اين جوامع گره خورده است. در پايان جنگ اول جهانى، امپرياليسم بريتانيا ناسيوناليسم يهود را كه در تب و تاب جنبشهاى ناسيوناليستى قرن 19 در اروپا گداخته شده بود، بر تار و پود جامعهاى برجاى مانده از امپراطورى عثمانى نشاند (بالفور 1917). هويت ملى فلسطينى را طرح صهيونيستى كه غايت آن تشكيل دولت با اتكاء به كولونيزاسيون فلسطين بود، شكل داد. اين هويت تنها واكنش دفاعى جامعهاى محصور در ساختار قومى بهتجاوز خارجى نبود بلكه آرمان وحدت و استقلال عرب را نيز بازتاب مينمود. شكست قيام وسيع عرب كه در سال 1936 در فلسطين عليه بريتانيا و مهاجرت يهود روى داد و سه سال بطول انجاميد، به مسئله فلسطين خصلت عربى بخشيد. در جنگ دوم جهانى، در يك تندپيچ تاريخى بازهم فلسطين عرب فرصت تشكيل دولت خود را از دست داد و بار ديگر ازهم گسيختگى اروپا، خاورميانه را دگرگون نمود. تنها پاسخى كه نظم موجود جهانى به “هولوكوست” يافت تشكيل دولت يهود در فلسطين بود. بدينسان تراژدى بازماندگان كشتار يهود با درام آوارگان فلسطين بازخريده شد. تولد دولت اسرائيل موجبى براى اشغال ساحل غربى ازسوى دولت هاشمى و تحتالحمايه كردن نوار غزه توسط مصر گرديد. تشكيل دولت اسرائيل كه از تلفيق ناسيوناليسم مدرن و اساطير مذهبى ويژه جوامع پيشامدرن بوجود آمده بود، و در جوار منابع نفتى عرب پاسدار منافع غرب ميشد، فلسطين را بطور قطع بهمسئله عرب تبديل كرد. از اين پس دوقطبى اسرائيل و عرب تمام تحولات منطقه را بشكل تعيين كنندهاى تحت تاثير خود قرار ميدهد. دهه پنجاه عصر انقلابات ضد كولونياليستى و ملى است. از هند و هندوچين تا آفريقا، كشورهاى مستعمره استقلال خود را يك به يك بدست مياورند. جهان عرب از اين تب و تاب بركنار نميماند و رشد چشمگير ناسيوناليسم عرب منطقه خاورميانه را دگرگون ميكند. شكست سال 1948 در فلسطين، زمينه تزلزل رژيمهاى عرب را آماده ميكند. در مصر و چندى بعد عراق رژيمهاى سلتنطى با كودتا سرنگون ميشوند. شكست كمپين انگلستان و فرانسه در سوئز، اعلام جمهورى متحد عرب توسط مصر و سوريه، جنبش فلسطين را كه متأثر از شكست 1948 است با اشتياق به فضاى ناسيوناليسم عرب ميكشاند، براى او ديگر تنها اتحاد عرب راهگشاى آزادى است. اسطوره فلسطين بنوبه خود خميرمايه بسيج ناسيوناليستى در خاورميانه عربى ميشود و رژيمهاى عرب آنرا در جهت مشروع نمودن خود بخدمت ميگيرند. از اين پس و بيش از هميشه فلسطين برگى در دست رهبران عرب و قدرتهاى محلى در مبارزه آنها براى كسب هژمونى منطقهايست، تا جائيكه رقابت ميان مصر و عراق بر ديناميسم تشكيل سازمان آزاديبخش فلسطين (ساف) تأثير ميگذارد. اما شكست اتحاد مصر و سوريه و پيروزى انقلاب الجزاير موجب تقويت جريان در اقليتى (الفتح) ميشود كه به نوعى درمقابل پان عربيسم مسلط بر”ساف” مدافع هويت ملى فلسطينى است و نقش اعراب را در بحران فلسطين و اسرائيل ثانوى ميداند. شكست ارتشهاى عرب در جنگ 1967 روياى ناسيوناليسم عرب را درهم ميريزد، منطقهگرائى را تقويت و “ساف” را دچار بحران ميكند. از سال 1968 ببعد مطالبه ملى و تشكيل دولت مركز ثقل جنبش فلسطين را تشكيل ميدهد. اين دولت ابتدا در قالب يك دولت دموكراتيك كه ساكنين فلسطين تاريخى را مستقل از وابستگىهاى قومى و مذهبى در بر ميگيرد و از طريق مبارزه مسلحانه عليه صهيونيسم مطالبه ميشود. چند سال پس از جنگ 1973 و شكست ارتشهاى مصر و سوريه در بازپس گيرى مناطق اشغالى است كه ايده يك دولت مستقل فلسطينى بر بخشى از سرزمين فلسطين (ساحل غربى و نوار غزه) جاى ميافتد(5). اين پروژه سياسى اساسا فلسطينى، براى حكومت ملى در كرانه باخترى و غزه، گرچه خود را از ريشههاى عرب رها ميكند و بر "فلسطينيت" متمركز ميشود، اما نه تنها در محدوده تنگ وابستگى به منابع سياسى و مالى عرب حركت ميكند، بلكه ديناميسم آن هنوز تحت تأثير فرايند نيروهائى است كه جوامع عرب را حركت ميدهند. به اين اعتبار شرايط و فضائى كه مردم فلسطين امروز در آن بسر ميبرند، تنها منتج از سياستهاس امپرياليستى و اشتهاى سيرىناپذير صهيونيسم نيست، بلكه محصول فلاكت سياسى و اجتماعى موجود در خاورميانه است. بخاطر اينست كه ناسيوناليسم عرب اين جامعه را قربانى تنگنظريهاى خود نمود و سرنوشت سياسى آنرا به قمار بلند پروازيهاى سترون و حراج معاملات حقيرانهاش گذاشت. نماد ستم تاريخى كه بر مردم و جنبش فلسطين روا شده تنها در “دير ياسين” (توسط نيروهاى مسلح صهيونيست) و “كفر قاسم” (بدست ارتش اسرائيل) نيست، در “سپتامبر سياه” (بدست ارتش اردن) و “تل زعتر” (با همكارى ارتش سوريه) هم هست. وضعيتى كه مردم فلسطين امروز گرفتار آنند نتيجه اينست كه در هر كشور عربى منطقه كه جنبش چپ سوسياليست سر بر نياورد، يا توده گير نشد، يا از درون تحريف شد، آرمانهاى اجتماعى پيشرو و عدالتخواه در پيشگاه ناسيوناليسم عرب قربانى شدند، و سازمانهاى چپ نيز يا سركوب شدند يا به خادمان و همراهان سربراه بدل گشتند؛ به اين دليل است كه از درون مبارزه با بيعدالتى و استعمار افسران جوان و بعث و امثالهم سر برآورند، و مقاومت و مبارزه به امثال اخوانالمسلمين و حماس و حزبالله به وكالت سپرده شد؛ بخاطر اينست كه صداى اعتراض اجتماعى پيشرو و عدالتخواه در برآمد امواج سنت و آل و عشيره و ملت و اسلام غرق شد و خاموش گشت. اين تراژدى مردم خاورميانه است، و سرنوشت مردم فلسطين از آن جدائىناپذير است. در چنين شرايطى، حل مسئله فلسطين بهوجود نيروهاى واقعى و اجتماعى چپ در خاورميانه نيز بستگى پيدا ميكند. امروز كه اهداف امپرياليستى اجزاى تشكيل دهنده اين منطقه را بهيك سرنوشت مشترك محكوم كرده است، اين هماهنگى نيروهاى واقعى و اجتماعى چپ در اين واحد منطقهايست كه ميتواند در مقابل اين تعرض عظيم، راه رهائى را براى مردم فلسطين نيز هموار كند.
زيرنويسها1_ منظور از “كولونى” در اين نوشته، شهركنشينهاى اسرائيلى در اراضى اشغالى فلسطينىاست. كولونى در زبانهاى لاتين بمعناى سرزمين مورد استعمار قرار گرفته نيز بكار گرفته ميشود. 2_ از احزاب سياسى قديمى مانند حزب كمونيست Hadash، حزب انترناسيوناليست Matzpen تا جنبش هاى طرفدار حقوق مردم فلسطين و عليه اشغال چون بلوك صلح، اتحاد زنان براى يك صلح عادلانه، زنان سياهپوش، مركز اطلاعات آلترناتيو، گروه مشترك يهودى_عرب Taayoush يا سازمانهائى با محدوده عمل مشخص مانند كميته عليه تخريب مساكن و ... 3_ اسلامى شدن زبان قيام، نماد قدرت و نفوذ حماس نيست. اسلام شكل بيانى راديكاليزه شدن جنبش ملى شده است. 4_ طرح آموزش بخشى از افسران ارشد فلسطينى در آمريكا و تربيت بخشى از نيروهاى پليس محلى تحت نظارت سازمان سيا كه شعبههاى خود را در اراضى اشغالى در دوران شكوه و جلال “اسلو” مستقر كرده است. 5_ “ژان ژنه” نويسنده فرانسوى، فضاى حاكم بر جنبش فلسطين را در اوايل دهه هفتاد، در برخورد بهيك "دولت فلسطينى" در اثر خود “اسير عاشق” چنين ترسيم ميكند: "قبول يك سرزمين هرقدر محدود كه فلسطينىها در آن دولت، پايتخت، مسجد، كليسا، گورستان، شهردارى، بناى يادبود شهيدان، زمينهاى اسبدوانى، باند فرودگاهى كه در آن گاردى از سربازان روزى دو بار در مقابل روساى دول خارجى اداى احترام كند، داشته باشند چنان كفرى تلقى ميشد كه حتى فكر كردن بهآن تنها بشكل يك فرضيه نيز گناه و خيانت بهانقلاب بشمار ميرفت. على مانند همه فدائيان ديگر تنها بهيك انقلاب باشكوه بشكل يك بوته آتشزا، آتشى كه از بانكى بهبانك ديگر، از اپرائى بهاپراى ديگر، از زندان بهكاخ دادگسترى، ميجهد تا چاههاى نفت متعلق بهخلق عرب را از گزند مصون نگاه دارد، فكر ميكرد". |